بدون هیچ حرفی من رو به سمت همون اتاق اولی میبره که توش زندانی بودم... از شدت درد تعادل درست و حسابی ندارم... مجبور میشه من رو از روی زمین بلند کنه و بقیه راه رو تو بغل خودش بگیره... برام مهم نیست نامحرمه... یا دشمنه... یا یه آمه غریبه ست... تنها چیزی که الان برام مهمه یه جای گرم و نرمه که میدونم به جز توی رویا هیچ جای دیگه ای نمیتونم اون رو پیدا کنم
پرهام: نیما..نیــــما
نیما: چته ب.......
نیما با دیدن من تو بغل پرهام حرف تو دهنش میمونه
پرهام: به جای اینکه خشکت بزنه برو در رو باز کن
نیما: زد بیچاره رو آش و لاش کرد... حداقل میذاشت دو روز میموند
پرهام: نیمـــا
نیما: اه... باشه بابا
نیما جلوتر از ما راه میفته... پرهام هم پشت سرش حرکت میکنه
وقتی به جلوی اتاق مورد نظر میرسیم نیما میگه: فکر کنم به فکر فروش.......
پرهام: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... در رو باز کن
نیما: تو هم که همش ضد حال میزنی
پرهام: میگم اون در رو باز کن دستم شکست
نیما: اون جوجه اصلا وزنی داره که بخواد دست توی هیولا رو بشکونه
پرهام میخواد چیزی بگه که نیما سریع در رو باز میکنه و میگه: جان ما پاچه نگیر... بیا اینم در...
پرهام اخمی میکنه و به داخل اتاق قدم میذاره... سروش با دیدن من توی بغل پرهام به سمت پرهام هجوم میاره...
سروش: چه بلایی سرش آوردین لعنتیا
نیما که کنار پرهام واستاده سریع جلوی سروش رو میگیره با شیطنت می گه یه خورده ازش پذیرایی کردیم
پرهام من رو روی زمین میذاره و با داد خطاب به سروش میگه: تازه این اولشه... تو هم حرف بزنی آخر و عاقبتت همین میشه
سروش دیگه طاقت نمیاره و ضربه ی محکی به شکم نیما وارد میکنه که بدبخت کبود میشه... بعد هم به سمت پرهام میاد و با پرهام درگیر میشه... همونجور که فحشهای بالای 18 سال نثار همه شون میکنه پرهام رو زیر مشت و لگد میگیره...تو همین موفع منصور جلوی در ظاهر میشه و با دیدن پرهام زیر دست و پای سروش بهت زده به صحنه ی رو به رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه تازه به خودش میادو به چند نفر دستور میده که بیان سروش رو مهار کنند
به سختی نفس میکشم... با هر نفسی که میکشم قفسه سینم میسوزه... درد بدی هم توی پهلوم احساس میکنم... سوزش کف دست و سردردم به خاطر ضربه ای که به سرم وارد شده همه و همه دست به دست هم دادن که درد طاقت فرسایی رو تحمل کنم... هر چند همه ی بدنم درد میکنه
بالاخره چند تا مرد قوی هیکل سروش رو از پرهام جدا میکنند و در آخر پرهام و نیما رو از اتاق خارج میکنند... منصور نگاه عمیقی به سروش میندازه و بدون اینکه جواب بد و بیراه های سروش رو بده در رو میبنده و از پشت قفل میکنه... سروش با خشم به سمت من برمیگرده تا چیزی بگه که تازه متوجه ی حال و روزم میشه... بهت زده بهم خیره میشه... انگار تا الان متوجه ی وخامت حالم نشده بود... همه ی خشمش در یک لحظه از بین میره و نگاهش پر میشه از نگرانی... مثله قدیما چشماش پر از احساس میشن... بغضی تو گلوم میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم چیکارت کردن؟
به سختی لبخندی میزنمو به زحمت میگم: هـ ـمـ ـه ی آدمـ ـ ـای دنـ ـیـ ــ ا
نفسم میگیره... سروش با نگرانی خودش رو به میرسونه و جلوم زانو میزنه
سروش: ترنم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به سختی میگم: میـ خـ ـ وان انتـ ـقـ ـام بـدبختیهاشـ ـون رو از من بگیـ ـرن
با صدای بغض آلودی میگه: ترنم اینجا چه خبره؟... اینا چی از جون تو میخوان؟
آهی میکشم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه... نمیتونم راحت حرف بزنم... نفس کشیدن هم برام سخته چه برسه به حرف زدن... اگه سروش باورم میکرد حاضرم بودم همه ی دردها رو تحمل کنمو براش حرف بزنم ولی چه فایده... بعد از هر حرف زدن فقط یه جمله میشنوم...«انتظار داری باور کنم؟»
خیلی خسته ام... خسته تر از همه ی روزا... خسته تر از همیشه... چشمام رو میبندم... میبندم که نبینم... آره چشمام رو میبندم که خیلی چیزا رو نبینم... نبینم احساس گذشته ی سروش رو... نبینم غم چشماش رو.. نبینم مهربونیه دوبارشو... چه فایده ببینم ولی نتونم احساسش کنم... سروش خیلی آروم دست راستم رو بین دستاش میگیره... همون دستی که منصور سیگارش رو کف دستم خاموش کرد... هر چند دستم خیلی میسوزه اما سوزش دلم خیلی خیلی بیشتر از این سوزشه... دلم از نداشتن سروش عجیب میسوزه... برای اولین بار آرزو کردم ایکاش قبل از نامزدی سروش همه ی این اتفاقا میفتاد... شاید اینجوری سروش مال دیگری نمیشد... شاید اینجوری دلم کمتر تیکه تیکه میشد... شاید اینجوری تحمل همه ی این دردها آسونتر میشد... بدون اینکه چشمام رو باز کنم آروم دستم رو از بین دستاش بیرون میکشم... نمیدونم چرا؟... ولی دلم هوای گریه داره.... از بین پلکهای بسته ام اشکام دونه دونه جاری میشن... مثله همیشه بی اجازه.. بی اراده... بی اختیار ... چقدر سخته که سروش کنارمه ولی مال من نیست... دوست دارم قید همه چیز رو بزنم برای یه لحظه هم که شده توی آغوش مهربونش برم... خیلی وقته که دلم آغوشش رو میخواد... سروش مهربون نشو... تو رو خدا الان مهربون نشو... الان دلم یه تکیه گاه میخواد... ولی نباید بهت تکیه کنم.. تو مال من نیستی... نذار یه خائن بشم... ت حق من نیستی
سروش: ترنم تو رو خدا برام حرف بزن...
چشمام رو باز میکنم... تو چشماش خیره میشم... لبام از شدت گریه میلرزه... لب پایینم رو گاز میگیرم... اشک تو چشمهای سروش هم جمع میشه... یاد آهنگ مهسا میفتم... آهنگ یه غریبه ی مهسا چقدر با حال و روز تمام این چهار سال من مطابقت داره
با همه ی دردی که دارم شروع میکنم به زمزمه ی آهنگ مورد علاقم
یه غریبه با من تو این خونست
سروش جلوم نشسته...
كه به تو خیلی شباهت داره
پاهام رو تو بغلم جمع میکنم... همینجور با بغض آهنگ مهسا رو میخونم
پیرهنی كه تنشه مال تویه
جای تو گوشی رو برمیداره
همون آهنگی رو كه دوس داشتی
با خودش تو خلوتش میخونه
ولی با من سرده با اینكه
همه چیزو راجبم میدونه
اشکها همینجور از چشمام سرازیر میشن
این نمیتونه تو باشی مگه نه
خالیه از تو فقط جسم توئه
هر جا كه هستی منو میشنوی
بگو این سایه هم اسم توئه
سروش هم بی مهابا اشک میریزه
سرش رو بین دستاش میگیره و با ناله میگه: لعنتی برام حرف بزن... از این آدما بگو... دارم دق میکنم
کاش از چشمام بخونی سروش... مثله گذشته ها... مثله اون روزا که با یه نگاهم تا تهش میرفتی... من که گفتنیها رو گفتم ولی تو شنیدنی ها رو نشنیدی
سرم رو روی پاهام میذارمو با هق هق شعر رو برای خودم زیر لب میخونم
منو میبوسه و بی تفاوته
باورم نمیشه اینه سهمم
دیگه انگار بین ما چیزی نیست
وقتی لمسم میكنه میفهمم
سروش دیگه طاقت نمیاره... من رو به طرف خودش میکشه و آروم تو بغلش میگیره