بدون اینکه نگاش کنم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم: وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شده ام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردی یخ ها شده ام ، کاش چشمان مرا خاک کنید ، تا نبینم که چه تنها شده امترجبح میدم به جای خسته کردن خودم یکم بخوابم... حرف زدن برای کسی که باورم نداره ددقیقا مثل گل لگد کردنه... حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدم
صداش رو میشنوم
سروش: ترنم ببخشید
با همون چشمهای بسته میگم: سروش تمومش کن... من احتیاجی به دلسوزی کسی ندارم... من محبت رو گدایی نمیکنم... یکی از دوستام یه روز یه اس ام اس قشنگی برام فرستاده بود...«تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است ، تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی هاآسانتر ..........
سروش وسط حرفم میپره و با خشم میگه: ترنم نباید بخوابی... چشمات رو باز کن
به زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: تو رو خدا نخواب... برام حرف بزن... قول میدم تو حرفت نپرم
-خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... دلم میخواد چشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توی رختخواب گرم و نرمم ببینم
سروش با کلافگی نگام میکنه
میخوام چشمام رو ببندم که داد سروش مانع بسته شدن چشمام میشه
سروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد... میترسم با این حال و روزت بخوابی و دیگه بیدار نشی
با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوری که به نفع تو میشه
با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه
با همه ی ناتوونیم خنده ی کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا... چرا اونجوری نگاه میکنی... آدم میترسه
سروش: من توی بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم
-ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه
پهلوم عجیب تیر میکشه... از شدت درد چشمام رو میبندم
سروش: ترنم چی شد؟
-نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه
سروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنند
چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست
سروش: ترنم
-باور کن دارم حقیقت رو میگم
بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه
سروش متفکر بهم زل میزنه... تو فکره.... نمیدونم چرا...
سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم... فقط قول بده تحمل کنی... باشه؟
سرم رو به نشونه ی باشه تکون میدم... حرفاش رو باور ندارم... من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه... تا دنبالم بگرده... نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزای خوبی در انتظارم نیست... حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه... به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم... میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم... هنوز هم دوستش دارم... دیوونه وار میپرستمش... سروش هم بهم زل زده... هیچکدوممون تو این دنیا نیستم... هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم
-سروش
سروش: هوم؟
-میشه خوشبخت بشی؟
با تعجب نگام میکنه
با لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن... بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن... فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل
سروش رنگش میپره و میگه: ترنم... چی داری میگی؟... چرا اینقدر ناامیدی؟
چیزی رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمه
با لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟
نگاهش رنگ تعجب میگیره
-وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش... دوست بنفشه بود
با تعجب میگه: محاله... پس چرا به من چیزی نگفت؟
-شاید من رو نشناخت... فقط یه بار دیدمش... شاید فراموشم کرد
با اخمهایی درهم به فکر فرو میره... نمیدونم چقدر گذشته هم من هم سروش ساکت به دیوار تکیه دادیم به رو به رو خیره شدیم... سروش کلا وجود من رو فراموش کرده و به چیزی فکر میکنه که من ازش بیخبرم... شاید به گذشته... شاید به آینده.. شاید به عشق جدیدش، آلاگل... نمیدونم به چی... اونقدر به سروش و افکارش فکر میکنم که کم کم پلکام احساس سنگینی میکنند و چشمام بسته میشن...