-ازشون بیخبرم... دو هفته ای رو شمال بودم... دیشب هم خونه ی دوستم خوابیدم... تو چیکار میکنی؟
طاهر: هیچی... یه پام بیمارستانه... یه پام خونه ی پدری مادرمه.... یه پام هم اینجا... با این همه خستگی باز هم شبا خوابم نمیبره...
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: من هم همینطور هستم... دیشب هم به زور دو تا قرص خوابیدم همون دو تا قرص هم باعث شد خواب بمونم
طاهر: باز وضعه تو خوبه... من حال و روزم خیلی بدتره... کسی که جنازه ی ترنم رو شناسایی کرد من بودم
با ناباوری نگاهش میکنم... چشمم به دستاش میفته... دستاش میلرزن
طاهر: هیچی از اون همه خوشگلی باقی نمونده بود... صورتش سیاهه سیاه شده بود...برای اطمینان به وسایلایی که همراهش بود نگاه کردم تا مطمئن بشم ترنمه... هر چند از روی مشخصات جنازه هم میشد فهمید اون فرد سوخته شده کسی نیست به جز ترنم ولی خب کیفش که از ماشین به بیرون پرت شده بود و اون دستبندی که من چندین سال پیش بهش هدیه دادم مدرکی بود برای اطمینان از مرگ خواهرم
باورم نمیشه ترنم با اون همه درد و رنج رفته باشه
طاهر: تا چشمام رو میبندم چهره ی سوخته شدش جلوی چشمام جون میگیرن
به زحمت میپرسم:ماشین مال کی بود؟
طاهر: مال دوست صمیمیش بود
-بنفشه؟
طاهر: نه بابا... بنفشه همون چهار سال قبل رابطه اش رو با ترنم قطع کرد
با تعجب نگاش میکنم
طاهر پوزخندی میزنه و ادامه میده: ماها قبولش نداشتیم انتظار داشتی بنفشه باورش کنه... بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن... حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه
-به همین راحتی اون همه دوستی به باد فنا رفت؟
طاهر: از این هم راحت تر... این روزا دوست کجا بود... من و تو که از نزدیکانش بودیم براش چیکار کردیم که دوستاش بکنند
- تا اونجایی که یادمه ترنم دوست صمیمیه دیگه ای نداشت
طاهر: درسته با هیچکس به اندازه ی بنفشه صمیمی نبود ولی توی دانشگاه با یه نفر دیگه هم زیاد رفت و آمد میکرد
متفکر به زمین خیره میشم... به چهار سال قبل فکر میکنم... ترنم دوستای زیادی داشت اما تنها دوست صمیمیش تا اونجایی که من یادمه بنفشه بود
-ترنم بعد از اون اتفاق بیشتر با مانی صمیمی شد
به سرعت سرمو بالا میارمو میگم: با کی؟
طاهر متعجب میگه: مانی... قبلنا ماندانا صداش میکرد ولی وقتی صمیمیتشون بیشتر شد بهش مانی میگفت
بهت زده بهش خیره میشم... باورم نمیشه... یعنی مانی دختره
صدای ترنم تو گوشم میپیچه
ترنم: سروش فردا شب نامزدی دوستمه... میذاری با بنفشه برم؟
-کدوم دوستت؟
ترنم: تو نمیشناسی؟
-پس اجازه بی اجازه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار نکن
ترنم: سروش ازت اجازه گرفتم که بدونی یه کاری نکن بدون خبر برما
-شما بیجا میکنی که بدون خبر جایی بری
ترنم: ســـروش
-ترنم هیچ جا نمیری
ترنم: سروش چرا حرف زور میزنی؟
-نکنه از من انتظاری داری تنهایی بفرستمت؟
ترنم: میگم بنفشه هم با منه
-اون هم یه دختره... اگه بلایی سرتون بیاد کی میخواد مراقبتون باشه
ترنم: خب تو هم بیا... تازه امیر نامزد ماندانا بهم گفته خیلی دوست داره تو ببینه
-خودت که میدونی این روزا چقدر سرم شلوغه
ترنم: سروش
-ترنم اصرار بیخود نکن
ترنم: سروش باور کن ماندانا دختر خوبیه
-عزیزم من که نمیگم دوستتت دختر بدیه... فقط میگم چون مهمونی شبه و من هم شناختی از خونواده ی دوستت ندارم نمیتونم دو تا دختر رو تک و تنها اون وقت شب به مهمونی بفرستم
به زحمت دهنمو باز و میکنمو میگم: دوست ترنم ازدواج هم کرده؟
طاهر: آره.. یه پسر بچه هم به اسم امیر ارسلان داره
آه از نهادم بلند میشه... مانی... امیر ارسلان... امیر... مطمئننا مهران هم نسبتی با ماندانا داره... دوباره بهش شک کردم... دوباره عجله کردم
با صدای طاهر به خودم میام