سیاوش دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه اما دوباره منصرف میشه
با خشم میگم: سیاوش
نقسشو با حرص بیرون میده و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
با ناباوری نگاش میکنم که صدای اشکان بلند میشه
اشکان: باور کن وقتی پیداش کردن هیچی ازش نمونده بود
نمیدونم چه مرگم شده... حتی اشکم هم در نمیاد... یه چیزی تو گلوم نشسته که اجازه نمیده راحت حرف بزنم
سیاوش: مثله اینکه با ماشین دوستش به ته دره میره... اینجور که شنیدم این روزای آخر شرایط زندگیش سخت تر شده بود واسه همین خونوادش فکر میکردن خودکشی کرده
یاد حرف ترنم میفتم...«من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»
نمیدونم چرا همه چیز زیادی سخت به نظر میرسه... اینجا نشستن... نفس کشیدن... این حرفا رو شنیدن... زنده موندن... تحمل کردن... همه و همه زیادی سخت به نظر میرسن...
سیاوش: قبل از اینکه خبری از تو به ما برسه پیداش کردن...
سیاوش همینجور از مرگ ترنم حرف میزنه و من هر لحظه حال و روزم خرابتر میشه
سیاوش: هیچی ازش نمونده بود... اصلا قابل شناسایی نبود... از اونجایی که با ماشین دوستش رفته بود ته دره تونستن شناساییش کنند... مثله اینکه قبل از انفجار ماشین کیفش هم از ماشین به بیرون پرت شده بود
«سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم»
سیاوش: روز تشیع جنازش هم مادرش حاضر نشد تو مراسم شرکت کنه
سیاوش همونجور حرف میزنه و من به ترنم فکر میکنم... به ترنمی که حتی مادرش هم مادرش نبود...
سیاوش: من و بابا مجبور شدیم تو مراسم شرکت کنیم... توی فامیلای نزدیک هیچ کس تو مراسم شرکت نکرده بود... فامیلای دور هم تک و توک اومده بودن... اگه بخوام از خاکسپاریش بگم چیز چندانی واسه گفتن نداره چون زیادی سوت و کور بود... قرار شد دیگه مراسم نگیرند و پول مراسم رو به خیریه بدن
« فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست »
حالا معنی حرف ترنم رو میفهمم... حق با اون بود... قلبم داره آتیش میگیره...
روز بعد از خاکسپاریش تازه از حال تو باخبر شدیم... وقتی هم که به هوش اومدی و اون حرفا رو زدی تازه همه فهمیدن که خودکشی نبوده
صدای اشکان رو میشنوم که با ترس میگه: سیاوش بسه...
سیاوش که تازه متوجه ی حال من شده ساکت میشه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
به سختی زیر لب زمزمه میکنم: من رو پیش ترنم ببر
سیاوش: اما.......
به سرعت اشکم رو پاک میکنمو با فریاد میگم: میبری یا خودم برم؟
سیاوش: سروش تو .............
-سیاوش فقط برو... باید خودم ببینم
چشمام عجیب میسوزنند... دلم نمیخواد جلوی کسی گریه کنم... به زحمت نفس میکشم... بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه... شیشه ماشین رو پایین میکشم شاید راه گلوم آزاد بشه... شاید این هوای تازه یه خورده از دردم کم کنه
سیاوش هنوز حرکت نکرده... با خشم میخوام از ماشین پیاده شم که اشکان مچ دستم رو میگیره و اجازه نمیده
اشکان: سیاوش حرکت کن
سیاوش با ناراحتی نگاهی به من و نگاهی به اشکان میندازه بعد هم با بی میلی ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی ابدی کسی حرکت میکنه که هنوز رفتنش رو باور ندارم
نمیدونم چرا؟... ولی هنوز هم امید دارم... امید به زنده بودنش... امید به دروغ بودن تموم این حرفا... امید به بازی بودن تمام این ماجراها... برای اولین بار آرزو میکنم ایکاش این هم یه بازی باشه... ایکاش اینبار هم بازیچه بشم.. ایکاش این دفعه هم ترنم خیانت کنه... ایکاش باز هم ترنم بهم دروغ بگه ولی زنده باشه... فقط و فقط زنده باشه... نفس بکشه... زندگی کنه... ایکاش همه ی اشتباهات عالم رو انجام بده ولی فقط باشه... روی این کره ی خاکی... زیر این سقف آسمون... توی این شهر دودگرفته... دوست دارم چشمامو ببندمو باز کنمو ببینم که همه چیز یه کابوس تلخ و وحشتناک بود... میترسم... خیلی زیاد
اشکان: سروش حالت خوبه؟
پوزخندی میزنم
خودش هم میفهمه چه سوال مسخره ای پرسیده... حرفای آخر ترنم تو گوشمه و هنوز تو ذهنم تکرار میشن
« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »