پرستار: خوب خدا رو شکر... پس از خدمتتون مرخص میشم
سری تکون میدمو موهای آشفته ام رو یه خورده مرتب میکنم... پرستار از اتاق خارج میشه و من منتظر سیاوش میشم... سیاوش بهم گفته تو اتاق بمونم تا کارای ترخیص رو انجام بده... اشکان هم رفته داروهای تجویزی دکتر رو بخره
چند دقیقه ای توی اتاق منتظر میشم ولی باز هم از هیچکدومشون خبری نیست... یه خورده زیادی کاراشون طول کشیده
تو این چند روز از بس توی اتاق موندم و به دیوارا زل زدم خسته شدم... به آرومی از اتاق خارج میشم و نگاهی به اطراف میندازم... هنوز نمیتونم به راحتی راه برم... سیاوش رو از دور میبینم... پشتش با منه و داره تلفنی حرف میزنه... آروم آروم بهش نزدیک میشم... صداش رو میشنوم
سیاوش: آخه چه جوری بهش بگم؟
...
سیاوش: من میگم بذاریم واسه ی بعد
...
سیاوش: بابا چرا متوجه نیستین سخته... خیلی سخته
...
سیاوش: خودتون بهش بگین من نمیتونم
اصلا متوجه ی حضور من نمیشه... آروم آروم از من دور میشه... ضربان قلبم عجیب بالا رفته... مطمئنم اتفاق بدی افتاده... میدونم هر چی هست مربوط به ترنمه
به مسیری که سیاوش رفته نگاه میکنم
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی چی شده؟
نکنه بلایی سر ترنم اومده هیشکی بهم هیچی نمیگه... خدایا دارم دیوونه میشم
قفسه ی سینم عجیب میسوزه.. اما بی توجه به سوزش و دردی که کم کم بیشتر میشه به همون مسیری میرم که سیاوش چند دقیقه پیش از اونجا حرکت کرد...
بی حوصله و کلافه به اطراف نگاه میکنم خبری از سیاوش نیست
-خدایا این پسره کجا رفته؟
باید ازش در مورد ترنم بپرسم... میدونم یه چیز شده که همه سعی دارن از من مخفی میکنند
دوباره به سمت اتاقی که در اون بستری بودم حرکت میکنم...
در اتاق نیمه بازه... صدای اشکان و سیاوش رو میشنوم
اشکان: پس تو کجا بودی؟
سیاوش: داشتم با بابا حرف میزدم... بهم میگه تو بهش در مورد ترنم بگو
اشکان: الان وقتش نیست
سیاوش: اگه به من باشه که میگم هیچوقت بهش نگیم بهتره
اشکان: اون هنوز هم ترنم رو دوست داره
سیاوش: اشتباه نکن... دوستش نداره... درسته دلیل بعضی از رفتاراش رو نمیفهمم ولی به راحتی میتونم از چشماش نفرت رو ببینم
اشکان: اشتباه میکنی سیاوش... اون دیوونه ی ترنمه... همه ی کاراش تظاهره
سیاوش: تو سروش رو نمیشناسی اون هیچوقت نمیتونه از خیانت بگذره
اشکان: اگه دوستش نداشت از جونش مایه نمیذاشت
سیاوش: اما....
اشکان: غرورش اجازه نمیده حرفی بزنه
سیاوش: اون الان بهتر از ترنم رو داره
اشکان: عشق این حرفا سرش نمیشه... خود تو بعد از این همه سال تونستی کسی رو جایگزین ترانه کنی؟
....
اشکان: وقتی عاشق میشی... عشقت رو بهترین میدونی حتی اگه بهترین نباشه
سیاوش: اما اون دختر سروش رو نابود کرد
اشکان: عشق همینه دیگه بعضی موقع آدم رو به عرش میبره و بعضی موقع هم به قعر... با همه ی اینا باز هم آدما عاشق میشن
سیاوش: پس آلاگل چی؟
اشکان: نمیدونم... شاید یه لجبازی با خودش... شاید هم با ترنم...
سیاوش:کدوم ترنم... وقتی دیگه ترنمی هم نیست
اشکان: نمیدونم چه جوری میشه بهش گفت
اینا چی دارن میگن... دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم
سیاوش: همه فکر میکردن خودکشی کرده
اشکان: هنوز هم ازش متنفری
سیاوش: دست خودم نیست
اشکان: حرفای سرو....
سیاوش: نمیدونم... اشکان دیگه هیچی نمیدونم... تو خودت با من و سروش بزرگ شدی... هر چند بیشتر از من با سروش صمیمی بودی اما در جریان همه ی ماجراها بودی... ترنم همه جوره مقصر شناخته شد
اشکان: الان میخوای چیکار کنی؟
جرات ندارم پامو توی اتاق بذارم... فقط یه جمله تو گوشم میپیچه... وقتی دیگه ترنمی هم نیست... ترنمی هم نیست
سیاوش: نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده
اشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بود
به دیوار تکیه میدم... خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند... مگه نه...
سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه... با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شده
اشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا........
سیاوش: نگو اشکان... خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم... دارم داغون میشم
اشکان: فعلا به سروش هیچی نگو
سیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوی میکنه... آخه تا کی میتونم دست به سرش کنم
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... از روی دیوار سر میخورم... باورم نمیشه...
اشکان: فعلا چیزی نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم... اصلا الان کجاست؟
سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه... میشناسیش که آروم و قرار نداره... هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...حرفای سیاوش تو گوشم میپیچه... « نمیتونم بهش بگم... نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته... نمیتونم بگم ماشین منفجر شده... نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده »...