فصل بیست و سوم
توی ماشینم میشینمو به سرعت به سمت آپارتمانم میرونم... دلم عجیب گرفته... حرفای طاهر مدام تو سرم میپیچه
زیرلب زمزمه میکنم: بیچاره طاهر
از یه طرف مرگ ترانه... از یه طرف مرگ ترنم... از یه طرف هم پدرش که روی تخت بیمارستان افتاده... از یه طرف مادرش که حال و روز خوبی نداره... از یه طرف هم غصه های مخفیانه ی طاها... واقعا زندگی براش جهنم شده
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو متفکر میگم: هر چند زندگی برای من هم جهنم شده
بالاخره بعد از بیست دقیقه خودم رو جلوی آپارتمانم میبینم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و پیاده میشم... چشمم به ماشین آلاگل میفته... پوزخندی رو لبام میشینه... هنوز زنم نشده ولی رسما صاحب خونه و زندگیم شده... انتظار نداشتم هنوز اینجا ببینمش... اومده بودم یه سرو سامونی به خودم بدمو بعدش به خونه شون برم تا با خودش و خونوادش حرف بزنم... میخواستم قبل از حرف زن با خونواده ی خودم به آلاگل و خونوادش همه چیز رو بگم فقط اینجوری میتونم خونوادم رو راضی کنم.. حوصله ی سر و کله زدن باهاشون رو ندارم بهترین راه اینه که تو عمل انجام شده قرارشون بدم
شونه ای بالا میندازمو زیر لب زمزمه میکنم: چه بهتر... همین الان تکلیفشو روشن میکنم
کار من رو آسونتر کرد... دیگه مجبور نیستم بیخودی این همه مسیر رو تا خونه شون رانندگی کنم... جعبه ی یادگاری های ترنم رو از داخل ماشین برمیدارمو به سمت آپارتمانم میرم... بعد از چند دقیقه انتظار برای آسانسور بالاخره میرسه و من هم به داخل میرم... دکمه ی طبقه ی موردنظر رو میزنم و نگاهی به پسر توی آینه میندازم... بعد از یه هفته حموم نرفتن و عوض نکردن لباس واقعا ظاهرم غیرقابل تحمل شده... هر چند دیگه چه فرقی میکنه
زیرلب زمزمه میکنم: سروش نباید بشکنی... حداقل در برابر دیگران باید همون سروش مغرور و محکم باشی
سری تکون میدمو منتظر میشم آسانسور به طبقه ی مورد نظر برسه... بعد از خارج شدن از آسانسور با قدمهای محکم به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... همونطور که جعبه رو با یه دست گرفتم با اون یکی دستم دنبال کلید میگردم.... بعد از چند ثانیه بالاخره کلید رو پیدا میکنم... همینکه میخوام در رو باز کنم در باز میشه و آلاگل جلوی در ظاهر میشه... لباس بیرون تنشه... اینجور که معلومه میخواست بیرون بره... با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه
بعد از چند لحظه وقتی میبینم که از جلوی در کنار نمیره با بی حوصلگی میگم: برو کنار
آلاگل: هان؟
با کلافگی با دست به عقب هلش میدمو وارد میشم
آلاگل تازه به خودش میادو با صدایی که از خشم میلرزه میگه: هیچ معلومه تو این مدت کدوم گوری بودی؟ اون از رفتار اون شبت... اون هم از غیب زدنت... این هم از بی تفاوتی الانت... داری چیکار میکنی سروش؟
بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد میشم.... در رو میبنده و پشت سرم میاد
آلاگل: با توام؟ چرا جواب نمیدی؟... من به جهنم حداقل به پدر و مادرت فکر میکردی؟... یه دختره ی......
به عقب برمیگردمو چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
-اگه میخوای زنده از این خونه بیرون بری بهتره مواظب حرف زدنت باشی
بعد از تموم شدن حرفم به سمت اتاقم میرم...
آلاگل: بعد از این همه مدت با هم بودن باز هم اونو به من ترجیح میدی؟
بی تفاوت به حرفای آلا با آرنج در اتاقم باز میکنمو وارد میشم... آلاگل هم وارد اتاق میشه و میگه: دارم باهات حرف میزنما
-برو بیرون
آلاگل:داری بیرونم میکنی؟
پوزخندی رو لبام جا خشک میکنه... انگار اگه من بیرونش کنم خانم واقعا واسه ی همیشه گورشونو گم میکنه
با حرص میگم: آلا از اتاقم برو بیرون... الان من هم میام
با خشم به سمت تخت بهم ریخته ی من میره... معلومه این چند روز که من نبودم خودش رو مهمون اتاق من کرده
آلاگل: دوست دارم تو اتاق نامزدم بمونم حرفیه؟
با تموم شدن حرفش روی تختم میشینه
هر چی من میخوام با آرامش برخورد کنم خودش نمیذاره... با عصبانیت نگام رو ازش میگیرمو جعبه رو گوشه ی اتاق میذارم
آلاگل: اون جعبه چیه؟
بیخیال عوض کردن لباس میشم... دوست ندارم این روز آخری با جنگ و دعوا ازش جدا شم
به سمت آلاگل میرمو با خونسردی ظاهری به بازوش چنگ میزنم.... به زور بلندش میکنمو بدون اینکه جوابشو بدم اون رو با خودم به سمت سالن میکشم
آلاگل: سروش چیکار میکنی؟
اون رو به سمت مبل هدایت میکنمو در آخر بازوش رو ول میکنم... خودم روی یکی از مبلا میشینمو با اخم و در عین حال تحکم میگم: بشین... کارِت دارم
با خشم رو به روم میشینه و میگه: هنوز جوابمو ندادی
-لابد دلیلی ندیدم که بخوام بهت جواب پس بدم