بدون اینکه منتظر جوابی از جانب سیاوش باشم به سمت اتاقم حرکت میکنم... با عصبانیت در رو باز میکنمو وارد اتاق میشم... در رو محکم میبندمو به سمت تختم میرم... حتی حوصله ی عوض کردن لباسای کثیفم رو هم ندارم... خودم رو روی تخت پرت میکنمو با ناراحتی به سقف اتاقم خیره میزنم
خسته ام... خیلی زیاد... حوصله ی هیچکس رو ندارم... سر و صدای مهمونا اذیتم میکنه... دوست دارم همه شون رو خفه کنم... نباید اینجا میومدم باید به آپارتمان خودم میرفتم
بعد از جدایی از ترنم یه آپارتمان نقلی خریدمو از خونوادم جدا شدم... بعضی مواقع بهشون سر میزنم یا پیششون میمونم اما برای زندگی حوصله ی جمع و شلوغی رو ندارم... مادرم همیشه ترنم نفرین میکرد... همیشه میگفت ترنم باعث شده یکی از پسرام اسیر دیار غربت بشه و اون یکی هم دل از خونوادش بکنه و تنها زندگی کنه... بهش حق میدم به آلاگل وابسته بشه... چون با اینکه من زیاد اینجا نمیام اما آلاگل اکثرا اینجاست... ولی بهش حق نمیدم الان که بیگناهی ترنم تا حد زیادی برام ثابت شده ست در برابر توهین بقیه نسبت به ترنم بی تفاوت باشه... ناسلامتی یه روز اون رو مثل دخترش میدونست
پوزخندی رو لبم میشینه
زمزمه وار میگم: مادرجون هم ترنم رو دختر خودش میدونست... وقتی مادرجون بعد از اون همه سال قید ترنم رو زد تو انتظار داری مادر تو برای ترنم دل بسوزونه
از سردرد کلافه ام... با حرص روی تخت میشینمو سرمو بین دستام میگیرم... نمیدونم چقدر توی اون حالت نشسته بودم که با صدای در به خودم میام
-لعنتی خوبه به سیاوش گفتم امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم.. این دیگه کیه؟
روی تختم دراز میکشمو جوابی نمیدم
دوباره چند ضربه به در میخوره... بعد از چند لحظه صدای آلاگل بلند میشه
آلاگل: عزیزم خوابیدی؟
با حرص مشتی به تخت میزنم... جوابش رو نمیدم تا خودش خسته بشه و بره... باز خوبه یاد گرفته در بزنه... قبلا که همونجور بدون در زدن وارد اتاق میشد... اصلا هم براش مهم نبود شاید طرف تو اتاقش *** باشه... مثله اینکه دعوای آخرم کارساز بود... از بعضی از رفتاراش متنفرم.. وقتی به وسایلام دست میزنه... وقتی میاد شرکتو بدون هماهنگی با منشی تو اتاقم میاد... وقتی قهر میکنه و انتظار داره برم نازش رو بکشم... من در تمام مدتی که با ترنم بودم از این کارا نکردم بعد این خانم انتظار داره براش از این غلطا کنم...
با یادآوری ترنم آهی میکشم
شاید انتظارام بالا رفته... همیشه رفتارای آلاگل رو با ترنم مقایسه میکنم و ازش انتظار دارم مثله ترنم رفتار کنه... سیاوش همیشه میگه آلاگل قراره زنت بشه مسئله ای نیست به وسایلات دست بزنه یا بدون اجازه تو اتاقت بیاد ولی من تو کتم نمیره... شاید چون ترنم هیچوقت از این کارا نمیکرد...
با صدای باز شدن در از فکر بیرون میام
زیر لب زمزمه میکنم: نه مثله اینکه این دختره نمیخواد ادم بشه
آروم سرش رو داخل میاره و با دیدن چشمهای باز من با خجالت میگه: در زدم ولی جواب ندادی وا.......
چنان با خشم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
با عصبانیت از روی تخت بلند میشم... آلاگل با یه لیوان اب پرتغال با ناراحتی وارد اتاق میشه و در رو به آرومی پشت سرش میبنده
با حرص میگم: وقتی جواب نمیدم یعنی حوصله ندارم
با لحن غمگینی میگه: مامان سارا گفت برات آب پرتغال بیارم
پوزخندی میزنم
-حالا که آوردی بذار رو میز شرت رو کم کن
دوباره اشکاش روون میشن
با داد میگم: آلاگل گم شو بیرون... من الان حوصله ی خودم رو ندارم تو باز اومدی گریه و زاری برای من راه انداختی
با غصه به سمت میزم میره و آب پرتغال رو روی میز میاره
بعد با چشمهای غمگینش بهم خیره میشه و با بغض میگه: خیلی بدی سروش
نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم... حس میکنم با وارد کردن آلاگل به زندگیم بدجور ترنمم رو عذاب دادم... دلم میخواد همه ی حرصم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از آلاگل
-مجبور نیستی تحمل کنی... از اول هم بهت گفتم من همین هستم... خودت قبول کردی... بهت گفتم فقط و فقط به اصرار خونوادم اومدم
آلاگل: ولی قرار نبود شخصیتم رو زیر سوال ببری... تو روزی هزار بار من خرد میکنی... جلوی خونوادت یه طرفداری از من نکردی... زن عموت میگه سروش علاقه چندانی به آلاگل نداره اونوقت تو به جای اینکه حرفش رو تکذیب کنی از ترنم طرفداری میکنی... از کسی که یه روزی بهت خیانت کرد و الان هم مرده و زیر.......
با خشم به طرفش میرمو چنان سیلی محکمی بهش میزنم که حرف زدن از یادش میره
بهت زده بهم خیره میشه
-یادت باشه بهت حق نمیدم در مورد ترنم بد بگی
با چشمای اشکیش تو چشمام زل میزنه... خدایا ایکاش زودتر گورش رو گم کنه... میترسم یه بلایی سرش بیارم... با حرص چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم یه خورده ملایمتر حرف بزنم... نمیخواستم بهش سیلی بزنم... قتی در مورد ترنم بد گفت کنترام رو از دست دادم
- آلاگل بهتره بری... الان شرای........
وسط حرفم میپره و با داد میگه: ازت متنفرم... خیلی خیلی خودخواهی... حیف من که همه ی عشقم رو به پای تو میریزم فکر کردی نفهمیدم رفتی سر خاک ترنم... یعنی تا این حد من رو احمق فرض کردی... حالم ازت بهم میخ........
با عصبانیت لیوان آب پرتغال رو از روی میز برمیدارمو به سمت دیوار پرت میکنم... لیوان هزار تیکه میشه و آلاگل هم حرف زدن رو از یاد میبره
بلندتر از اون فریاد میزنم: به جهنم... به جهنم که ازم متنفری... فقط از این اتاق گمشو بیرون
بعد از هر دعوا خانم میگه از من متنفره ولی بعد از یه مدت دوباره برمیگرده و عذابم میده
تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه.. اشکان و سیاوش و بابا با نگرانی وارد اتاق میشن و با دیدن اثر انگشتهای من روی صورت آلاگل و لیوان خرد شکسته شده همه چیز دستگیرشون میشه
بابا با عصبانیت میگه: سروش هیچ معلوم...........
منتظر ادامه ی حرفاش نمیشم... به سوئیچ ماشینم که روی میزمه چنگ میزنمو بدون توجه به مهمونهایی که جلوی در اتاق جمع شدن از اتاق خارج میشم...