صفحه 1 از 9 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 10 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

Hybrid View

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سیاوش دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه اما دوباره منصرف میشه
    با خشم میگم: سیاوش
    نقسشو با حرص بیرون میده و سری به نشونه ی تاسف تکون میده
    با ناباوری نگاش میکنم که صدای اشکان بلند میشه
    اشکان: باور کن وقتی پیداش کردن هیچی ازش نمونده بود
    نمیدونم چه مرگم شده... حتی اشکم هم در نمیاد... یه چیزی تو گلوم نشسته که اجازه نمیده راحت حرف بزنم
    سیاوش: مثله اینکه با ماشین دوستش به ته دره میره... اینجور که شنیدم این روزای آخر شرایط زندگیش سخت تر شده بود واسه همین خونوادش فکر میکردن خودکشی کرده
    یاد حرف ترنم میفتم...«من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن... التماست میکنم»
    نمیدونم چرا همه چیز زیادی سخت به نظر میرسه... اینجا نشستن... نفس کشیدن... این حرفا رو شنیدن... زنده موندن... تحمل کردن... همه و همه زیادی سخت به نظر میرسن...
    سیاوش: قبل از اینکه خبری از تو به ما برسه پیداش کردن...
    سیاوش همینجور از مرگ ترنم حرف میزنه و من هر لحظه حال و روزم خرابتر میشه
    سیاوش: هیچی ازش نمونده بود... اصلا قابل شناسایی نبود... از اونجایی که با ماشین دوستش رفته بود ته دره تونستن شناساییش کنند... مثله اینکه قبل از انفجار ماشین کیفش هم از ماشین به بیرون پرت شده بود
    «سروش از این داغون ترم نکن... نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم»
    سیاوش: روز تشیع جنازش هم مادرش حاضر نشد تو مراسم شرکت کنه
    سیاوش همونجور حرف میزنه و من به ترنم فکر میکنم... به ترنمی که حتی مادرش هم مادرش نبود...
    سیاوش: من و بابا مجبور شدیم تو مراسم شرکت کنیم... توی فامیلای نزدیک هیچ کس تو مراسم شرکت نکرده بود... فامیلای دور هم تک و توک اومده بودن... اگه بخوام از خاکسپاریش بگم چیز چندانی واسه گفتن نداره چون زیادی سوت و کور بود... قرار شد دیگه مراسم نگیرند و پول مراسم رو به خیریه بدن
    « فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟... تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست »
    حالا معنی حرف ترنم رو میفهمم... حق با اون بود... قلبم داره آتیش میگیره...
    روز بعد از خاکسپاریش تازه از حال تو باخبر شدیم... وقتی هم که به هوش اومدی و اون حرفا رو زدی تازه همه فهمیدن که خودکشی نبوده
    صدای اشکان رو میشنوم که با ترس میگه: سیاوش بسه...
    سیاوش که تازه متوجه ی حال من شده ساکت میشه
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    به سختی زیر لب زمزمه میکنم: من رو پیش ترنم ببر
    سیاوش: اما.......
    به سرعت اشکم رو پاک میکنمو با فریاد میگم: میبری یا خودم برم؟
    سیاوش: سروش تو .............
    -سیاوش فقط برو... باید خودم ببینم
    چشمام عجیب میسوزنند... دلم نمیخواد جلوی کسی گریه کنم... به زحمت نفس میکشم... بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه... شیشه ماشین رو پایین میکشم شاید راه گلوم آزاد بشه... شاید این هوای تازه یه خورده از دردم کم کنه
    سیاوش هنوز حرکت نکرده... با خشم میخوام از ماشین پیاده شم که اشکان مچ دستم رو میگیره و اجازه نمیده
    اشکان: سیاوش حرکت کن
    سیاوش با ناراحتی نگاهی به من و نگاهی به اشکان میندازه بعد هم با بی میلی ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی ابدی کسی حرکت میکنه که هنوز رفتنش رو باور ندارم
    نمیدونم چرا؟... ولی هنوز هم امید دارم... امید به زنده بودنش... امید به دروغ بودن تموم این حرفا... امید به بازی بودن تمام این ماجراها... برای اولین بار آرزو میکنم ایکاش این هم یه بازی باشه... ایکاش اینبار هم بازیچه بشم.. ایکاش این دفعه هم ترنم خیانت کنه... ایکاش باز هم ترنم بهم دروغ بگه ولی زنده باشه... فقط و فقط زنده باشه... نفس بکشه... زندگی کنه... ایکاش همه ی اشتباهات عالم رو انجام بده ولی فقط باشه... روی این کره ی خاکی... زیر این سقف آسمون... توی این شهر دودگرفته... دوست دارم چشمامو ببندمو باز کنمو ببینم که همه چیز یه کابوس تلخ و وحشتناک بود... میترسم... خیلی زیاد
    اشکان: سروش حالت خوبه؟
    پوزخندی میزنم
    خودش هم میفهمه چه سوال مسخره ای پرسیده... حرفای آخر ترنم تو گوشمه و هنوز تو ذهنم تکرار میشن
    « من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم... شاید خدا داره تنبیم میکنه »


  2. Top | #2

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با داد میگم: چیه؟... حماقت من دیدن داره... روزی هزار بار گفت بی گناهم به حرفاش توجهی نکردم... الان که افتاده سینه ی قبرستون تازه دارم به حرفاش میرسم
    اشک تو چشمای سیاوش هم جمع میشه
    -آره... گریه کن... حالا حالاها همه باسد گریه کنیم... تا عمر دارم خودم رو نمیبخشم
    اشکام از گونم سر میخوره روی سنگ قبر میریزه
    -روز آخر هم نذاشتم حرف بزنه... روز آخر داشت همه چیز ر میگفت ولی باز هم نذاشتم بگه
    اشکان: سروش بهتره بریم
    بی توجه به حرف اشکان ادامه میدم: نگاهش حرف از رفتن داشت ولی اون لحظه درکش نمیکردم... مثله خیلی از روزا که درکش نکردم... که تنهاش گذاشتم... که تسلیم حرف شماها شدم...
    «تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی»
    به سنگ قبر خیره میشمو با بغض ادامه میدم
    -ببخش که تمام این چهارسال منتظرم موندی و من برنگشتم... ببخش ترنمم... ببخش خانمم... دیگه برام مهم نیست بقیه چی میگن... مهم نیست همه تو رو گناهکار بدونند... این سنگ قبر نشونه ی پاکیه توهه... نشونه بیگناهیت... این دفعه ساکت نمیشینم... تا پای جونم برای اثبات بیگناهیت تلاش میکنم... همونطور که تو تا پای جونت ر رفت واستادی من هم میمونم
    سیاوش با چشمهای سرخ شده میگه: سروش تو حالت خوب نیست تو رو..........
    -سیاوش هیچی نگو... فقط تنهام بذار...
    سیاوش: سر.....
    -خستم کردی لعنتی... چیه؟... چی از جونم میخوای؟... الان دیگه هیچی آرومم نمیکنه
    با بغض ادامه میدم: هیچی...
    اشکان دستش رو روی شونه ی سیاوش میذاره و با سر بهش اشاره میکنه ساکت بشه... سیاوش با چشمای همیشه غمگینش بهم زل میزنه و دیگه هیچی نمیگه
    نگامو از سیاوش میگیرم... به سنگ قبر خیره میشمو با لحن غمگینی میگم: خانمی عجیب دلتنگتم... دلتنگ همه ی وجودت... دلتنگ شعرات... دلتنگ چشمات... دلتنگ چشمهای غمگینت... دلتنگ خندیدنات... هر چند سالهاست که دیگه خندت رو ندیدم... ایکاش شب آخر بیشتر نگات میکردم... بیشتر بغلت میکردم... بیشتر باهات حرف میزدم... بیشتر باهات میموندم... ایکاش این روزای آخر اینقدر اذیتت نمیکردم... چه سخته که خودت رفتی و من رو اینجور ماتم زده توی این دنیای خاکی بر جای گذاشتی... خیلی سخته ترنم... خیلی
    چه زود رفتی خانمی... چه زود پرپر شدی... چه زود دنیامون از هم پاشید... هر چند 4 ساله که دنیامون از هم پاشیده
    «خسته ام سروش... خیلی زیاد... هم خسته ام هم سردمه... الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد... »
    بی توجه به اطرافم روی زمین خاکی نشستم... یادآوری حرفای ترنم بدجور عذابم میده... ایکاش کمکش میکردم... ایکاش همون چهار سال پیش که اومد دم شرکتو گفت سروش هیشکی باورم نمیکنه باورش میکردم... ایکاش به اشکاش بها میدادم...
    -الان راحتی خانمی... جات خوبه... دیگه سردت نیست... تنهایی نمیترسی؟
    با لبخند تلخی ادامه میدم: هر چند خیلی وقته تنها بودی... تنهای تنها... حق با طاهر بود تو خیلی تنهاتر بودی من حداقل خونوادم رو داشتم ولی تو هیشکی رو نداشتی...
    اشکان بغلم میشینه و دستش رو روی شونم میذاره
    اشکان: سروش اینقدر بی قراری نکن
    صورتم رو که از اشکهام خیسه خیس شده با دست پاک میکنمو میگم: نگو اشکان... این رو نگو... این بی قراری ها دست من نیست... دیگه هیچی دست من نیست... نه اختیار اشکام با منه نه اختیار دل شکسته ام... دلم هوای رفتن داره... روز آخر فقط تو چشمام زل زده بودو بهم نگاه میکرد... حالا میفهمم که فهمیده بود... حالا میفهمم که فهمیده بود رفتنیه... انگار داشت یه دل سیر نگام میکرد... عشق تو چشماش بیداد میکرد ولی من باز هم باورش نکردم... باز هم با زخم زبون دلش رو شکستم... اشکان یه چیزی بهم میگه اون بیگناهه... این دفعه دیگه کوتاه نمیام... این دفعه میخوام همه ی اون کوتاهی ها رو جبران کنم... نه به خاطر خودم... نه به خاطر خونوادم فق و فقط به خاطر ترنم... ترنمی که رفت که تنهام گذاشت که بدترین مجازات رو برام انتخاب کرد
    تو ذهنم حرفای شب آخرش تکرار میشه
    «میخوام اینجور به ماجرا نگاه کنم...که سهم ما از همدیگه فقط و فقط جدایی بود... هر چند این جدایی برای من سخت ترین بود ولی خوشحالم برای تو نتیجه ی خوبی رو به همراه داشت»
    اشکم با شدت بیشتری از چشمام سرازیر میشه
    «حالا معنی این جمله رو میفهمم که میگن هیچ کاره خدا بی حکمت نیست... جدایی من از تو واسه هیچکس هم نفعی نداشته باشه واسه ی تو سرشار از عشق بود... خیلی خوشحالم که تونستی به عشق واقعیت برسی»
    -ببخش ترنم... من رو ببخش... بخاطر همه دروغایی که اون روز توی شرکت بهت گفتم... شرمندتم خانمی

  3. Top | #3

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    حق با تو بود... چشمای تو عاشق بود... نمیدونم حقیقت ماجرا چی بود... نمیدونم دلیل انتخابت از اول چی بود ولی از یه چیز مطمئنم به هر دلیلی که انتخابم کردی عاشق شدی... عاشق من... عاشق منه خودخواه.. منی که در بدترین شرایط ترکت کردم... تنهات گذاشتم... اشکات رو در آوردم... حتی بعد از 4 سال هم عاشق بودی... باز هم عاشق من... آره عاشق من موندی و عذاب کشیدی ولی من باز هم ازت گذشتم... به بخاطر خودم... به خاطر غرورم... به خاطر خونوادم... به خاطر ترانه... چه خودخواه شده بودم... چه خودخواه شده بودم که فکر میکردم همه ی این عذابها حقته... حالا که فکر میکنم میبینم حق تو این نبود... حتی اگه اشتباهی هم کرده بودی باز هم حقت این نبود... ایکاش درکت میکردم تا امروز درکم کنی خانمی... تا امروز با ناله های من دلت به رحم بیاد و از خواب آرومت بیدار بشی... بیدار بشی و بگی سروش تموم شد... همه ی این کابوسا تموم شد
    یه قطره بارون روی گونه ام میریزه... به آسمون نگاه میکنم...
    زمزمه وار میگم: این هم همدم همیشگیت... دوست روزهای تنهاییت... تو این روز هم تنهات نذاشت
    قطره های بارون آروم آروم سنگ قبر رو خیس میکنند
    اشکان: سروش بهتره بریم
    با لبخند تلخی میگم: کجا؟... دیگه کجا رو دارم برم؟... از امروز به بعد هیچ جایی تو این دنیا آرومم نمیکنه... هیچ جا
    آهی میکشمو سرم رو به سمت سنگ قبر میبرم... آروم بوسه ای به سنگ سرد میزنمو سرم رو روی سنگ میذارم
    زیر لب زمزمه میکنم: آروم بخواب عشقم... آرومه آروم بخواب... دیگه راحت شدی... دیگه هیچکس بهت کاری نداره... دیگه زور هیچکس بهت نمیرسه... نه من... نه طاها... نه طاهر... نه پدرت... نه به اون به اصطلاح مادرت... از دست همگیمون خلاص شدی
    یاد سوالش میپرسم... سوالی که الان ته دلم رو آتیش میزنه... اشکهای من با بارن ترکیب میشنو خاطرات ترنم رو برام زنده میکنند...« میشه خوشبخت بشی؟»
    -نه ترنم نمیشه... حالا میفهمم که بدون تو نمیشه؟... چه دیر فهمیدم... ایکاش همون شب... توی همون اتاق... در همون لحظه های دلتنگیت اشکات رو پاک میکردمو جوابت رو میدادم
    چقدر سخته دیر فهمیدن... دیر پشیمون شدن... دیر حرف زدن... چه سخته همه ی دنیات رو از دست بدی بعد بفهمی نمیتونی بدون اون زندگی کنی
    -چه دیر فهمیدم... چه دیر پشیمون شدم... چه دیر حرفایه دلم رو زدم.... ترنم چرا همه چیز اینقدر سخت شده؟... چرا حرفات اینقدر عذابم میدن... چرا ترنم... چرا یادآوریشون تا این حد داغونم میکنند
    « خوشبخت شو و زندگی کن»
    -نمیتونم ترنم... دیگه نمیتونم خوشبخت بشم... ایکاش همون شب بهت میگفتم که بدون تو هیچوقت خوشبخت نبودم... که بدون تو هیچوقت خوشبخت نمیشم... اصلا خوشبختی بدون تو برام معنایی نداره... خوشبختی میخوام چیکار وقتی تو نیستی... قتی زیر این خروارها خاک خوابیدی و من رو از یاد بردی... من خوشبختی نمیخوام... من هیچی نمیخوام... من از این دنیا هیچی نمیخوام... فقط میخوام بیام پیشه تو... پیشه تویی که همه ی بهونه ی بودنم بودی ولی الان کنارم نیستی... حتی دور هم نیستی... اصلا دیگه کلا روی این زمین خاکی نیستی
    « بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی... به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن»
    -میدونستی میخوان بلایی سرت بیارن آره؟... ایکاش بارت میکردم... ایکاش ترس تو چشمات رو میخندم ترنم... ایکاش من هم اونا رو جدی میگرفتم مثله تو... تویی که در جواب حرفای من لبخند تلخی زدی و گفتی... ایکاش حق با تو باشه... ایکاش نمیگفتم موضوع اخاذی و تو زیادی بزرگش کردی... حالا میفهمم حق با تو بود... باید میترسیدم... باید از ترس تو میترسیدم... از نگرانیهات... از کلافگیهات... از بی تابیهات... باید میترسیدم... چه بد که مثله همیشه باورت نکردم... حق با تو بود هیچوقت بارت نکردم هیچوقت
    سرم رو از روی سنگ قبرش برمیدارم... صداش هنوز تو گوشمه...« فقط به زندگیه جدیدت فکر کن... به آلاگل »




  4. Top | #4

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    خدایا ایکاش اینقدر صداش تو گوشم نپیچه... تو ذهنم تکرار نشه... ایکاش اینقدر قلب شکسته ام ر شکسته تر نکنه... انگار کنارمه... انگار دوباره داره باهام حرف میزنه... انگار دوباره میخواد تنهام بذاره... انگار برای آخرین بار اومده باهام اتمام حجت کنه... نه ترنم بهت قول نمیدم... هیچوقت بهت قول نمیدم.. من فقط تو رو میخوام... بدون تو دیگه هیچی رو نمیخوام
    با داد میگم: میفهمی ترنم من بدون تو این زندگی رو نمیخوام
    اشکان با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بهم خیره میشه و میگه سروش آروم باش
    پوزخندی میزنم بدون توجه به حرف اشکان زمزمه وار ادامه میدم: اگه قراره این زندگی بدون تو ساخته بشه همون بهتر که اصلا قدمی برای ساختش بر ندارم... نه ترنم بهت قول نمیدم.. نمیخوام قول بدم... بذار این دفعه هم به حرفت گوش ندم ترنم... برای آخرین بار... فقط همین یه بار...
    به سیاوش نگاه میکنم... میدونم درکم میکنه... روز مرگ ترانه رو به خاطر دارم... چه تلخه داستان زندگیه من و برادرم... دو برادر که عاشق دو خواهر میشن ولی هیچکدوم به عشقشون نمیرسن
    با لبخند تلخی خطاب به سیاوش میگم: دوتاشون خیلی بی معرفت بودن... هر وتاشون تنهامون گذاشتن... میبینی؟... ترنم هم مثله ترانه رفت... واسه ی همیشه... همیشه ی همیشه
    بارون لحظه به لحظه بیشتر میشه... اشکام تمومی ندارن... هر چند زیر قطره های بارون اشکام پنهون شده ولی بغضی که تو گلوم نشسته لوم میده
    سیاوش پشتش رو به من میکنه... میدونم اشکهای اون هم جاریه... میدونم اون هم به زور روی پاش واستاده... میدونم اون هم مثله من اشک مهمونه چشماشه
    آره اشک مهمون چشمام شده... تا زنده ام دیگه این اشکا همدم همیشگیه من هستن... منی که از اشک ریختن فراری بودم از این به بعد هر روز باید برای نبود عشقم اشک بریزم... گریه کنم... آه بکشمو داغون بشم... چه دلتنگم... چه دلتنگ... دلتنگ اون روزای خب... ایکاش میشد برگردم به 4 سال پیش و از اول شروع کنم... ایاش میشد... حالا که فکر میکنم میبینم حق با اون بود من یه آدم عوضی بودم... یه آدم پست عوضی که فقط به خودم فکر میکردم... حتی اگه گناهکارترین بود باز هم حقش نبود... انتقام عشقم رو از اون پست فطرتا میگیرم... میدونم که اونا بی ارتباط با اتفاق چهارسال قبل نیستن
    از روی زمین بلند میشم... لباسام بدجور کثیف شده ولی برام مهم نیست... اشکام رو پاک میکنم
    زمزمه وار میگم: باز میام عشق من... باز میام... این دفعه دیگه تنهات نمیذارم... این دفعه میخوام باورت کنم ترنم... این دفعه میخوام همه ی اون حرفایی رو که بهم زدی باور کنم... مهم نیست یه دنیا مدرک علیه تو وجود داره مطمئنم بیگناهی تو ثابت میشه... چون بیگناهی... چون تو لحظه های آخر از چشمات معصومیت فریاد میزد... برای اثبات بیگناهیت اول از همه خودم باید باورت داشته باشم... بدون مدرک باورت میکنم ترنم... این دفعه همه چیز فرق داره در بدترین شرابط هم پا پس نمیکشم... همه شون تاوان پس میدن... تاوان مرگ عشقم رو همه شون پس میدن
    بعد از تموم شدن حرفام بدون توجه به اشکان و سیاوش به سمت ماشین حرکت میکنم... دیگه هیچی برام مهم نیست... تنها چیزی که الان برام مهمه فهمیدن حقیقته... حقیقتی که ترنم بارها و بارها ازش حرف زدو من نشنیدم...
    توی دلم زمزمه میکنم: به امید دیدار خانومم...به امید روزی که دوباره ببینمت نفس میکشم عشق من... تا اون روز خدانگهدار




  5. Top | #5

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    شکسته تر از همیشه از عشقم دور میشم... احساس ضعف و ناتوونی میکنم... صدای قدمهای اشکان و سیاوش رو پشت سر خودم حس میکنم اما حتی حوصله ی واستادن و منتظر شدن رو هم ندارم... تعادل درست و حسابی ندارم...سیاوش و اشکان بالاخره به من میرسن و بدون هیچ حرفی در طرفینم حرکت میکنند... هردوشون به رو به رو خیره شدن
    سرجام وایمیستم
    اشکان و سیاوش با تعجب نگام میکنند... به سمت عقب میچرخم و نگاه دیگه ای به سنگ قبر میندازم... نمیدونم چرا دل کندن از این گورستان اینقدر سخت شده
    سیاوش: سروش باید بریم
    سیاوش که میبینه جوابش رو نمیدم با کمک اشکان من رو به سمت ماشین میکشه... مقاومت نمیکنم... حتی نای مقاومت کردن هم ندارم وقتی به ماشین میرسیم با کمک اشکان تن خسته ی خودم رو روی صندلی عقب پرت میکنم... اشکان هم کنار من روی صندلی عقب میشینه... سیاوش به آرومی در جلو رو باز میکنه و داخل میشه
    بدجور دلم گرفته...سرم رو به شیشه ماشین میچسبونمو نگاهم رو به بیرون میدوزم... سیاوش بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره
    دوباره قطر اشکی مهمون چشمام میشه... حس خیلی بدی دارم... باور نبودنش از باور خیانتش هم سخت تره
    با صدای تقریبا بلندی میگم: میخوام پیداش کنم
    اشکان با تعجب میگه: کی رو؟
    -منصور رو... به هر قیمتی شده باید پیداش کنم
    سیاوش: پلیس خیلی وقته دنبالشه
    -بارها و بارها به من گفته بود بیگناهه ایکاش باور میکردم
    -سیاوش: سروش هنوز هیچی معلوم نیست... شاید مرگش دلیل.........
    با داد میگم: خفه شو سیاوش... هر چی میکشم از دست حرفای توهه... یادته میگفتم اگه ترنم تو رو میخواست اون عکسا رو نمیفرستاد تا خودش رو خراب بشه اما باز حرف خودت رو میزدی... همیشه میگفتی برای خراب کردن رابطه ی من و ترانه اینکار رو کرده.....
    وسط حرفم میپره
    سیاوش: سروش باز که داری احساسی تصمیم میگیری
    با پوزخند میگم: واقعا برات متاسفم سیاوش... حالا بهتر معنی حرفای ترنم رو درک میکنم... وقتی هیچکس حرفاش باور نداشت برای کی باید حرف میزد؟... منی که میگم منصور از 4 سال پیش حرف زد... از انتقام حرف زد... از مرگ ترانه حرف زد ولی تو باز حرف خودت رو میزنی.....
    سیاوش با ناراحتی میگه: باشه سروش... باشه... اصلا هر چی تو بگی... بگو من چیکار کنم؟... وجود آلاگل رو فراموش کردی؟... یادت نیست چند ماهه دیگه عروسیته... اون رو میخوای چیکار کنی؟ اصلا ترنم بیگناه... فرشته... بهترین موجود توی دنیا... ولی الان نیست... الان ترنم نیست... الان اون زیر خاک خوابیده... برای همیشه رفته... نمیگم هیچ اقدامی نکن... بهت حق میدم... مثله همیشه کمکت میکنم... پا به پات میام... اما با آلاگل میخوای چیکار کنی؟... با عرو............
    فریاد میزنم: تمومش کن سیاوش... تمومش کن... عشق من تو سینه ی قبرستون خوابیده من برم دو ماه دیگه عروسی کنم... یعنی تا این حد پست شدم؟
    سیاوش: سروش اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه... خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به ترنم نداری... خودت گفتی ازش متنفری... تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترجمه... چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان.....
    دستام رو مشت میکنم... خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم... حرفای سیاوش بدجور اذیتم میکنه
    اشکان: سیاوش
    با اینکه مشکل از سیاوش نیست... وقتی تمام این 4 سال به همه گفتم از ترنم متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند... ولی دست خدم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم... بگم غلط کردم خلاص میشی... آقا من --زیادی خوردم اینجوری راحت میشی... تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم... الان غرور نمیخوام... بابا من فقط عشقم رو میخوام
    سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: سیاوش من ترنم رو میخوام
    سیاوش متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه
    اشکان: سیاوش حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی
    سیاوش با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه...
    -ایکاش من هم زنده نمیموندم
    اشکان و سیاوش هر دو تا با داد میگن: سروش
    -بدترین مجازات برای من زنده موندنه... دلم میخواد پیش ترنم برم...
    اشکان: سروش اینجوری نگو... به مادرت فکر کن... به پدرت
    -پس خودم چی؟
    جوابی واسه ی سوالم نداره
    با ناراحتی ادامه میدم: اشکان نفس کشیدن توی شهری که ترنم توش نفس نمیکشه خیلی سخته
    سیاوش: سروش تو آلاگل رو داری
    متنفرم از اینکه سیاوش راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره...
    با خشم میخوام چیزی بگم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه: سروش به خدا ترنم به این همه بی قراری راضی نیست... اینجوری بیشتر روحش رو آزار میدی
    با شنیدن حرف اشکان حالم بدتر میشه... نمیتونم مرگش رو باور کنم... نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنند... نمیتونم
    -چه جوری باور کنم دیگه نیست... چه جوری
    سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم... چشمام رو میبندم... حتی با چشمهای بسته هم ترنم رو میبینم
    سیاوش: اشکان کجا میخواستی پیاده بشی؟
    اشکان: بیخیال... ترجیح میدم تو این شرایط پیش سروش بمون
    چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردی میگم: برو به کارات برس... من خوبم
    اشکان: سروش
    -با بودن تو هم چیزی تغییر نمیکنه... الان فقط یه چیز آرومم میکنه... ترنم... که اون هم جز آرزوهای محاله
    دلم تنهایی میخواد...
    -سیاوش به سمت آپارتمان من برو
    سیاوش و اشکان بهت زده به من نگاه میکنند
    اشکان: سروش تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخوای تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
    -احتیاج به تنهایی دارم
    سیاوش: سروش همه تو خونه منتظر تو هستن
    با صدای بلندی میگم: منتظر کی هستن؟... منتظر من... منتظر منه مرده.. بهشون بگو سروش مرد... بگو هیچی ازش باقی نمونده... بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه
    اشکان از حرفای من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره
    اشکان: سروش مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست
    -توی مرگ ترنم من چه حکمتیه؟... ان همه عذاب بسش نبود؟... آخرش باید اونجور میمرد؟... نه اشکان من نمیتونم حکمت خدا رو بفهمم... دلم هم نمیخواد بفهمم... این همه سختی... این همه ظلم... این همه شکنجه... و در آخر هم سخت ترین نوع مردن... چه حکمتی میتونه تو این سختیها باشه
    باز هم اشکان هیچ جوابی برای حرفام نداره...
    -ترنم من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم... نمیتونم
    اشکان: سروش
    خودم رو از آغوشش بیرون میکشم
    -اشکان بهتره بری به کارات برسی هیچ چیزی الان نمیتونه آرومم کنه... پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم رو بسوزونی
    اشکان آهی میکشه و میگه: سیاوش من رو همینجاها پیاده کن
    سیاوش: امشب بیا خونه ی ما... پدر و مادرت هم خونه ی ما هستن
    اشکان: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام
    سیاوش سری تکون میده و ماشین رو نگه میداره... حوصله ی حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم... حتی اشکان که از سیاوش هم بهم نزدیک تره
    اشکان: سروش
    با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم
    اشکان: همه چی درست میشه
    زهرخندی میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم
    با جدیت میگه: سروش مثله همیشه رو کمک من حساب کن
    میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم... میدونم تنهام نمیذاره...تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه... تمام این چهار سال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم... تنها کسی بود که با نامزدی من با آلاگل مخالف کرد... تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز ترنم رو دوست داری بخشش رو انتخاب کن... همیشه ی همیشه اشکان کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد... با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بود
    با ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم...
    اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشه


  6. Top | #6

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سیاوش دستش رو به نشونه ی خداحافظی برای اشکان بالا میاره و بعد هم بدون هیچ حرفی به سرعت از کنارش میگذره....
    هیچ حرفی نمیزنم همه ی فکر و ذهنم از ترنم پر شده... تازه متوجه ی مسیر خونه ی مون میشم
    با داد میگم: سیاوش مگه نمیگم برو آپارتمان خودم
    سیاوش: امشب نه سروش... امشب نمیتونم تنهات بذارم
    -سیاوش من حوصله ی اون خونه رو ندارم... دلم تنهایی میخواد... میخوام برم جایی که بهم آرامش بده
    سیاوش: قول میدم کسی دور و اطرافت نپلکه... اصلا برو توی اتافت در رو هم قفل کن... ولی تنها توی اون آپارتمان درندشت نرو
    سرم درد میکنه... حوصله ی جر و بحث با سیاوش رو ندارم... میدونم حریفش نمیشم ترجیح میدم چشمامو ببندمو به هیچ چیز فکر نکنم... هر چند با بستن چشمام بیشتر یاد غصه هام میفتم
    بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوی خونه میرسیم
    سیاوش: سروش تو رو خدا امشب یه خورده مراعات کن... میدونم سخته ولی یه خورده خودت رو کنترل کن... چیزی در مورد سر خاک رفتن ترنم نگو آلاگل و خونوادش هم.........
    چنان با خشم نگاش میکنم که ادامه ی حرفش رو میخوره و آه عمیقی میکشه
    با حال و روز خرابم از ماشین پیاده میشمو سعی میکنم به سمت در خونه برم... سیاوش هم از ماشین پیاده میشه و با سرعت خودش رو به من میرسونه... زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه: با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟
    -اینجا بیام چه غلطی کنم
    با تاسف سری برام تکون میده و با کلیدی که در دست داره در رو باز میکنه... همین که وارد خونه میشم متوجه ی غیر عادی بودن فضای خونه میشم... سر و صدای زیادی از داخل خونه شنیده میشه
    سیاوش شونه ای بالا میندازه و میگه: خودت که مامان رو میشناسی... به مناسبت سلامتی تو اکثر فک و فامیل رو دعوت کرده
    با اخمهایی در هم میگم: سیاوش، سیاوش، سیاوش من از دست تو چی میکشم... یعنی اینقدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی... واقعا حال و روز من رو نمیبینی... من میگم حوصله ی خودم رو ندارم بعد تو میگی کل فامیل تو خونمون جمع شدن
    سیاوش: یه بهانه برات جور میکنم تو اتاقت بری... باشه
    دارم دیوونه میشم... خدایا... من اینجا چه غلطی میکنم؟... من تنها چیزی که الان میخوام یه قبر کنار قبر عشقمه... یه خواب اروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته...
    در ورودی خونه باز میشه و آیت متفکر از خونه بیرون میاد... با دیدن آیت حالم بد میشه... تحمل آیت و آلاگل رو ندارم... با دیدن من لبخندی میزنه ولی بعد از مدتی لبخند رو لباش خشک میشه... با سرعت خودش رو به من میرسونه و با ناراحتی میگه: سروش این چه سر و وضعیه؟
    نگاهی به لباسم میندازم و میخوام جوابش رو بدم که سیاوش اجازه نمیده و خودش جواب میده: نگران نباش چیز مهمی نیست
    آیت: اما.......
    سیاوش با کلافگی میگه:آلاگل کجاست؟
    آیت که متوجه میشه سیاوش نمیخواد حرفی در این مورد بزنه و میگه: این خواهر خل و چل بنده کچلم کرد از بس گفت چرا نیومدن چرا نیومدن... الان هم زانوی غم بغل گرفته و بغل بقیه.......
    هنوز حرف آیت تموم نشده که صدای شاد آلاگل رو میشنوم که میگه: سروش بالاخره اومدی؟
    آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
    آلاگل: برو بابا
    آیت: بی.........
    آلاگل وسط حرف آیت میپره و با مهربونی خطاب به من میگه: سلام عزیزم
    سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم
    آلاگل: خیلی نگرانت شدم
    آیت: مثلا داشتم حرف میزدما
    آلاگل بی تفاوت به حرف آیت خودش رو به من میرسونه و از گردنم اویزون میشه و میگه: دیگه اینجوری نگرانم نکن... من تحملش رو ندارم سروشم
    با خشونت دستاش رو از دور گردنم جدا میکنم و میخوام بگم تمومش کن که باز این سیاوش با تک سرفه ای که میکنه اجازه حرف زدن رو به من نمیده
    تک سرفه ی مصلحتیش باعث میشه آلاگل به خودش بیاد و یه خورده خجالت زده بشه
    نفسم رو با حرص بیرون میدم... واقعا نمیدونم چیکار کنم... بارها و بارها بهش تذکر دادم خوشم نمیاد در جمع اینکارا رو بکنه... هر چند تو خلوتم دلم نمیخواد اینجوری باشه
    آلاگل زمزمه وار مبگه: سلام آقا سیاوش... ببخشبد متوجه نشدم
    سیاوش: سلام خانم خانما
    آیت: تو مگه به جز سروش چشمات کس دیگه ای رو هم میبینه
    بی توجه به حرفای بی سر و ته شون به سمت داخل ساختمون میرم
    صدای آلاگل رو میشنوم که میگه: آیــــــت
    صدای خنده ی آیت و سیاوش بلند میشه
    بغض بدی تو گلوم میشینه... ترنم من زیر خروارها خاک خوابیده و همه خبر دارن ولی هیچکس براش دل نمیسوزونه... ایکاش درکم میکردن
    دستای یه نفر به دور بازوم حلقه میشن... سرمو برمیگردونمو با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره
    -آلا فعلا حوصله ندارم
    آلاگل: سروش چرا اینجوری میکنی؟... من نگرانتم...
    با کلافگی بازوم رو از حلقه ی دستاش خلاص میکنمو میگم: بیخود نگرانی
    آلاگل: من خیلی دوستت دارم سروش
    بی حوصله میگم: بهتره دور و بر من نپلکی... امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم
    آلاگل: تو خیلی بی احساسی... خیلی
    -کسی مجبورت نکرده تحملم کنی
    بعد از تموم شدن حرفم بی توجه به آلاگل با گامهای بلند خودم رو به داخل ساختمون میرسونم... نمیدونم چرا اینقدر بی رحم شدم... نمیدونم چرا دلم براش نسوخت... شاید به خاطر حرفای ترنم که پر از غم و ناامیدی بود... حرفاش تو ذهنم تکرار میشن
    «اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد»
    با یادآوری حرفش دلم آتیش میگیره
    زمزمه وار میگم: غلط کردم خانمی... غلط کردم... ایکاش با خودت و خودم این کار رو نمیکردم... ایکاش میبخشیدم
    «توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی... اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی»
    -آره عاشقم... عاشقه عاشق... اما عاشق تو... نه عاشق اون کسی که تو فکر میکنی... آخ ترنم... ایکاش الان کنارم بودی تا بهت میگفتم مهم نیست گذشته چی بود من میبخشم حتی اگه گناهکارترین باشی...ایکاش بود تا میگفتم قبولت کنم عشق من.. تا باورت کنم... کنارت میمونم مثله اون پنج سال که همیشه کنارت بودم
    «اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی»
    از شدت عصبانیت دستام مشت میشه... عصبانیت از دست خودم... از دست خودم که همه چیز رو خراب کردم... که باعث شدم با زجر و امیدی زندگی کنه... میخواستم نشون بدم خوشبختم... که بدون تو میتونم زندگی کنم ولی الان میفهمم که بدون اون زندگی مرگ تدریجی میشه
    آه عمیقی میکشم
    ایکاش اون روز دیوونگی نمیکردم ایکاش اون شب با سکوتم آزارت نمیدادم.. ایکاش میگفتم اینا فقط خیالات خام توهه... چقدر از این ایکاش ها بدم میاد
    هر چقدر که به سالن نزدیک تر میشم سر و صدای مهمونها رو هم بیشتر میشنوم
    همینکه وارد سالن میشم سها رو میبینم... سها با دیدن من با داد میگه:مامان سروش اومد
    بعد از تموم شدن حرفش با دو به طرف من میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه
    لبخند تلخی رو لبام میشینه
    آره اومدم... اما داغونتر از همیشه... ایکاش نمیومدم... ایکاش
    تو سالن همه ساکت میشن و با لبخند نگامون میکنند
    اشک تو چشمای مامان جمع شده
    سها با بغض میگه: سروش خیلی بدی... میدونی چقدر ترسیدم
    با لحن غمگینی میگم: ببخش جوجو کوچولوی خودم... ببخش
    سها: فکر کردم واسه همیشه از دستت دادم... داداشی من بدون تو میمیرم
    اونو محکم به خودم فشار میدم... در تمام مدت زندگیم فقط دو تا دختر رو به اندازه ی جونم دوست داشتم... یکی سها که خواهرمه... یکی ترنم که همه عشقم بود و هست...
    با یادآوری ترنم دوباره ته دلم میگیره
    سها با گریه میگه: داداشی دیگه تنهام نذار
    اون رو به زور از آغوش خودم بیرون میارم... نگاهی بهش میندازم... زیر چشماش گود رفته... خیلی لاغر شده
    آهی میکشمو فقط سری تکون میدم
    چرا دروغ... دلم میخواد تنهاش بذارم... دلم میخواد همه رو تنها بذارم و برم... برم پیشه عشقم... همه ی آدمای این خونه کسی رو دارن... اما عشق من زیر اون خاک غریبه... غریبه غریب... دوست دارم پیشه عشقم برم و از تنهایی درش بیارم
    محکم تو بغلم فشارش میدم... با ورجه وورجه از بغلم میاد بیرونو با لحن بانمکی میگه: قول میدی دیگه من رو نترسونی؟
    لحن حرف زدنش منو یاد ترنم میندازه
    با بغض سرمو تکون میدمو میگم:قول میدم
    سها: قول مردونه؟
    نه... دلم نمیخواد قول مردونه بدم... دلم نمیخواد اصلا قول بدم...
    تو چشمای خوشگلش انتظار رو میبینم
    بی اراده میگم: قول مردونه
    به زحمت بغضم رو قورت میدم... به زحمت جلوی اشکم رو میگیرم تا از گوشه ی چشمم سرازیر نشه...
    سها: خوبی داداش؟
    دلم میخواد داد بزنم بگم نه... خوب نیستم.. عشقم رو کشتن... دلم میخواد من هم بمیرم... اما تنها کاری که میکنم اینه که بهش خیره میشمو زمزمه وار میگم
    -خوبم... نگران نباش
    با اینکه واسه خودش خانمی شده ولی برای من همیشه همون خواهر کوچولوهه
    سها که تازه متوجه ی لباسهای خاکی من شده با جیغ میگه: داداش لباست چی شده؟
    انگار هیچکس متوجه ی سر و وضع آشفته ی من نشده بود... چون با جیغ سها تازه سوالهای بقیه هم شروع میشه
    آهی میکشمو با دردی که ناشی از مرگ عشقمه میگم: رفته بودم پیش یکی که خیلی تنها بود... باغچه ی خونش این بلا ر سر لباسام آورد
    سها با تعجب میگه: داداش چه عجله ای بود... این همه آدم منتظرت بودن اونوقت تو پیش دوستت رفتی
    -آخه خیلی تنها بود... خیلی وقت بود که منتظرم بود
    سها: خوب دعوتش میکردی اون هم بیاد
    با افسوس میگم: اگه میشد میکردم... اما خیلی دیر شده بود... خیلی
    سها با اخم میگه: من به مامان گفتم زودتر خبرت کنیم... اما گفت میخوام سروش رو سورپرایز کنم... اگه زودتر میفهمیدی میتونستی دوستت رو هم دعوت نکنی
    لبخند غمگینی میزنم... سها چه میفهمه از درد من.. از غصه من... از دلتنگی من... اصلا آدمای این خونه چی از حرف دل من میفهمن
    با صدای بابا از فکر بیرون میام
    بابا: شما دو نفر باز بهم رسیدین از بقیه غافل شدین؟




  7. Top | #7

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    همه از این حرف بابا به خنده میفتن
    حوصله ی این جمع رو ندارم... سها رو یه خورده از خودم دور میکنمو میگم: جوجو کوچولو من میرم یه خورده استراحت کنم... خیلی خسته ام
    سها: اما....
    میپرم وسط حرفشو با ناراحتی میگم: خواهش میکنم سها... واسه امروز کافیه
    با لحنی غمگین میگه: باشه داداش... هر چی تو بگی
    - ممنون که درکم میکنی
    بابا: سروش بابا حالت خوبه؟
    لبخند تلخی میزنمو میگم: خوبم بابا... فقط یه خورده خسته ام
    مامان با چشمهای اشکیش به سمتم میاد... من رو تو بغلش میگیره و میگه: همه مون رو بدجور ترسوندی سروش
    بوسه ای به سرش میزنمو میگم: شرمنده مامان... نمیخواستم اینجوری بشه
    صدای عمه شهره بلند میشه: خدا باعث و بانیش رو نابود کنه
    هر کسی یه چیزی میگه
    خاله زهره: اونجور که بابات میگفت خلافکار بودن... خاله آخه چرا خودت رو به دردسر میندازی؟ مامان و بابات از ترس از دست دادنت تو این مدت آب شدن
    مامان آهسته کنار گوشم میگه: سروش جان فقط یه خورده بشین... بعد برو استراحت کن... همه ی فامیل برای دیدن تو امدن زشته همین طور سرت رو پایین بندازی و تو اتاقت بری
    میخوام چیزی بگم که صدای پر از طعنه ی زن عمو میشنوم: سروش جان مامانت میگفت باز هم بخاطر ترنم خودت رو به دردسر انداختی؟
    با این حرف سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه
    چشمم به آلاگل میفته که اشک گوشه ی چشمش جمع شده
    با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم... حتی حوصله ی یه دلسوزی ساده رو هم براش ندارم... انگار با رفتن ترنم همه ی احساسات من هم ازبین رفتن
    دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم که خاله زهره اجازه نمیده و مشغول ماست مالی کردن ماجرا میشه
    خاله زهره: فرشته جان چه حرفا میزنیا... خودت که دیگه تا الان سروش رو شناختی... هر کس دیگه هم به جای ترنم بود باز هم عکس العمل سروش همین بود
    پوزخندی رو لبم میشینه
    عمه شهره: آره بابا... این سروش از بچگی همین طور بود... وقتی دلسوزیش گل میکنه دوست و دشمن نمیشناسه
    مامان رو از بغلم بیرون میارمو بی توجه به حرفاشون با بی احساس ترین لحن ممکن میگم: من میرم یه خورده استراحت کنم
    بعد از تموم شدن حرفم دستام رو داخل جیب شلوارم میذارمو نگاهم رو با بی تفاوتی از این جمع کثیر میگیرم... چقدر از دلسوزیهای مسخره شون متنفرم...
    خاله زهره: برو خاله... برو استراحت کن
    همونجور که به طرف اتاقم میرم به این فکر میکنم که چه بی رحم هستن... چرا هیشکی بخاطر مرگ ترنم متاسف نیست؟... چرا همه میگن و میخندن... حتی پدر و مادرم... مگه اینا نمیدونند ترنم کشته شده... مگه این خودش نشونه ی بیگناهی ترنم نیست... پس چرا هیچکس ناراحت نیست... چرا هیچکس متاسف نیست
    صدای زن عمو رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: ساراجان بالاخره اون دختره هم تاوان بلاهایی که سرتون آورد رو داد
    سر جام خشکم میزنه
    هر کسی یه چیزی میگه
    دایی: بالاخره خدا جای حق نشسته
    خاله زهره: ولی اینجور که معلومه کشته شده
    زن عمو: چی میگی زهره جون معلوم نیست این بار چه نقشه ای کشیده بود که این بلا سرش اومد
    با خشم راه رفته رو برمیگردم... هیچکس حواسش به من نیست
    عمه شهره: الله و اعلم
    عمو: هر چند خیلی به این خونواده ظلم کرد ولی خدا خودش به بدترین شکل ممکن مجازاتش کرد
    زن عمو: از این حرصم میگیره که تا لحظه ی مرگش هم دست بردار نبود
    مامان: فرشته جون خدا رو شکر سروشم بهتر از اون گیرش اومد... بهتره حرف از گذشته ها نزنیم
    مامان رو میبینم که به سمت آلاگل میره و به آرومی بغلش میکنه
    زن عمو با حرص میگه: بله... اما اینجور که معلومه سروش علاقه چندانی هم به آلاگل نداره... نکنه هنوز ترنم رو دوست داره
    چقدر از این زن متنفرم...
    با خشم میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
    تازه همه متجوه ی من میشن
    بابا: سروش
    با داد میگم: ادامه بدین... تعارف نکنید... همینجور پشا سر مرده حرف بزنید
    زن عمو: چته سروش... مثلا من بزرگترت هستما... بخاطر اون د.......
    با فریاد میگم: شما حق ندارین به ترنم توهین کنید
    پوزخندی میزنه و میگه: چشم و دل آلاگل روشن
    مامان: سروش مادر این حرفا چیه که میزنی؟
    با پوزخند میگم: این منم که باید بپرسم این بازی مسخره چیه که راه انداختین... ترنم بیگناه کشته شده... با حرفایی که من اونجا شنیدم میتونم به جرات بگم ترنم اصلا گناهی مرتکب نشده... اونوقت شماها دور هم جمع شدین و از کسی بد میگین که حتی بین تون نیست تا از خودش دفاع کنه
    خاله زهره: خاله جان... فرشته جون قصد بدی نداشت
    - بله کاملا پیداست
    با جدیت ادامه میدم: خوشم نمیاد کسی در مورد زندگی خصوصی من نظر بده... من احتیاجی به دلسوزی شماها ندارم... بهتره حد خودتون رو بدونید
    عمو با اخمهایی در هم میگه: سروش زن عموت منظور بدی نداشت... اون از روی خیرخواهی این حرفا رو زد
    زهرخندی تحویلش میدم
    -من از شماها خیر نمیخوام فقط به من شر نرسونید همین برام کافیه
    بابا: سروش این چه طرز حرف زدن با عمو و زن عموته
    میخوام چیزی بگم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش هنوز حالش کاملا خوب نشده... یه خورده عصبیه
    بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده بازوم رو میگیره و من رو از سالن دور میکنه




  8. Top | #8

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بعد از اینکه کاملا از سالن دور شدیم به آرومی میگه: سروش میدونم وضع روحی و جسمیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه که به بقیه توهین کنی
    بغض بدی تو گلوم میشینه... خودم رو بین خونواده ی خودم غریب احساس میکنم... همه شون بی تفاوتند... بی تفاوت به مرگ کسی که روزی جزی از این خونواده بود
    -جالبه... واقعا جالبه... اونا دارن به عشقم توهین میکنند و انتظار داری من هیچی نگم
    سیاوش: سروش خودت هم میدونی که هیچکس از ترنم خوب نمیگه
    -اون برای زمانی بود که فکر میکردم ترنم گناهکاره... الان همه چیز فرق میکنه... الان که تا حدی یقین دارم ترنم بیگناهه نمیتونم اجازه بدم ازش بد بگن... تمام این سالها سکوت کردم چون فکر میکردم گناهکاره
    سیاوش: سروش چرا نمیخوای باور کنی... ترنمی دیگه وجود نداره... ترنم رفته... واسه همیشه ی همیشه رفته.. سعی کن این رو بفهمی... چه بی گناه... چه گناهکار... الان دیگه چه فرقی میکنه؟
    با ناباوری بهش خیره میشم
    باورم نمیشه... باورم نمیشه سیاوش جلوم واسته و این حرفا رو بهم بزنه
    با صدایی که لرزش در ان کاملا پیداست میگم: به چه قیمتی؟
    با تعجب نگام میکنه
    -میگم به چه قیمتی جونش رو از دست داد؟
    ...
    سکوتش برام تلخ ترین از هر جوابیه
    -هان؟... چیه؟... نمیدونی؟... حق هم داری ندونی؟... ولی بذار من بهت بگم ترنم من به خاطر پاکیش مرد... به خاطر بیگناهیش... به خاطر وفاداریش... به خاطر مهربونیش
    اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
    سیاوش: سروش باور کن درکت میکنم
    زهرخندی میزنم
    -حرفای مسخره نزن سیاوش... تو اگه درکم میکردی من رو با این حال و روز توی این جهنم نمیاوردی... من و ترنم هیچوقت برات مهم نبودیم... تو فقط و فقط به ترانه فکر میکردی... به ترانه و خودت... به آینده تون... حتی بعد از مرگ ترانه هم فقط به خودتون فکر میکردی
    سیاوش: این حرفا چیه میزنی؟ دیوونه شدی؟... همونقدر که ترانه برای من عزیز بود تو هم برام عزیز بودی... تو داداشم بودی... من تمام این سالها نگرانت بودم... هنوز هم نگرانت هستم... باور کن من بیشتر از همه درکت میکنم...
    اشک تو چشمام جمع میشن
    -نه سیاوش تو درکم نمیکنی... هیچ کدومتون درکم نمیکنید... میدونی اون روز منصور بهم چی گفت... جمله اش دقیق یادمه... جمله ای که من رو از خواب سنگینی که بهش دچار بودم بیدار کرد... منصور بهم گفت:مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم روشنید... میدونی این یعنی چی؟... یعنی اینکه ترنم همیشه طرف تو بوده... یعنی اینکه اون نمیخواست رابطه تون رو بهم بزنه... یعنی اینکه همه ی اون مدارکا میتونه دروغ باشه... یعنی اینکه منه احمق تمام اون چهار سال به حرفایی دل بستم که همه شون دروغ محض بودن... تو چطوری میتونی درکم کنی در صورتی که حتی به بیگناهی ترنم هم ایمان نداری.. برای ددرک من باید ترنم رو درک کنی ولی تو هیچوقت به ترنم فکر نکردی
    سیاوش: سروش باور کن من هیچوقت هیچ پدرکشتگی ای با ترنم نداشتم من اون رو مثل سها دوست داشتم
    -نه سیاوش... اگه اون رو مثله سها دوست داشتی اونقدر زود بهش شک نمیکردی... فرق من و تو اینه که من حداقل اشتباهات خودم رو قبول دارم ولی تو همین الان هم نمیخوای باور کنی که اشتباه کردی
    سیاوش: آخ....
    با اخم وسط حرفش میپرمو میگم: ازت انتظاری ندارم... میدونی سیاوش دونه دونه دارم به حرفای ترنم میرسم... حالا معنی خیلی چیزا رو میفهمم... حالا میفهمم باور نکردن یعنی چی... انتظار نداشتن یعنی چی... اشک ریختن و سیلی خوردن یعنی چی... من همین امروز بریدم ولی اون دختر 4 سال تموم حرف شنید و باز هم زندگی کرد... حالا منظورش رو از این جمله که من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم میفهمم
    سیاوش با چشمهایی که غم توشون موج میزنه میگه: سروش من نمیخواستم ناراحتت کنم
    -برام مهم نیست چی میخواستی خوشم نمیاد دیگران در مورد زندگی خصوصی من بحث کنن...قبلا هم بهشون تذکر داده بودم
    سیاوش: همه ی خونواده صلاحت رو میخوان... باور کن همه مون دوستت داریم

    -خودت هم خوب میدونی زن عمو همیشه از ترنم متنفر بود چون من ترنم رو به اون دختر لوس و ننرش ترجیح دادم... بعد از ترنم هم هر کاری کرد باز هم به سمت دخترش جذب نشدم واسه ی همین حالا سعی میکنه از ترنم بد بگه و آلاگل رو هم به جون من بندازه
    سیاوش: بالاخره اونا مهمون ما هستن... ما حق نداریم یه اونا توهین کنیم
    -مهمون هستن که هستن دلیل نمیشه به عشق من توهین کنند
    سیاوش: سروش ایکاش برای یه بار هم که شده به آلاگل فکر میکردی... به جای اینکه به فکر احساسات آلاگل باشی از این ناراحتی که آلاگل به جونت بیفته... برای توهینی که به ترنم میشه دعوا راه میندازی ولی برای دفاع از آلاگل هیچی نمیگی... م
    با عصبانیت به یقه ی لباسش چنگ میزنمو میگم: سیاوش کاری نکن عصبانی بشم... بعد از این همه حرف زدن دوباره چرت و پرت تحویل من نده... ترنم برای من واسه ی همیشه زنده هست... من نسبت به آلاگل هیچ احساسی ندارم از اول هم بهش گفتم... خودش قبول کرد پس باید پای همه چیز واسته
    سیاوش آهی میکشه... بعد هم خیلی آروم یقه ی لباسش رو از چنگ من خارج میکنه و میگه: خیلی خودخواه شدی سروش... خیلی
    بی حوصله میگم: میخوام برم استراحت کنم... فقط نذار این دختره دور و بر من پیداش بشه
    سیاوش:ســـــروش
    -هان..
    سیاوش: این مسخره بازیا چیه در میاری؟... من در مورد ترنم قضاوت نمیکنم اما حالا آلاگل نامزدته... خودت که میدونی مامان و بابا چقدر آلاگل رو دوست دارن؟
    - با اون همه قضاوتی که من و تو و بقیه کردیم دیگه قضاوت دیگه ای هم مونده که بخوای بکنی
    سیاوش: آلا.......
    با داد میگم: سیاوش چرا درکم نمیکنی... تو که خودت داغدیده ای... تو که برادرمی... تو که همیشه کنارم بودی... پس چرا الان درکم نمیکنی... درسته ازت انتظار چندانی ندارم... ولی به عنوان کسی که روزی عشقش رو جلوی چشماش از دست داده درکم کن... همه ی احساسم بهم میگه ترنم بیگناهه... دلم داره آتیش میگیره... اونوقت اون زن عموی خیرخواه بنده میاد میگه ترنم بالاخره تاوانش رو پس داده... جلوی من به عشقم توهین میکنه اونوقت جنابعالی هم از آلاگل جانبداری میکنی... اونوقت اون آلاگل هم ثانیه به ثانیه رو اعصابم پیاده روی میکنه و خودش رو آویزون من میکنه... من الان به آرامش نیاز دارم... من دلم تنهایی میخواد... میخوام برم یه گوشه بشینمو ببینم چه خاکی باید رو سرم بریزم؟... من هنوز هم مرگ ترنم رو نتونستم باور کنم
    سیاوش: اونا فقط یه چیز کلی در مورد ترنم میدونند... بهشون حق بده
    -نمیتونم سیاوش... نمیتونم... دیگه نمیتونم به کسی حق بدم... خوده تو که از جزئیات ماجرا خبر داری چه کاری برام کردی؟... الان که فکر میکنم میبینم ترنم خیلی صبور بود... حرف میخورد و دم نمیزد... اشک میریخت و لبخند میزد... کتک میخورد و با چشماش بیگناهی رو فریاد میزد... من نمیتونم سیاوش... من نمیتونم مثل ترنم باشم... نمیتونم... امروز که همه ی وجودم بیگناهی ترنم رو فریاد میزنه دیگه نمیتونم ساکت بشینم
    سیاوش آهی میکشه و هیچی نمیگه
    -آخ سیاوش.. ایکاش درکم میکردی... ایکاش میفهمیدی چی میگم... من مطمئنم الان اون منصور نکبت یه جایی توی این این کشور زیر این آسمون واستاده من رو به تمسخر گرفته... من نمیتونم ساده بگذرم... من میخوام به همه ی آدمایی که الان توی اون سالن نشستن ثابت کنم عشقم بیگناه بوده... بفهم سیاوش... واسه یه بار هم که شده بفهم
    سیاوش: سروش
    سرم بدجور درد میکنه بی توجه به سیاوش از کنارش میگذرمو ازش دور میشمو میگم: امشب برای شام بیدارم نکن... حوصله ی این جمع و اون دختره ی کنه رو ندارم


  9. Top | #9

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    بدون اینکه منتظر جوابی از جانب سیاوش باشم به سمت اتاقم حرکت میکنم... با عصبانیت در رو باز میکنمو وارد اتاق میشم... در رو محکم میبندمو به سمت تختم میرم... حتی حوصله ی عوض کردن لباسای کثیفم رو هم ندارم... خودم رو روی تخت پرت میکنمو با ناراحتی به سقف اتاقم خیره میزنم
    خسته ام... خیلی زیاد... حوصله ی هیچکس رو ندارم... سر و صدای مهمونا اذیتم میکنه... دوست دارم همه شون رو خفه کنم... نباید اینجا میومدم باید به آپارتمان خودم میرفتم
    بعد از جدایی از ترنم یه آپارتمان نقلی خریدمو از خونوادم جدا شدم... بعضی مواقع بهشون سر میزنم یا پیششون میمونم اما برای زندگی حوصله ی جمع و شلوغی رو ندارم... مادرم همیشه ترنم نفرین میکرد... همیشه میگفت ترنم باعث شده یکی از پسرام اسیر دیار غربت بشه و اون یکی هم دل از خونوادش بکنه و تنها زندگی کنه... بهش حق میدم به آلاگل وابسته بشه... چون با اینکه من زیاد اینجا نمیام اما آلاگل اکثرا اینجاست... ولی بهش حق نمیدم الان که بیگناهی ترنم تا حد زیادی برام ثابت شده ست در برابر توهین بقیه نسبت به ترنم بی تفاوت باشه... ناسلامتی یه روز اون رو مثل دخترش میدونست
    پوزخندی رو لبم میشینه
    زمزمه وار میگم: مادرجون هم ترنم رو دختر خودش میدونست... وقتی مادرجون بعد از اون همه سال قید ترنم رو زد تو انتظار داری مادر تو برای ترنم دل بسوزونه
    از سردرد کلافه ام... با حرص روی تخت میشینمو سرمو بین دستام میگیرم... نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته بودم که با صدای در به خودم میام
    -لعنتی خوبه به سیاوش گفتم امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم.. این دیگه کیه؟
    روی تختم دراز میکشمو جوابی نمیدم
    دوباره چند ضربه به در میخوره... بعد از چند لحظه صدای آلاگل بلند میشه
    آلاگل: عزیزم خوابیدی؟
    با حرص مشتی به تخت میزنم... جوابش رو نمیدم تا خودش خسته بشه و بره... باز خوبه یاد گرفته در بزنه... قبلا که همونجور بدون در زدن وارد اتاق میشد... اصلا هم براش مهم نبود شاید طرف تو اتاقش *** باشه... مثله اینکه دعوای آخرم کارساز بود... از بعضی از رفتاراش متنفرم.. وقتی به وسایلام دست میزنه... وقتی میاد شرکتو بدون هماهنگی با منشی تو اتاقم میاد... وقتی قهر میکنه و انتظار داره برم نازش رو بکشم... من در تمام مدتی که با ترنم بودم از این کارا نکردم بعد این خانم انتظار داره براش از این غلطا کنم...
    با یادآوری ترنم آهی میکشم
    شاید انتظارام بالا رفته... همیشه رفتارای آلاگل رو با ترنم مقایسه میکنم و ازش انتظار دارم مثله ترنم رفتار کنه... سیاوش همیشه میگه آلاگل قراره زنت بشه مسئله ای نیست به وسایلات دست بزنه یا بدون اجازه تو اتاقت بیاد ولی من تو کتم نمیره... شاید چون ترنم هیچوقت از این کارا نمیکرد...
    با صدای باز شدن در از فکر بیرون میام
    زیر لب زمزمه میکنم: نه مثله اینکه این دختره نمیخواد ادم بشه
    آروم سرش رو داخل میاره و با دیدن چشمهای باز من با خجالت میگه: در زدم ولی جواب ندادی وا.......
    چنان با خشم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
    با عصبانیت از روی تخت بلند میشم... آلاگل با یه لیوان اب پرتغال با ناراحتی وارد اتاق میشه و در رو به آرومی پشت سرش میبنده
    با حرص میگم: وقتی جواب نمیدم یعنی حوصله ندارم
    با لحن غمگینی میگه: مامان سارا گفت برات آب پرتغال بیارم
    پوزخندی میزنم
    -حالا که آوردی بذار رو میز شرت رو کم کن
    دوباره اشکاش روون میشن
    با داد میگم: آلاگل گم شو بیرون... من الان حوصله ی خودم رو ندارم تو باز اومدی گریه و زاری برای من راه انداختی
    با غصه به سمت میزم میره و آب پرتغال رو روی میز میاره
    بعد با چشمهای غمگینش بهم خیره میشه و با بغض میگه: خیلی بدی سروش
    نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... حس میکنم با وارد کردن آلاگل به زندگیم بدجور ترنمم رو عذاب دادم... دلم میخواد همه ی حرصم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از آلاگل
    -مجبور نیستی تحمل کنی... از اول هم بهت گفتم من همین هستم... خودت قبول کردی... بهت گفتم فقط و فقط به اصرار خونوادم اومدم
    آلاگل: ولی قرار نبود شخصیتم رو زیر سوال ببری... تو روزی هزار بار من خرد میکنی... جلوی خونوادت یه طرفداری از من نکردی... زن عموت میگه سروش علاقه چندانی به آلاگل نداره اونوقت تو به جای اینکه حرفش رو تکذیب کنی از ترنم طرفداری میکنی... از کسی که یه روزی بهت خیانت کرد و الان هم مرده و زیر.......
    با خشم به طرفش میرمو چنان سیلی محکمی بهش میزنم که حرف زدن از یادش میره
    بهت زده بهم خیره میشه
    -یادت باشه بهت حق نمیدم در مورد ترنم بد بگی
    با چشمای اشکیش تو چشمام زل میزنه... خدایا ایکاش زودتر گورش رو گم کنه... میترسم یه بلایی سرش بیارم... با حرص چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم یه خورده ملایمتر حرف بزنم... نمیخواستم بهش سیلی بزنم... قتی در مورد ترنم بد گفت کنترام رو از دست دادم
    - آلاگل بهتره بری... الان شرای........
    وسط حرفم میپره و با داد میگه: ازت متنفرم... خیلی خیلی خودخواهی... حیف من که همه ی عشقم رو به پای تو میریزم فکر کردی نفهمیدم رفتی سر خاک ترنم... یعنی تا این حد من رو احمق فرض کردی... حالم ازت بهم میخ........
    با عصبانیت لیوان آب پرتغال رو از روی میز برمیدارمو به سمت دیوار پرت میکنم... لیوان هزار تیکه میشه و آلاگل هم حرف زدن رو از یاد میبره
    بلندتر از اون فریاد میزنم: به جهنم... به جهنم که ازم متنفری... فقط از این اتاق گمشو بیرون
    بعد از هر دعوا خانم میگه از من متنفره ولی بعد از یه مدت دوباره برمیگرده و عذابم میده
    تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه.. اشکان و سیاوش و بابا با نگرانی وارد اتاق میشن و با دیدن اثر انگشتهای من روی صورت آلاگل و لیوان خرد شکسته شده همه چیز دستگیرشون میشه
    بابا با عصبانیت میگه: سروش هیچ معلوم...........
    منتظر ادامه ی حرفاش نمیشم... به سوئیچ ماشینم که روی میزمه چنگ میزنمو بدون توجه به مهمونهایی که جلوی در اتاق جمع شدن از اتاق خارج میشم...




  10. Top | #10

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    شانس آوردم آخرین باری که اومدم اینجا ماشینم رو اینجا گذاشتم وگرنه معلوم نبود الان باید چیکار بکنم... اون یکی ماشین هم که کلا گم و گور شد...
    صدای گریه های سها و مامان بدجور رو اعصابمه... فریادهای بابا هم اعصابم رو تحریک کرده... با قدمهای بلند خودم رو به ماشین میرسونمو پشت فرمون میشینم... در رو با ریموت باز میکنم و بدون توجه به اشکان و سیاوش که به سمت من میان ماشین رو روشن میکنم... بعد از مکثی چند ثانیه ای ماشین رو به حرکت در میارمو به سرعت از خونه خارج میشم
    برام مهم نیست کجا میرم... چرا میرم... فقط دلم میخواد از این خونه و از آدماش دور بشم... بعد از ده دقیقه چرخیدن بی هدف توی خیابونا ماشینم رو یه گوشه پارک میکنمو سرم رو روی فرمون میذارم... چشمام رو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
    ترنم: سروش
    -هوم؟
    ترنم: سروش
    -چیه؟
    ترنم: شد یه بار من صدات کنم بگی جونم خانمی؟ بگو قربونت برم
    -کمتر واسه ی خودت نوشابه باز کن... حرفت رو بزن
    ترنم: اه... اه... مرد هم اینقدر بی احساس
    -برو بابا
    ترنم: حیف که دوستت دارم وگرنه.........
    -وگرنه چی؟
    ترنم: وگرنه تا ده دقیقه باهات حرف نمیزدم
    -واقعا؟
    ترنم: اوهوم
    -جان من دوستم نداشته باش
    ترنم: ســـــروش
    -مگه دروغ میگم... سرم رو خوردی... از وقتی تو ماشین نشستیم یکسره داری حرف میزنی... به گوشای من استراحت نمیدی لااقل به اون فک خودت یه استراحتی بده
    ترنم: ســــــروش
    -باشه بابا بنده غلط کردم شما به ادامه ی فک زدنتون بپردازین
    ترنم: ساکت... اگه نمیگفتی هم خودم میدونستم
    -اونوقت چی رو؟
    ترنم: که غلط کردی
    -تــرنم
    ترنم: چیه بابا... خوبه خودت هم قبول داری
    -باز من بهت رو دادم پررو شدی
    سرم رو از روی فرمون برمیدارمو چشمام رو به آرومی باز میکنم
    -خانمی خیلی دلتنگتم... هنوز هم باورم نمیشه واسه ی همیشه رفته باشی
    4 سال با نبودنش انس گرفتم... اما دلتنگیهام رو با دیدارهای دورادور برطرف میکردم
    زمزمه وار میگم: الان چه جوری دلتنگیهام رو برطرف کنم... با دیدن سنگ قبری که بیشتر داغ دلم رو تازه میکنه؟ یا با خاطرات گذشته که بیشتر از همیشه دلتنگم میکنه؟
    نگاهم رو به بیرون میدوزم... بارون به شدت میباره
    لبخند تلخی رو لبام میشینه
    ترنم: سروش میشه بریم قدم بزنیم؟
    -نه
    ترنم: سروشی
    -راه نداره... پس اصرار بیخود نکن
    ترنم: موش موشیه من
    -ترنم هزار بار گفتم اینجوری صدام نکن
    ترنم: چرا موش موشی؟
    -ترنــــــم
    ترنم: جونم اقا موشه... زیاد شیطونی نکن میگم پیشی بیاد تو رو بخوره ها
    -از دست تو
    ترنم: آقایی یه چیز بگم؟
    -مثلا داری اجازه میگیری؟
    ترنم: اوهوم
    -من که چه اجازه بدم چه اجازه ندم بالاخره کار خودت رو میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی
    ترنم: میخوام بگم بریم زیر بارون قدم بزنیم
    -ترنـــــــــم
    ترنم:جــــونم
    -وای وای وای... امان از دست تو... میگم نه... سرما میخوری... آخرین بار یادت نیست چی شد؟
    ترنم: نه مگه چی شد؟
    -ترنم یه کاری نکن عصبانی بشما
    ترنم: آقایی
    -خر نمیشم... اصرار بیخود نکن
    با ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام
    با دیدن مامور شیشه رو پایین میکشم
    -سلام اقا... مشکلی پیش اومده
    مامور:سلام... اینجا پارک ممنوعه... حرکت کنید
    با کلافگی سری تکون میدمو زیر لب باشه ای رو زمزمه میکنم
    ماشین رو روشن میکنمو اون رو به حرکت در میارم... نمیدونم کجا برم.. چیکار کنم... حوصله ی هیچکس رو ندارم... حتی حوصله ی آپارتمان خودم رو هم ندارم... میدونم همینکه پام به آپارتمان برسه همه ی خونوادم به اونجا هجوم میارن
    پام رو روی پدال گاز میذارمو با بیشترین سرعت مسیر خارج از شهر رو در پیش میگیرم
    میخوام دور بشم... از این شهر... از این آدما... از این خاطره ها... از همه چیز و از همه کس.... فقط میخوام دور بشم
    فصل بیستم
    یه هفته از اون روز که بدترین خبر عمرم رو شنیدم میگذره... ثانیه ثانیه ی این هفته به اندازه ی قرنی برای من گذشت... میخواستم تنها باشم تا آرومتر بشم اما این تنهایی هم هیچ بهبودی در حال و روز خرابم نداشته... دارم برمیگردم...خیر سرم بعد از اینکه خودم رو با کلی داد و فریاد خالی کردم به شمال رفتم تا آروم بشم اما نه تنها آروم نشدم بلکه بیشتر خاطره های گذشته تو ذهنم زنده شدن... انگار بدون ترنم دیگه آرامشی هم وجود نداره... تو این هفته نه با خونوادم تماسی گرفتم نه بهشون اطلاع دادم کجا هستم... حوصله ی دلسوزی و نصیحت رو نداشتم...
    دلتنگم... فقط دلم ترنم رو میخواد... چقدر عجیبه که بعد از گذشت دو هفته هیچ چیز درست نشده... به ای اینکه یه خورده آروم بشم حالم بدتر هم شده
    نمیدونم برگشتم چچقدر طول کشید... فقط وقتی به خودم اومدم دوباره خودم رو تو این شهر دیدم... تو این شهر دودگرفته که پر شده از خاطرات کسی که دیگه نیست... ترجیح میدم به آپارتمان خودم برم
    تازه یاد کلید میفتم... اخمام تو هم میره
    یکی از کلیدهای آپارتمان تو جیبم بود که اون عوضیا جیبم رو خالی کردن یکی هم تو خونه ی پدریم....
    لبخندی رو لبم میشینه
    -نه... تو خونه ی پدریم نبود... تو شرکت بود... روز آخر که کلید رو تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم برم خونه ی پدریم بعد هم چون حوصله ی رانندگی نداشتم کلید خونه رو برداشتم و سیاوش من رو به خونه رسوند... هم ماشین تو خونه ی بابا موند هم کلید تو دست من موند که من هم اون رو توی شرکت گذاشتم... با یاد آوری شرکت و اتفاقی که در نزدیکی شرکت برای ترنم افتاد لبخند رو لبم خشک میشه... دوباره ته دلم پر از غصه میشه... با ناراحتی ماشین رو به سمت شرکت میرونم و بی توجه یه اطراف به خاطرات گذشته فکر میکنم




صفحه 1 از 9 123 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن