زمزمه وار میگم: کی میگه پول مهم نیست.. بعضی مواقع یکی مثله من بخاطر نداشتن پول باید شرمزده بشه... هم پیش دکتر هم پیش ماندانا هم پیش خیلیای دیگه
همینجور که غرغر میکنم از شرکت خارج میشمو به سمت ایستگاه راه میفتم... از اونجایی که میخوام زودتر به خونه ی مانی برسم باید به یه ایستگاه دیگه برم... یه خورده پیاده رویم از مسیر همیشگیم بیشتره...
با خودم فکر میکنم وضع من نسبت به بعضیا خیلی بهتره... بعضی مواقع یه مرد به خاطر نداشتن پول چنان پیش زن و بچه اش شرمنده میشه که آدم از زندگی سیر میشه... من حداقل فقط خودم هستمو خودم.. حداقل مسئولیت بقیه رو دوش من نیست
آهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم... بالاخره بعد از یه پیاده روی طولانی به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همین که روی یکی از صندلی های خالی میشینم دستم رو داخل جیبم فرو میکنم تا گوشیم رو از جیبم دربیارمو به ساعتش نگاهی بندازم... اما در کمال تعجب میبینم گوشیم نیست... اخمام تو هم میرن... زیپ کیفم رو باز میکنم دنبال گوشیم میگردم... زیپ وسطی... زیپ کناری... همه و همه رو باز میکنم اما پیداش نمیکنم
آه از نهادم بلند میشه
زمزمه وار میگم: ترنم چیکارش کردی؟
از بس این مدت برام اتفاق بد افتاده با گم شدن گوشیم ته دلم بدجور خالی میشه... یاد چهار سال پیش میفتم که گوشیم گم شد... که ترانه همون روز خودکشی کرد... که اون روز بدترین خاطره ی زندگیم شد... سعی میکنم آروم باشم... چشمام رو میبندمو یه نفس عمیق میکشم... یه خورده فکر میکنم.. آخرین بار کی ازش استفاده کردم؟....
زمزمه وار میگم: آهان... با دکتر حرف زدمو اون رو روی میز گذاشتم
لبخندی رو لبم میشینه... پس روی میز جا گذاشتم... یه لحظه ترسیده بودم نکنه دوباره اتفاقای گذشته تکرار بشه.. مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید هم میترسه چه برسه به من که بیش از هزار بار تا حالا توسط این مار گزیده شدم
با خودم میگم: ترنم باید حواست رو بیشتر جمع کنی.... اینبار تو شرکت جا گذاشتی ولی دفعه ی بعد ممکنه یه جایی جا بذاری که در دسترس همه باشه
با صدای زنی به خودم میام: چیزی گفتین خانم؟
مثله اینکه فکرمو بلند به زبون آوردم شرمزده به زنی که کنارم نشسته لبخند میزنمو میگم: با خودم بودم
یه جور بهم نگاه میکنه که انگار یه دیوونه کنارش نشسته... نگامو ازش میگیرمو به بیرون خیره میکنم... لبخندم پررنگ تر میشه... با خودم فکر میکنم که واقعا دیوونگی رو در خودم به حد اعلا رسوندم... بیخیال این فکرا میشمو تصمیم میگیرم قبل از اینکه به خونه برم یه سر به شرکت بزنمو گوشیم رو بردارم... راضی از تصمیمی که گرفتم به این فکر میکنم که واسه مانی چی بخرم؟... اونقدر با خودم کلنجار میرم که در نهایت به دو بسته از شکلاتای مورد علاقه ی امیرارسلان رضایت میدم... پسر ماندانا و امیر رو خیلی دوست دارم... مطمئننا از دیدن اون شکلاتا خیلی ذوق میکنه... بعد از رسیدن به مقصد موردنظرم از اتوبوس پیاده میشمو به سمت آدرس خونشون حرکت میکنم... توی راه دو بسته هم شکلات میخرم که ده هزارتومن برام تموم میشه
با خودم فکر میکنم: تا آخر ماه با چهل هزارتومن چه جوری بگذرونم؟
با دیدن خونه ی مانی و امیر شونه ای بالا میندازمو و میگم: بیخیال... فعلا مانی رو دریاب برای حساب و کتاب حالا حالاها وقت داری... با شوق قدمهامو تندتر میکنمو خودم رو به خونه شون میرسونم... دستم رو بالا میارمو زنگ رو فشار میدم... بعد از مدتی صدای مرد غریبه ای رو میشنوم... هر چند یه خورده صدا برام آشناهه اما نمیدونم طرف مقابلم کیه؟
مرد: بله؟
-من از دوستای ماندانا هستم
مرد: ترنم خانم شمایین؟
با تعجب میگم: بل......
هنوز حرفم تموم نشده که در باز میشه
دوباره صدای مرد رو از پشت آیفون میشنوم که میگه: بفرمایید داخل
زودی وارد خونه میشم و در رو پشت سرم میبندم...نمیدونم کی بود تعجبم از اینه که اون طرف چطور من رو شناخته... همین که چند قدمی تو حیاط برمیدارم در ورودی خونه با صدای وحشتناکی باز میشه و بعد هم ماندانا رو میبینم که به سمت هجوم میاره و با جیغ میگه: وای ترنم... بالاخره اومدی... دلم برات تنگ شده بود.. خوبی؟
بهت زده سر جام خشک میشه... بدون اینکه درست و حسابی نگام کنه از گردنم آویزون میشه و شروع به بوسیدن من میکنه
به زور از بغلش بیرون میارمو میگم: گم شو اونور... تف مالیم کردی... این چه وضعه مهمون نوازیه... چنان در رو باز کردی که من فکر کردم زلزله اومده... بعد هم که مثله این آدمخوارا به سمت من هجوم میاری... رفتی اونور آدم نشدی هیچ بدتر هم شدی برگشتی...
ماندانا همونجور مات من شده
صدای خنده ی امیر و اون مرد غریبه رو هم میشنوم... نگاهم بهشون میفته... با دیدن مرد غریبه تازه متوجه میشم که اون طرف مهران بوده... با خجالت سری براشون تکون میدم و بهشون سلام میکنم
امیر و مهران نیز همونطور که میخندن جوابمو میدنو آروم آروم به طرف ما حرکت میکنند
ماندانا با ناراحتی میگه: ترنم صورتت چی شده؟
حرف تو دهنم میمونه... اصلا یاد صورتم نبودم... هر چند یه خورده بهتر شده و از دور زیاد معلوم نیست ولی از نزدیک کاملا پیداست
یه لبخند زورکی میزنمو میگم: چیز مهمی نیست
ماندانا: کجاش مهم نیست... ببین چه بلایی سر صورتت اومده
اشک تو چشمش جمع میشه و دوباره بغلم میکنه و زمزمه وار میگه: بعد از اون مهمونی چه بلایی سرت آوردن ترنم؟...نکنه قبل از مهمونی هم مشکل داشتی بهم نمیگفتی؟... آره... الهی بمیرم برات...
-آروم باش مانی... داداش و شوهرت دارن بهمون نزدیک میشن
همونجور که تو بغلمه میگه: به جهنم
-مانی
با بغض میگه: اه... باشه بابا
با لحن غمگینی ادامه میده: خیلی دلم برات تنگ شده بود ترنم... خیلی زیاد