بعد از چند لحظه میگه: سلام خانم... مطب آقای نکویش
...
طاهر: بله... بله
...
-بنده یه نوبت میخواستم
...
طاهر: دو هفته ی دیگه خیلی دیره
با شنیدن دو هفته اخمام تو هم میره
...
طاهر: اما...
...
طاهر: کار من خیلی ضروریه
...
طاهر: باشه، مثله اینکه چاره ای نیست
...
طاهر: بله، ممنون... خداحافظ
تماس رو قطع میکنه
-چی شد؟
طاهر: دکتر مسافرت رفته و یه هفته ای نیست... وقتش هم واسه ی هفته ی بعدش پره... بهم گفت دو هفته ی دیگ......
-بیخیال... این یه هفته رو منتظر میمونیم تا بیاد... بعد بدون نوبت میریم میبینیمش
فکری میکنه و میگه: بد هم نمیگی... همین کار رو میکنیم
طاهر کارت ویزیت رو روی میز میذاره... یه نگاه دیگه به کارت میندازم... چشمم به آدرسش میفته... یه ربع بیست دقیقه فقط با شرکت فاصله داره... یاد ترنم میفتم که ماشین نداشت معلوم نیست این راه یه ربع بیست دقیقه ای رو چند ساعت تو راه بود
طاهر: بیا بریم یه چیز بخور
با بی میلی سری تکون میدم
-باید برم... خیلی کار دارم
طاهر: یه چیز میخوری بعد میری دیگه
آهی میکشم... خوردن بخوره تو سرم... غذا میخوام چیکار؟... وقتی ترنم رو ندارم نفس کشیدن هم برام حرومه چه برسه به غذا خوردن
-نه طاهر... باید برم یه سر و سامونی به خودم بدم...
طاهر نگاهی به قیافم میندازه و لبخند کمرنگی رو لبش میشینه... هر چند لبخندش از هر گریه ای تلخ تره
با لحن غمگینی زمزمه میکنه: وضعت خیلی داغونه... شنیدم مستقل زندگی میکنی؟
سری تکون میدم
طاهر: بهتره زیاد تنها نمونی... اینجور که معلومه حال و روزت زیاد خوب نیست
لبخندی رو لبای من هم میشینه
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه
طاهر: من هر جا برم همه حال و روز من رو دارن تغییر مکان اثر مثبتی تو روحیه ی من نداره چون خونوادم همه حال و روزشون همینه ولی وضعه تو فرق داره
دلم براش میسوزه... دستم رو روی شونش میذارمو میگم: هر وقت کمک خواستی میتونی رو کمک من حساب کنی
آهی میکشه و هیچی نمیگه
طاهر: سروش اگه میخوای بیگناهی ترنم رو ثابت کنی ثابت کن اما زندگیتو خراب نکن
فقط نگاش میکنم... هیچی نمیگم... زندگیم رو خراب نکنم؟... چطوری؟... پوزخندی رو لبام میشینه... زندگیه من که خیلی وقته خراب شده... همون 4 سال پیش... همین چند روز پیش... با ترک ترنم... با مرگ ترنم
طاهر: سروش شنیدی چی گفتم؟
بدون اینکه جوابشو بدم به این فکر میکنم که آیا واقعا با مرگ ترنم زندگی من خراب نشد؟
طاهر: سروش با توام؟
نه با مرگ ترنم زندگیه من خراب نشد... زندگی من همون چهار سال پیش داغون شد. با مرگ ترنم فقط وضعم بدتراز گذشته شد... من تصمیمم رو گرفتم... امروز میخوام همه چیز رو تموم کنم... میخوام با آلاگل حرف بزنم... حوصله ی نصیحت ندارم
فقط سری به نشونه ی باشه تکون میدم
طاهر نامطمئن نگام میکنه... برام مهم نیست
-پس باهات تماس میگیرم و خبرت میکنم که کی به دیدن دوست ترنم بریم؟
طاهر: سروش مطمئن باشم.........
با خشم وسط حرفش میپرم
-طاهر تمومش کن... من دیگه میرم تو هم یه خورده به سر و وضعت برس اگه بدتر از من نباشی بهتر از من هم نیستی
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: بهتره با این حال و روزت رانندگی نکنی بذار یه ماشی...........
با بی حوصلگی میگم: با همین حال و روزم تا شمال رفتمو زنده برگشتم این چند قدم راه که دیگه چیزی نیست
طاهر: میترسم خودت رو به کشتن بدی
-نترس.. بادمجون بم آفت نداره... کار نداری؟
طاهر: برو به سلامت
نگاه دیگه ای به اتاق میندازمو زیر لب کلمه خداحافظ رو زمزمه میکنم... پشتم رو بهش میکنمو به سرعت از اتاق و بعدش هم از خونه خارج میشم