فصل هفدهم
به زحمت چشمام رو باز میکنم... با گنگی به اطراف نگاه میکنم... سرم عجیب درد میکنه.... خودم رو توی یه اتاق خالی میبینم... تنها چیزی که توی اتاقه یه تیکه موکتیه که روی زمین پهنه
زیرلب زمزمه میکنم: اینجا کجاست؟
میخوام از روی زمین بلند شم که تازه متوجه ی دست و پام میشم... دست و پاهام رو با طناب بسته شدن
کم کم همه چیز رو به خاطر میارم... ماشین سمند... دزد... چاقو... دستمال و در آخر بیهوشی
از شدت ترس نوک انگشتام یخ زده... ترس رو با بند بند وجودم احساس میکنم... به سختی روی زمین میشینم... نمیدونم باید چیکار کنم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... دلم یه آغوش امن میخواد... دستای بسته ام رو بالا میارمو اشکایی که از چشمام سرازیر شدن رو از روی صورتم پاک میکنم... سعی میکنم فکرم رو جمع و جور کنم
ترنم الان وقت ترسیدن نیست.... نفس عمیقی میکشم... ترنم قوی باش تو میتونی.... دستام میلرزه... باز هم نفس عمیق دیگه ای میکشم و سعی میکنم آروم باشم اما خیلی سخته... قبل از هر چیزی باید بدونم اینا کی هستن؟... چیکارم دارن؟... میخوان چه بلایی سرم بیارن... به زحمت آب دهنم رو قورت میدم و با ترس شروع به داد زدن میکنم... بعد از مدتی در به شدت باز میشه و یه نفر با اخمهایی در هم جلوی در نمایان میشه... حس میکنم همون پسریه که من رو بیهوش کرد
با داد میگه: چه خبرته
-با من چیکار دارین؟
پوزخندی میزنه و میگه: به موقعش میفهمی اگه زیادی سر و صدا کنی مجبور میشم از راه..........
صدای داد همون مردی که با چاقو تهدیدم کرده بود بلند میشه که میگه: پرهام بیا... به مشکل برخوردیم
با کلافگی میپرسه: دیگه چه گندی زدین؟
مرد: یه نفر تعقیبمون کرده و وارد خونه شده
پرهام: چــــــــــــی؟ پس شماها داشتین چه غلطی میکردین؟
با عصبانیت بهم زل میزنه و میگه: به نفعته خفه شی
و بعد بی توجه به من در رو محکم میبنده و با داد به بقیه دستوراتی میده
پرهام: همین الان پیداش کنید... یالا ...اگه منصور بفهمه پوست از سرمون میکنه
ته دلم امیدوار میشم... یعنی ممکنه نجات پیدا کنم... خدایا خودت کمکم کن... امیدوارم هر کسی هست پلیس رو هم در جریان گذاشته باشه
پرهام: نیما مطمئنی؟
نیما: آره بابا... خودم دیدم یه نفر از دیوار پایینپرید
پرهام: اگه ماموریت خراب بشه خودم میکشمت... اگه به تو بود دختره هم فرار کرده بود
نیما: پر.......
پرهام: خفه شو... تو هم برو بگرد پیداش کن... اینجا واستادی ور دل من چه غلطی میکنی؟
یعنی کی میتونه باشه
بعد ده دقیقه صدای نیما بلند میشه
نیما: پرهام گرفتیمش
پرهام: بگو بیارنش... کیه؟
نیما: مدام میگه ترنم کجاست؟ لابد از آشناهاشه
پرهام: منصور پدرمون رو در میاره
قلبم تند تند میزنه
با شنیدن صدای آشنای سروش قلبم میریزیه
زمزمه وار میگم: نـه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
سروش با داد میگه: شماها کی هستین؟ با ترنم چیکار کردین؟
پرهام: آقا پسر مثله اینکه نمیدونی فوضولی زیاد عواقب خوبی رو به همراه نداره... نکنه دوست پسرشی؟
از شدت ترس همه بدنم میلرزه
سروش: خفه ش....
حس میکنم اون بیرون دعوا شده... صدای داد و بیداد چند بلند شده
صدای داد پرهام رو میشنوم: چه طور جرات میکنی رو من دست بلند کنی مطمئن باش این کارت بی جواب نمیمونه
سروش: اگه مرد بودی همون لحظه جواب میدادی نه اینکه هزار نفر رو بفرستی من رو بگیرن بعد بیای جلوم بگی کارت بی جواب نمیمونه
با شنیدن صدای سیلی ته دلم خالی میشه... دستم رو روی قلبم میذارم
پرهام: زیادی حرف میزنی... چیکارشی؟؟
صدای پر از تمسخر سروش رو میشنوم: به توی کثافت ربطی نداره... چیکارش کردین؟
پرهام با مسخرگی میگه:هنوز کارش نکردیم ولی به زودی رسم مهمون نوازی رو به جا میاریمو ازش پذیرایی میکنیم نترس تو هم بی نصیب نمیمونی
صدای فریاد سروش تو گوشم میپیچه: لعنتی میگم با ترنم چیکار کردی؟
دوباره صدای داد و فریاد بلند میشه
نمیدونم سروش چیکار میکنه که پرهام با داد میگه: بگیرینش لعنتیا
سروش: اگه بلایی سرش بیاد با دستهای خودم میکشمت
پرهام بی توجه به داد و فریاد سروش میگه: جیبای این بچه سوسول رو خالی کنید و بعد هم پیش اون یکی بندازینش... اگه سر و صدای اضافه هم کرد دست و پا و دهنش رو ببندین
بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه و سروش رو به داخل اتاق پرت میشه
با ترس به سروش نگاه میکنم
صدای چندش آور نیما رو میشنوم که با تمسخر رو به من میگه: از تنهایی در اومدی... فعلا خوش بگذرون که بعدا باهات کار داریم
سروش با خشم به چشمام زل میزنه... نگاهم رو از سروش میگیرمو به نیما نگاه میکنم... با تمسخر به حرکات من و سروش خیره شده... پوزخندی رو لباش خودنمایی میکنه
پرهام: نیما بیا کارت دارم
نیما: شب خوبی رو برای شما در هتل صفر ستاره آرزومندم... تا میتونید هوا میل کنید و اصلا هم فکر صورتحسابش نباشید