هیچ چیز خاصی روی میز پیدا نیست.... چشمم به کشوی نیمه باز میز میفته... کشو رو کاملا باز میکنم... چند تا خودکار، یه سر رسید، چند تا کارت ویزیت و یه خورده خرت و پرت دیگه توش پیدا میشه... سررسید رو بیرون میارمو روی میز میذارم... یه خورده دیگه وسایل کشو رو زیر و رو میکنم... هیچ چیز بدرد بخوری توش پیدا نمیشه... نگاهی به چند تا دونه کارت ویزیت میندازم... یکی مال شرکت خودمه... یکی مال شرکت آقای رمضانیه... اما سومی ناآشناست
-روانشناس.... بهزاد نکویش
اخمام تو هم میره... یاد روز آخر میفتم ترنم تو شرکت با یه دکتری داشت حرف میزد... نگاهی به شماره میندازم
با دیدن شماره لبخندی رو لبم میشینه... شمار برام آشناست.. دیشب که داشتم به لیست تماسها نگاه میکردم چشمم به چنین شماره ای برخورد کرد ولی چون همه ی حواسم به شماره ی مانی بود دقت نکردم... دقیقا نمیدونم همین بود یا نه... ولی حس میکنم شبیه همین بود... کارت رو برمیدارم و روی سررسید میذارم... کشو رو میبندمو حواسمو به کامپیوتر میدم... با دقت به همه جا سر میزنم ولی دریغ از یه چیز که حرفی برای گفتن داشته باشه... هیچ چیزی تو این کامپیوتر پیدا نمیشه که نمیشه... به جز چند تا آهنگ و چند تا ورد که ترجمه ی متون انگلیسیه... با غصه میخوام کامپیوتر رو خاموش کنم که چشمم به یه فایل صوتی میفته... با کنجکاوی روش دابل کلیک میکنمو منتظر میشم تا آهنگ پخش بشه
بعد از چند لحظه صدای غمگین علی لهراسبی تو اتاق میپیچه
با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست
با اینکه می بینم به رفتن مبتلایی
لبخند تلخی رو لبام میشینه... سررسید رو برمیدارمو نگاهی به داخلش میندازم... سفیده سفیده... هیچی توش نوشته نشده... از روی صندلی بلند میشمو با ناراحتی سررسید رو روی میز پرت میکنم
چشمامو می بندم که بمونی کنارم
با اینکه میدونم کنار من کجایی
یه تیکه کاغذ از داخل سررسید بیرون میفته... با کنجکاوی کاغذ رو برمیدارم... از وسط پاره شده... سررسید رو دوباره برمیدارمو نگاهی بین برگه هاش میندازم... تیکه ی دیگه ی کاغذ هم پیدا میشه... همونجور که به سمت تخت ترنم میرم چشمم به نوشته های روی کاغذ میفته
چشمامو می بندم که رویاتوببینم
«با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای»
رو لبه ی تخت میشینم... همه نوشته ها درهم برهمه... وسطاش کلی خط خوردگی داره...معلومه اون زمانی که داشت مینوشت حال و روز خوبی نداشت... هنوز هم به راحتی میشه اشکهایی که روی کاغذ ریخته شده رو دید... چشمم به تاریخ نوشته ها میفته... مال شبی هست که میخواستم بهش تعرض کنم... ته دلم یه جوری میشه
چشمامو می بندم تو رو یادم بیارم
حرف های من رویاییه می دونم اما
کاغذا رو کنار هم قرار میدم... چشمم به نوشته های وسط کاغذ میفته
«نه تو امشب سروش من نبودی... سروش من مهربونتر از این حرفاست که بخواد اشک من رو ببینه و به جای دلداری پوزخند بیرحمانه ای تحویلم بده»
چشمم بین سطور میچرخه
«امشب آغوشت گرم نبود... امشب جواب ترسهای من نوازشهای عاشقانه ات نبود... امشب بوسه هایت از عشق نبود... امشب هیچ چیز مثله گذشته نبود... امشب اصلا یک شب نبود... امشب فقط و فقط یه کابوس بود... یه کابوس تلخ»
من ازتمـــــــــــــــــــــــ ـــــــام تو همین رویا رو دارم
«تمام این چهار سال بودم... تمام این چهار سال چشم به راه بودم... تمام این چهار سال عاشق و دل خسته بودم... تمام این چهار سال محکوم به خیانت بودم... تمام این چهار سال دیوونه وار دوستدار تو بودم... تمام این چهار سال منتظر تو بودم... تمام این چهار سال با همه ی نبودنم بودم... آره سروش به خدا تمام این چهار سال من زنده بودم و چشم انتظار...اما تمام این چهار سال نبودی... نه چشم به راهم... نه عاشقم.... نه دوستدارم... هیچی نبودی... حداقل برای من هیچی نبودی»
از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی
«سروش به خدا جواب این همه سال انتظار من این نبود... من دوستت داشتم دیوونه... من دوستت داشتم...»
با بغض زمزمه میکنم: داشتی؟... نگو روزای آخر از من متنفر شدی ترنمم... نگو
جلوی چشمام تار میشن ولی باز به خوندن ادامه میدم
شاید توهم مثل خودم مجبور باشی
« هر چند حق داری... اشتباه میکردم که ازت انتظار محبت داشتم وقتی پدر و مادرم باورم نکردن چور باید از تو انتظار باور میداشتم؟... نه تو همون چهار سال پیش جوابم رو دادی...ولی من دیر به حرفت رسیدم.... امشب باور کردم که واقعا از من متنفری... امشب باور کردم»
-نیستم ترنم... به خدا نیستم
«حالا معنی این جمله رو میفهمم... عشق یعنی اختیار بدی که نابودت کنند ولی “اعتماد” کنی که این کار را نمیکنند... ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم... شاید حالا وضعم این نبود»
همه ی نوشته ها پر از گلایه هست ... پر از ناراحتی... پر از فریاد... پر از دلتنگی
باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست
«حالا میفهمم که دور بودن در عین نزدیکی خیلی بهتر از نزدیک بودن در عین دوریه همیشه بودم ولی هیچوقت نبودی»
نوشته هاش با غم عجین شده... همه ی جمله هاش بوی عشق میدن...
من پشت رد تو به یه بن بست می رم
«با همه ی فاصله ها باز هم عشقم دیدنی بود.... نگاهم قلبم دستم جونم همه ی وجودم...همه و همه تو رو طلب میکردن...... تویی که تنفر تک تک سلول های بدنت رو پر کرده... همیشه بودمو هیچوقت نبودی... چه سخت بود نبودنت هرچند این روزا سخت تر از نبودنت بودنته... میدونی چرا چون تو این چهار سال نبودی ولی امید بودنت بود ولی این روزا هستی ولی امید بودنت نیست... ایکاش هنوز هم مال من بودی... چه رویای تلخیه بودنت در عین نبودنت»
هیچ حرفی در جواب دردای ترنم ندارم... اون زجر میکشید و من هر روز بیشتر از روز قبل آزارش میدادم
حس میکنم این لحظه رو صدبار دیدم
«میخوام بگم ازت متنفرم... دوست دارم روزی هزار بار این جمله رو تکرار کنم ولی نمیتونم... واقعا نمیتونم... لعنتی هنوز دوستت دارم... هنوز دیوونه وار دوستت دارم... هنوز دلتنگ آغوش گرمتم... هنوز میخوامت... سروش به خدا هنوز میخوامت... چرا رفتی سروش؟ چرا رفتی؟... چرا همه ی امیدم رو ناامید کردی... فکر میکردم برمیگردی... فکر میکردم برمیگردی»
زیر لب با بغض زمزمه میکنم: برگشتم خانمی... تو رو خدا حالا تو برگرد... من برگشتم
من روبروی چشم تو از دست می رم
«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم... سخته... خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم... مگه تو نتونستی؟... پس من هم میتونم... مگه این همه آدم نتونستن؟... پس من هم میتونم... وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»
نفسم بالا نمیاد... چشمام هر لحظه بیشتر سیاهی میره...
«امشب من رو شکوندی اما من تو رو نمیشکونم به حرمت عشقی که ازت در دل دارم ولی یه چیز رو خوب میدونم دیگه هیچی مثله سابق نمیشه... امشب با همه ی بد بودنش به من درس بزرگی داد.... تعرض تو... شکوندن حرمت عاشقانه ات امشب بهم فهموند دیگه هیچی مثله اون روزا نمیشه... آره این درس بزرگیه... حیف که من همه ی فهمیدنی ها رو دیر فهمیدم.... دوره ی عشق ما سررسیده عشق من... آره سروشم... تو دیگه سروش من نیستی... عشق ما اشتباه بود... از همون اوله اول... که اگه درست بود هیچوقت بین مون جدایی نمیفتاد.... خداحافظ عشق من... خداحافظ... برو با عشق جدیدت سر کن... من ازت گذشتم به حرمت همه روزایی که بهم عشق هدیه کردی... من این روزا دارم قیمت عشقت رو میپردازم... قیمت عاشق شدنم اشکهامه... هر چیزی تاوانی داره تاوان عشق من هم حال و روز الانمه... فقط آرزو میکنم قدر عشق جدیدت رو بدونی... ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»
حرفایی که یه روزی به ترنم تحویل دادم تو گوشم میپیچه
«تو بزرگترین اشتباه زندگی منی... بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود»
قلبم عجیب میسوزه... فقط میدونم تا مرز جنون فاصله ای ندارم... اون حرفا... اون شب... اون التماسا... همه و همه جلوی چشمام به نمایش در میان
چشمم به شعر پایین صفحه میفته
من روبروی چشم تو...........از دست میرم
«این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم
خداحافظ نامهربون میخوام ازت دل بكنم
سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم
این جمله رو اینقد میگم تا كه فراموشت كنم »
آخرین جمله ای که زیر شعر نوشته شده باعث میشه تا حد مرگ از خودم متنفر بشم
«تو دنیا هیچ چیز غیر قابل توضیح تر از این اتفاق نیست که آنکه من بزرگش کردم ، کوچکم کرد
تنفر همه ی وجودم رو پر میکنه.... آره لبریز از تنفرم... تنفر از خودم... از خودخواهیم... از حرفام... از غرورم... آخکه چقدر از خودم متنفرم... اون شب توی اون باغ... من نباید باهاش اون کار رومیکردم... نباید... حتی اگه ترنم دنیای من رو تباه کرد باز هم نباید باهاش اون کار رو میکردم... اون عشقم بود... حتی توی این سال با همه ی تنفر باز هم دوستش داشتم... من نباید اون کار رو میکردم... نباید... لعنت به من