سرمو تکون میدمو میگم: فعلا خداحافظ
دستش رو به نشونه ی خداحافظی بالا میاره و هیچی نمیگه... سریع از ساختمون بیرون میامو وارد حیاط میشم... همون لحظه ی ورودم متوجه ی ماشین شده بودم و پس مشکلی سر اینکه ماشین کجاست ندارم؟... میخوام به سمت در برم که با صدای ماندانا سرجام وایمیستم
ماندانا: من باز میکنم تو ماشین رو روشن کن
سری تکون میدمو سوار ماشین میشم... کیفم رو روی صندلی عقب پرت میکنمو در رو میبندم... بعد از چهارسال نمیدونم چیزی از رانندگی یادم مونده یا نه؟
با پوزخند میگم: هر چی باشه از اتوبوس بهتره
ماشین رو روشن میکنمو به آرومی اون رو به حرکت در میارم.. یادش بخیر همیشه عشق سرعت بودم... آدما چقدر تغییر میکنند... ماندانا در رو کامل باز کرده... بوقی براش میزمو از کنارش رد میشم... مثله خیلی از روزای دیگه باورم داره... براش مهم نیست بقیه در موردم چی میگن تنها چیزی که براش مهمه اینه که من آدم بده نیستم... بعضی مواقع که به گذشته ها فکر میکنم شرمنده میشم... حتی اگه اون شک یه لحظه بود باز هم برام شرمندگی رو به همراه داره... من حق نداشتم به ماندانا شک کنم
آهی میکشمو به این فکر میکنم که همیشه پیاده روی رو به رانندگی ترجیح میدادم...حتی اون موقع ها با اینکه بابا برام ماشین خریده بود به ندرت ازش استفاده میکردم... یا سوار نمیشدم یا اگه سوار میشدم با آخرین سرعت به سمت مقصد حرکت میکردم... یادمه روزایی که بابا گوشی و لپ تاپ و ماشینم رو از من گرفته بود میفتم با اینکه چیزی از ماندانا نمیخواستم ولی اون به زور همه چیزش رو با من شریک میشد... خیلی جاها بهم کمک کرد... با اینکه روزای سختی بود ولی باعث شد دوست واقعیم رو بشناسم... به سمت شرکت سروش میرونم... مسیرهایی رو انتخاب میکنم که خلوت تر هستن... حوصله ی ترافیک ندارم... بعد از چهارسال هنوز هم رانندگیم خوبه... نمیگم عالیه ولی همین که بعد از این همه سال میتونم این ماشین رو برونم خودش خیلیه... کم کم سرعتم رو زیاد میکنم... بعد از بیست دقیقه به شرکت میرسم... ماشین رو طرف دیگه خیابون جلوتر از شرکت پارک میکنم... کیفم رو داخل ماشین میذارمو خودم از ماشین پیاده میشم... هوا تقریبا تاریک شده... و از اونجایی که این منطقه هم کلا جای پرت و خلوتیه تک و توک یه ماشین یا موتوری از خیابون رد میشن ترجیح میدم سریع تر گوشی رو بردارم و فلنگ رو ببندم... با قدمهای بلند به اون طرف خیابون میرم و به سمت شرکت حرکت میکنم... همینکه چند قدم به سمت شرکت برمیدارم صدای قدمهای یه نفر رو از پشت سرم میشنوم و بعد هم کشیده شدن بازوم رو احساس میکنم
با تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن یه مرد غریبه که چاقویی رو مقابلم گرفته خشکم میزنه... با یه دستش بازوم رو گرفته و با یه دستش چاقو رو روی شکمم گذاشته
ته دلم خالی میشه... یعن........
مرد غریبه اجازه نمیده بیشتر از این به تجزیه و تحلیل موقعیتم بپردازم
مرد: بهتره بی سر و صدا راه بیفتی و گرنه زندت نمیذارم
ضربان قلبم بالا میره...
با صدای لرزونی میگم: من چیزی ندارم که واسه ی شما ارزش مادی داشته باشه
پوزخندی میزنه و میگه: تو خودت کلی می ارزی... خفه شو و راه بیفت
یاد اون روز توی پارک میفتم... که پسره تهدیدم کرده بود... که میخواست از من سواستفاده کنه... که میخواست به زور سوار ماشینم کنه.... با فکر اینکه شاید قصد این طرف هم همون باشه ترسم بیشتر میشه
بازوم رو ول میکنه... به جلو هلم میده و چاقو رو پشتم میذاره...
اخمام تو هم میره... اگه دزد نیست لابد نیت بدی داره... حتی نمیتونم فکرش رو هم کنم که بهم دست درازی بشه...
مرد: بهتره فکر فرار به سرت نزنه و گرنه همینجا سوراخ سوراخت میکنم
نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... نباید بترسم... ترنم باید فرار کنی... تو میتونی دختر... تو میتونی... مدام با خودم این جمله ها رو تکرار میکنم...
داره من رو به سمت مخالف شرکت هدایت میکنه... چند قدم به جلو میرم... ترنم نهایتش مرگه دیگه... یاد آرزوهام میفتم... یاد تصمیمام... یاد مادرم... دوست ندارم بمیرم.... دلم میخواد مادرم رو ببینم... دوست دارم آغوشش رو با همه ی وجودم احساس کنم... دوست دارم بعد از چهار سال برای یه بار هم که شده زندگی کنم... تازه امیدوار شده بودم
با هر قدمی که از شرکت دورتر میشیم ته دلم خالی تر میشه
مرد: تندتر... بجنب
به خودم تشر میزنم: ترنم خجالت بکش... زنده بودن به چه قیمتی... اگه تسلیم خواسته های این مرد بشی معلوم نیست چی میشه...
بدجور تو دو راهی موندم... به نزدیکی یه ماشینی میرسیم... یه ماشین آشنا... سمند سفید... دو تا مرد دیگه هم توی ماشین نشستن... ترسم بیشتر میشه
ترنم باید فرار کنی... قید زندگی و همه چیز رو میزنمو با آرنجم ضربه ای به شکم مرد وارد میکنمو به سمت شرکت سروش میدوم... اونقدر سریع شروع به دویدن میکنم که خودم هم باورم نمیشه... از اونجایی که مرد فکر نمیکرد فرار کنم تعادلش رو از دست داد و با ضربه ی من پخش زمین شد... صدای باز شدن در ماشین رو به همراه داد و فریاد یه مرد میشنوم... که مدام میگه...«لعنتی بگیرش... نیما بگیرش»... ولی بی توجه به همه چیز و همه کس فقط میدوم... به سمت شرکتی که تو این روزا واسم جهنم بود ولی الان برام حکم بهشت رو داره... صدای پای یه نفر دیگه رو هم پشت سرم میشنوم... صدای نفس نفس زدناش باعث ترس بیشتر من میشه... حس میکنم اون طرف داره بهم میرسه... اون رو خیلی نزدیک به خودم احساس میکنم... و در آخر دستی رو میبینم که به طرفم دراز میشه... جا خالی میدم ولی دوباره دستشو دراز میکنه و به آستین مانتوم چنگ میندازه... این کارش باعث میشه تعادلمو از دست بدمو توی بغلش پرت بشم... تنها چیزی که متوجه میشم اینه که این اون مرد قبلی نیست... با خونسردی تمام بدون اینکه بهم اجازه ی عکس العمل یا اعتراضی بده یه دستش رو دور شونم حلقه میکنه و با دست دیگه اش دستمالی رو جلوی دهنم میگیره
کم کم چشمام بسته میشن و دیگه متوجه ی چیزی نمیشم