اشکان: چیکار میکنی؟
از لا به لای تیکه تیکه های گوشی دنبال سیم کارت میگردم اما خبری ازش نیست
-دنبال سیم کارت میگردم
اشکان: تو این قرص رو کوفت کن من پیدا میکنم
-ولی؟
اشکان: سروش یه کاری نکن همین امشب از خونه پرتت کنم بیرون... امشب به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد کردی
-فقط پیداش کن اشکان
اشکان: تو همین اتاقه دیگه، فرار که نمیکنه
با تموم شدن حرفش بهم کمک میکنه از روی زمین بلند شمو من رو به سمت تخت میکشونه…. یه بسته قرص رو با یه لیوان آب به سمتم میگیره
بسته ی قرص رو از دستش میگیرمو به جای یه دونه دو تا با هم میخورم
اشکان: دیوونه این قرصا قو….
بدون توجه به ادامه ی حرفش لیوان آب رو سرمیکشمو لیوان خالی رو به طرفش میگیرم
با اخم لیوان رو از دستم میگیره و زیر لب زمزمه میکنه: دیوونه ای به خدا
روی تخت دراز میکشم و به اشکان نگاه میکنم که دنبال سیم کارت میگرده
بعد از چند دقیقه نگام رو از اشکان میگیرمو به سقف خیره میشم....کم کم پلکام بسته میشن و به خواب میرم
چشمامو به زحمت باز میکنم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت یازدهه
زیر لب زمزمه میکنم: یازده
دادم میره هوا
اشکان که روی کاناپه خوابیده بود با داد من به پایین پرت میشه و با ترس به من نگاه میکنه
به سرعت از رو تخت بلند میشم…
اشکان: چته دیوونه سکته کردم
-چرا بیدارم نکردی… با طاهر قرار داشتم
اشکان: کور بودی؟... ندیدی خودم هم خواب بودم
نفسمو با حرص بیرون میدم
-سیم کارت رو پیدا کردی؟
اشکان:هم سیم کارت هم مموری روی میزه
-دست درد نکنه
به سرعت به سمت میز میرمو به سیم کارت و مموری رو برمیدارم و تو جیم میذارم
اشکان: واستا من آماده بشم با هم بریم
-نمیخواد... امشب آپارتمان خودم میرم
اشکان: میخوای شرکت هم بری؟
-نه... همونجور که دستی به لباسای چروک شده ام میکشم ادامه میدم: امروز میخوام با آلاگل صحبت کنم...
اشکان: اوه... اوه... پس تصمیمتو گرفتی... برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق
با بی حوصلگی سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم... اون هم دنبال سرم راه میفته
اشکان: سروش میموندی یه چیز میخوردی
با حرص میگم: من میگم دیرم شده تو میگی بشین یه چیز بخور
اشکان: شب بیا همینجا
-نه... میخوام یه سر به آپارتمانم بزنم...
با گفتن یه خداحافظی زیر لبی به سرعت ازش دور میشم... بعد از خارج شدن از خونه به سمت ماشینم میرمو سوار میشم... ماشین رو روشن میکنمو به سمت خونه ی پدری ترنم حرکت میکنم... یعد از نیم ساعت بالاخره به مقصد میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم... یاد آخرین باری میفتم که به اینجا اومدم... یاد ترنم... یاد ترسیدنش... یاد عصبانیتش... یاد حرفاش... یاد حرفای مادرجون... یاد حرفای طاهر و طاها... دلم میگیره
فصل بیست و دوم
آهی میکشمو به سمت در خونه میرم... دستم رو دراز میکنمو زنگ رو به صدا در میارم... بعد از چند لحظه در باز میشه و صدای گرفته ی طاهر از پشت آیفون شنیده میشه
طاهر: سروش بیا بالا
-اومدموارد خونه میشمو در رو پشت سرم میبندم... بدون توجه به اطراف به سمت در ورودی میرم... همینکه دستم رو دراز میکنم در رو باز کنم در باز میشه و طاهر با حال و روزی آشفته تر از من جلوی در ظاهر میشه
طاهر: دیر کردی... با خودم گفتم حتما نظرت عوض شده
لبخند تلخی میزنم و میگم: محاله از تصمیمم برگردم
طاهر: بیا داخل
با گفتن این حرف کنار میره و راه رو برام باز میکنه... وارد خونه میشم... وارد خونه ای که یه روز عاشقم کرد و یه روز عشقم رو ازم گرفت.... نگاهی به اطراف میندازم و روی یکی از مبلا میشینم... طاهر هم رو به روم میشینه
طاهر: چه خبر؟
-از دنیا بی خبرم... اگه از حال و روز من میخوای بدونی با یه نگاه هم میشه همه چیز رو فهمید
آهی میکشه و میگه: خونوادت چیکار میکنند.. خوب هستن؟