با داد میگم: اشکان برو بیرون
اشکان: ول....
با خشونت لگدی به تخت میزنمو با داد میگم: لعنتی این همه پسر تو زندگی تو چیکار میکنند؟
حالم بدجور بده.... هضم این همه اتفاق برای من راحت نیست... تحملش رو ندارم... نه من تحمل این یکی رو ندارم.....تحمل این رو ندارم که این همه پسر رو تو زندگی ترنم ببینم
همونجور با فریاد ادامه میدم: خدایا اینجا چه خبره؟
اشکان خودش رو به من میرسونه و با خشونت میگه: سروش میگم چه مرگت شده؟
زانوهام خم میشن...
با حالی زار میگم: اشکان دارم کم میارم... دارم برای ادامه ی این زندگی کم میارم
اشکان کمکم میکنه رو تخت بشینم
اشکان: سروش آروم باش و بگو چی شده
با داد میگم: آروم باشم؟... واقعا میخوای آروم باشم؟
با همون فریاد از مانی میگم... از مهران میگم.. از امیر میگم.. از امیرارسلان میگم... از اون اس ام اس های کذایی میگم... رفته رفته آرومتر میشم... صدام پایین تر میاد... با ناامیدی از تلفنی که اون شب تو مهمونی برای ترنم زده شد میگم...
اشکان هیچی نمیگه فقط سرشو پایین انداخته و به حرفای من گوش میده...
نمیدونم چقدر گذشته.. فقط این رو میدونم از بس که حرف زدم دیگه نایی برای داد و فریاد زدن ندارم... بعد از تموم شدن حرفام اشکان آهی میکشه و میگه: سروش این دفعه دیگه عجولانه تصمیم نگیر
-اما.........
صداش جدی میشه و با اخم میگه: اگه میخوای کمکت کنم باید تحملت رو بالا ببری... من نمیگم ترنم بیگناهه ولی تموم سالهایی که تو اون اتاق باهاش کار میکردم یه بار هم ندیدم که تلفنی با پسری حرف بزنه
- تحمل این رو ندارم ک............
وسط حرفم میپره: هنوز چیزی مشخص نشده که میگی تحملش رو ندارم... پس چی شد اون سروشی که تو اون روزا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشت... با همین چند تا اس ام اس جا زدی
با ناراحتی مینالم: جا نزدم اشکان... جا نزدم ولی........
اشکان: پس ولی و اما و آخه نداره
آهی میکشمو سرمو بین دستام میگیرم... دستام میلرزن... حالم خوب نیست... نمیدونم باید چیکار کنم... واقعا باید چیکار کنم؟
اشکان: سروش حالت خوبه؟
چشمامو میبندم... میخوام سعی کنم آروم باشم... از شدت عصبانیت به نفس نفس افتادم...
اشکان: سرو........
صورت مظلوم ترنم جلوی چشمام جون میگیره
اشکان باهام حرف میزنه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم...
صدای ترنم تو گوشم میپیچه: من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟.... وقتی باورم نداری... وقتی باورم نداری
با تکونهای دستی به خودش میاد
چشمامو باز میکنم
اشکان با نگرانی میگه: سروش حالت..........
وسط حرفش میپرم: سرم درد میکنه... یه مسکن برام میاری؟
اشکان با ناراحتی سری تکون میده و از اتاق خارج میشه
از روی تخت بلند میشمو با همون حال خرابم به سمت گوشی میرم... تیکه تیکه هاش هر کدوم یه طرف پخش و پلا شدن... روی زمین خم میشمو با دستهای لرزون تیکه های شکسته شده ی گوشی رو جمع میکنم
حالم هر لحظه بدتر میشه... حس میکنم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده...
باورم نداری.... باورم نداری... باورم نداری
صدای ترنم مدام تو گوشم میپیچه و اذیتم میکنه
زیر لب زمزمه میکنم: مرد باش سروش... مرد باش و تا آخرش برو
آره این دفعه تا همه چیز رو نفهمم تسلیم نمیشم...روی زمین میشینمو به تیکه های گوشی نگاه میکنم... این بار هم همه چیز رو خراب کردم... با حسرت به گوشی که چیزی ازش نمونده نگاه میکنم...