لرزش دستم رو نمیتونم کنترل کنم
با توقف ماشین سیاوش یه سرعت با دستای لرزونم در رو باز میکنمو پیاده میشم... سیاوش و اشکان هم پیاده میشن... سیاوش جلوتر از من و اشکان حرکت میکنه
ترسم هر لحظه بیشتر میشه... خودم رو بازنده میبینم... بازنده ی بازنده
اشکان: سروش میخوای بریم یه روز دیگه برگردیم
بدون اینکه جواب اشکان رو بدم به سنگ قبری خیره میشم که سیاوش کنارش توقف کرده
میدونم این قبر ترنم نیست... همه ی اینا یه بازیه... یه بازی برای تنبیه ی من... دوست ندارم از جام تکون بخورم... دوست ندارم نوشته های روی سنگ قبر رو بخونم... مطمئنم همه ی اینا یه دروغه... یه دروغ برای تمام اون روزایی که حقیقت رو باور نکردم
سنگینی دست یه نفر رو روی شونه ام احساس میکنم
سرمو برمیگردونمو اشکان رو با چشمهایی به اشک نشسته نگاه میکنم
-چرا گریه میکنی؟ من مطمئنم ترنم زنده ست... من مطمئنم این هم یه بازیه
اشکان: سروش
دست اشکان رو پس میزنمو با قدمهای آروم به سمت قبری میرم که سیاوش به نوشته هاش خیره شده
نمیدونم چرا ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با هر قدمی که به قبر نزدیک تر میشم ته دلم خالی تر میشه
با دیدن نوشته های سنگ قبر بهت زده به سیاوش خیره میشم
با ناباوری به سیاوش خیره میشمو میگم: دروغه مگه نه؟
با نارحتی سری تکون میده و از من دور میشه
نگام رو از عالم و آدم میگیرمو به گلهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
اشکام آروم آروم روون میشن بدون اینکه دست من باشه...
«ترنم مهرپرور»
دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست...
زانوهام خم میشن... انگار این پاها تحمل وزن من رو ندارن
این گورستان... ای قبر... این نوشته ها... همه و همه فقط نشون از یه چیز دارن... اون هم رفتن... رفتن ترنم... رفتن عشقم.. رفتن همه ی وجودم
چشمم به شعر روی سنگ قبر میفته... حرفای ترنم تو گوشم میپیچه
«ترنم: سروش
سروش: چیه خانمی؟
ترنم: نظرت در مورد این شعر چیه؟
سروش: تو که میدونی من از شعر و شاعری چیزی سرم نمیشه
ترنم: تو فقط گوش بده بقیش با من... باشه؟
سروش: بخون ببینم
ترنم:آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي..........
سروش: ترنم تمومش کن.. این مزخرفات چیه میخونی؟
ترنم: ســروش
سروش: هیچ خوشم نمیاد از این شعرا بخونی
ترنم: ولی من این شعرو میخوام واسه سنگ قبرم.......
سروش: تــــرنم تمومش میکنی یا نه؟»
با صدای گرفته ای شروع به خوندن شعر روی سنگ قبر میکنم
آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم
دیگه اختیار هیچ چیز دست خودم نیست... نوشته های روی سنگ قبر همه نشون دهنده ی مرگ ترنم هستن
نفسم به سختی بالا میاد.. ایکاش اصلا بالا نیاد... ای کاش واسه ی یه روز فقط یه روز اختیار همه ی دنیا با من بود که اگه بود اول اونایی رو که این بلا رو سر ترنم آوردن نابود میکردمو بعدش هم خودم رو خلاص میکردم... آره خودم رو نابود میکردم تا از این زندگی نکبتی خلاص بشم دیگه نمیکشم... نمیدونم چرا دوست ندارم باور کنم... شاید چون سخته... شاید چون تحملش خیلی سخته... نه سخت واژه ی خوبی نیست.... تحمل این درد از سخت هم سخت تره... دیگه از اشکام خالت نمیکشم... دیگه از هیشکی خجالت نمیشم... واسه ی چی خجالت بکشم... واسه ی چی اشک نریزم.. واسه ی چی آروم باشم... واسه ی چی غرورم رو حفظ کنم فقط اشک میریزمو لحظه به لحظه به آرامگاه ابدی عشقم رو بیشتر از قبل باور میکنم... دستی به روی سنگ قبرش میکشم... هنوز سنگ قبرش تازه ست...
نگاهم مدام روی نوشته های سنگ قبرش میچرخه... هیچ کدوم از نوشته ها مثله این دو کلمه ایتم نمیکنند... ترنم مهرپرور
زیر لب زمزمه میکنم: ترنم
نگاهم رو همین نوشته ثابت مونده
دیگه مطمئنم ترنم بیگناه بود... دیگه مطمئنم بی گناه کشته شد... دیگه مطمئنم همه ی اینا زیر سر اون منصوره...
-ترنم...
...
-خانمی....
...
-جوابمو بده گلم... تو رو خدا فقط همین یه بار... به خدا این بار باورت میکنم... این دفعه به حرفات گوش میدم... این دفعه تنهات نمیذارم
سیاوش: سرو.....