صفحه 20 از 26 نخستنخست ... 101819202122 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 191 به 200 از 253

موضوع: رمان بسیار زیبای "سفر به دیار عشق"

  1. Top | #191

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    -میگم آلاگل میدونه.....
    بابا: تو چه غلطی کردی؟... رفتی به اون دختره ی بیچاره چی گفتی؟
    -همین چیزی که به شماها گفتم
    مامان بیحال تر از قبل میشه و زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره آلاگل
    نگاهی بهشون میندازم.... انگار باورشون نمیشه که خود آلاگل همه چیز رو میدونه...
    -مادر من اگه از روی دلسوزی باهاش بمونم اون موقع آلاگل خوشبخت میشه؟
    ...
    وقتی میبینم جواب نمیدن ادامه میدم: نه به خدا اون موقع هم به جز بدبختی چیزی نصیبش نمیشه... پس بذارین آزادش کنم
    مامان: از اول هم اشتباه کردم برات خواستگاری رفتم
    بابا: من که بارها و بارها بهت گفته بودم ولی جنابعالی گوشت بدهکار نبود
    مامان: منه احمق فکر میکردم آقا واقعا از آلاگل خوشش اومده نگو داشت همه مون رو به بازی میداد
    بابا فقط سری به نشونه ی تاسف تکون میده و مامان ادامه میده: سروش میری از آلاگل عذرخواهی میکنی و میگی اشتباه کردی وگرنه شیرم رو حلالت نمیکنم
    سرم به شدت درد میکنه... عجیب خسته ام... از این همه کلنجار بیجا عجیب خسته ام
    -مامان یه کاری نکنید واسه همیشه قید خونه و زندگی و ایران رو بزنم و ترکتون کنم... وقتی میگم نمیتونم تحملش کنم چه جوری برم بگم اشتباه کردم
    بابا: واقعا برات متاسفم سروش... واقعا... برو هر غلطی دلت میخواد بکن ولی از ما انتظار هیچ کمکی نداشته باش
    سیاوش: بابا
    بابا: هان؟... چه انتظاری از من داری؟... یک ساعته داریم سعی میکنیم منصرفش کنیم آقا تازه میگه من همه چیز رو گفتم تو که نامزدی رو بهم زدی اجازه گرفتنت دیگه چیه؟
    سیاوش: اما........
    بابا نگاه تندی بهم میندازه و ادامه میده: نمیبینی مرغ آقا یه پا داره... تا حرف میزنیم ما رو از رفتنش میترسونه
    با داد سها همگی به خودمون میایم
    سها: مـــامـــــان
    همگی به طرف مامان هجوم میبریم... مامان از حال رفته
    بابا: سها برو یه لیوان آب بیار
    سیاوش: خیلی بیشعوری سروش... ببینم میتونی مامان رو به کشتن بدی
    بابا نگاه تندی بهم میندازه که با اومدن سها نگاش رو با خشم از من میگیره
    سها: بابا آب رو چیکار کنم
    بابا لیوان رو با خشم از دست سها میگیره و چند قطره آب به صورت مامان میپاشه
    مامان به زحمت چشماش رو باز میکنه و با بغض نگام میکنه
    دلم براش میسوزه
    اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه
    زمزمه وار میگه: سروش چرا این همه اذیتم میکنی؟... تو که میدونی چقدر برام عزیزی
    به آرومی تو بغلم میگیرمش و من هم با بغض میگم
    -ببخش مامان... ببخش... من رو با همه ی خودخواهیهام ببخش
    هیچکس هیچی نمیگه
    مامان: اخه....
    -مامان باور کن آلاگل با من خوشبخت نمیشه
    آهی میکشه... یه آه عمیق... یه آه پر از حسرت... پر از افسوس... پر از غصه
    دلم میگیره.... دلم از این همه خودخواهیه خودم میگیره


  2. Top | #192

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مامان: خیلی دوستش دارم... از همون اول که دیدمش مهرش به دلم نشست... همیشه دوست داشتم عروسم بشه... توی این دو سالی که اینجا رفت و آمد میکرد همیشه خانم و مهربون بود
    میدونم ناامید شده... همه میدونند وقتی یه چیز میگم تا اون رو انجام ندم ساکت نمیشینم... خوب میدونم توی این جمع هیچکس امیدی به درست شدن ماجرا نداره... خودشون هم خوب میدونند حریف من نمیشن... شاید تقصیر خودشون بوده از کوچیکی هر چی خواستم در اختیارم گذاشتن از همون اول تخس و لجباز از آب در اومدم... در برابر تنها کسی که آروم بودم ترنم بود.... با تنها کسی که لجبازی نمیکردم ترنم بود... توی اون پنج سالی که باهاش نامزد بودم یه بار هم باهاش لجبازی نکردم
    -ببخش که نمیتونم تو رو به آرزوت برسونم
    مامان: آلاگل خیلی خوبه
    لبخند غمگینی میزنمو میگم: میدونم
    مامان: عاشقته
    -میدونم
    مامان: حتی جونش رو هم برات میده
    -میدونم
    مامان: پس چه مرگته؟
    -عاشقش نیستم
    مامان: شاید عاشقش شدی
    -نمیشم... باور کن نمیشم... مطمئنم که نمیشم
    میدونم همه شون آخر تسلیم میشن... پدر و مادرم هیچوقت بهم زور نگفتن.. توی تمام عمرم حتی یه بار هم از بابام سیلی نخوردم... اون یه آدم کاملا منطقی و صدالبته کاملا احساسیه... تمام زندگیمون با عشق و محبت گذشته تحمل این همه مصیبت برای ماهایی که همیشه در آرامش زندگی کردیم خیلی سخته
    تمام صورت مامان از اشک خیس شده
    مامان: چیکارت کنم سروش... آخه من چیکارت کنم... از یه طرف تو که پاره ی جیگرمی... از یه طرف آلاگل که به جز عشق و محبت هیچی ازش ندیدم... نمیتونم ببینم در حقش چنین ظلمی بشه
    آهی میکشه و ادامه میده: واقعا نمیدونم چیکار باید کنم
    بابا: سارا اینقدر حرص نخور.. این پسرت که هر کار خواست کرد... خونواده ی آلاگل هم حتما تا الان با خبر شدن
    سیاوش هم با ناراحتی سری تکون میده و میگه: بابا درست میگه
    مامان رو به آرومی از بغلم بیرون میارم
    تو چشمام زل میزنه و میگه: خیلی خودخواهی سروش... خیلی
    -میدونم
    مامان: چیکار کنم که جگرگوشمی... هر کاری هم کنی باز برام عزیزی... باز پسرمی... باز نیمی از وجودمی
    آهی میکشه و با نارارحتی بهم زل میزنه
    بابا: واسه همین کارای تو اینقدر سرخود شده دیگه وگرنه حداقل قبل از بهم زدن نامزدی به ماها یه خبر میداد
    مامان بی توجه به حرف بابا تو چشمام زل میزنه و زیرلب زمزمه میکنه: دیگه حرف از رفتن نزن
    سری تکون میدم و با شرمندگی میگم:ببخشید... اون لحظه عصبانی بودم یه چیز گفتم
    مامان: دیگه نگو... تحملش رو ندارم
    سری تکون میدم و زیر لب میگم: باشه
    بعد از چند ثانیه سکوت سیاوش به حرف میاد
    سیاوش: بابا بهتر نیست یه زنگی به خونواده ی آلاگل بزنید
    بابا با خشم نگام میکنه و میگه: مگه این شازده چاره ی دیگه ای هم برام گذاشته... تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه زنگ بزنم و عذرخواهی کنم
    مامان: شاید آلاگل هنوز به خونوادش نگفته باشه
    بابا: چه گفته باشه چه نگفته باشه اونا بالاخره میفهمن... مطمئن باش اگه الان هم چیزی نفهمن این پسره خودش بلند میشه و میره به خونواده ی آلاگل همه چیز رو میگه
    خوشم میاد... از این همه تیزی بابا خوشم میاد... قصدم همین بود
    مامان با تاسف نگاهی به من میندازه و میگه: فقط امیدوارم پشیمون نشی
    -نمیشم
    هیچکس حرفی نمیزنه... همگی روی مبل میشینیمو در سکوت به همدیگه زل میزنیم... نمیدونم بقیه به چی فکر میکنند ولی من به آینده ی مبهمم فکر میکنم... اینکه بدون ترنم چه طوری میتونم ادامه بدم
    نمیدونم چقدر گذشته که با صدای بابا به خودم میام
    بابا: سروش مطمئنی بعدا پشیمون نمیشی
    -میدنم بهم اعتماد ندارین... هر چند تقصیر خودمه ولی باور کنید این به نفعه خوده آلاگل هم هست... اون با من حروم میشه هر چند من هم نمیتونم باهاش سر کنم... زندگی با آلاگل خیلی خیلی سخته




  3. Top | #193

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مامان آهی میکشه و هیچی نمیگه
    بابا هم با ناراحتی سری تکون میده و از روی مبل بلند میشه... به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره... یه نگاه دیگه هم به من میندازه انگار میخواد مطمئن بشه که بعدا پشیمون نمیشم... بعد از چند لحظه مکث نگاشو از من میگیره و شروع به شماره گیری میکنه
    بعد از چند دقیقه میگه: چرا کسی جواب نمیده؟
    مامان: یه بار دیگه تماس بگیر
    سری تکون میده و دوباره تماس میگیره
    بابا: اصلا نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم
    مامان: از همین الان خجالت میکشم چشم تو چشم مهلا بشم
    بابا بعد از چند بار تماس گرفتن میگه: فکر کنم خونه نیستن
    مامان: مهلا امروز کلاس داشت
    بابا: یعنی تا الان آرش خونه نرسیده
    مامان: به گوشیش زنگ بزن
    بابا: فکر خوبیه
    بابا دوباره مشغول شماره گرفتن میشه
    بعد از مدتی انگار پدر آلاگل جواب میده
    بابا: سلام آرش جان
    ...
    بابا: ممنون... بد نیستم... تو چطوری؟
    ....
    بابا: خدا رو شکر
    ....
    بابا: سروش.... آره برگشت....
    ....
    بابا: همین امروز برگشته
    ....
    بابا: آره.... راستش یه کار مهم باهات داشتم
    ...
    بابا: در همین مورد هم میخواستم باهات حرف بزنم
    ....
    بابا: نه باید ببینمت... حضوری بهتره
    ...
    بابا: آخه الان چه وقت مسافرت رفتنه
    ...
    بابا: که اینطور... چه ساعتی میرسه؟
    ...
    بابا: نه بابا...
    ...
    بابا: آره دیگه.... در مورد آلاگل و سروشه
    ...
    بابا: آخه اینجوری خیلی بده
    ...
    بابا نگاه درمونده ای به ما میکنه و بعد سری به نشونه ی تاسف تکون میده
    بابا: مثل اینکه چاره ای نیست
    ...
    همونجور که گوشیه بیسیم تو دستشه از ما دور میشه
    بابا: راستش سروش یه حرفا.......
    با دور شدن بابا صداش اونقدر ضعیف میشه که دیگه نمیشنوم چی به آقای تقوی میگه




  4. Top | #194

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    مامان به آرومی زمزمه میکنه: دلم بدجور شور میزنه... خیلی نگرانم
    سها: اه.. مامان ته دلمون رو خالی نکن
    بابا که با فاصله ی زیادی اون طرف سالن با لحن آرومی صحبت میکنه با خشم چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی یه چیزایی میگه
    مامان: چه طور تا الان آلاگل چیزی بهشون نگفته؟
    سیاوش: لابد هنوز پدر و مادرش به خونه نرسیدن
    مامان: آخه خودش هم تلفن خونه رو جواب نداد
    سها: مامان... چرا اینقدر بهمون استرس وارد میکنی
    -همینو بگو والله... آخه مادر من وقتی مهلا خانم دانشگاهه... وقتی آرش خان بیمارستانه... اونوقت انتظار داری از همه چی باخبر بشن... آلاگل شاید صدای زنگ تلفن رو نشنیده شاید هنوز خونه نرفته
    مامان: آخه........
    سیاوش: بابا داره میاد
    همه مون به بابا زل میزنیم که با ناراحتی گوشی رو سر جاش میذاره و به سمت ما میاد
    مامان: فرزاد چی شد؟
    بابا آهی میکشه و کنار مامان میشینه
    بابا: میخواستی چی بشه؟... خیلی جلوی خودش رو گرفت که یه چیزی بارم نکنه
    مامان: ایکاش حضوری میگفتی
    بابا: نمیخواستم تلفنی بگم ولی مثله اینکه میخواست فرودگاه بره... از اونجایی که دخترخاله ی آلاگل داره از مالزی برمیگرده و هیچکدوم از اعضای خونوادش هم ایران نیستن آرش مجبور بود خودش دنبالش بره... من هم که دیدم آرش چیزی از بهم خوردن نامزدی نمیدونه ترجیح دادم از زبون خودم بشنوه... اگه از زبون آلاگل میشنید خیلی بد میشد
    مامان: وقتی در مورد بهم خوردن نامزدی گفتی چه عکس العملی نشون داد؟
    بابا: خیلی بهش برخورد مطمئنم اگه دستش به سروش میرسید کم کمش یه کتک مفصل حواله ش میکرد
    مامان: حق داشت... هیچی نگفت؟
    -چی میتونست بگه فقط گفت ما که آقا سروش رو مجبور نکرده بودیم بیاد آلاگل رو بگیره ولی از جانب من به پسرت بگو اصلا کارش درست نبوده ... معلوم بود داره همه ی سعیش رو میکنه که بهم توهین نکنه... حتی اگه چیزی هم میگفت حق داشت
    مامان: خونواده ی محترمی بودن
    بابا: آره... من خودم رو واسه خیلی چیزا آماده کرده بودم
    حوصله ی شنیدن این حرفا رو ندارم... از جام بلند میشمو میگم: من دیگه میرم..........
    مامان با اخم بهم نگاه میکنه و میگه: کجا؟... حداقل بعد از این همه خرابکاری بیا همین جا.............
    با بی حوصلگی وسط حرفش میپرم: مامان
    بابا: پسرت رو نمیشناسی حرف آدمیزاد تو گوشش نمیره
    مامان: تو این جور مواقع میشه پسر من؟
    بابا با کلافگی میگه: چه پسر من چه پسر تو مهم اینه که حرف تو گوشش نمیره
    خوبه جلوشون واستادم اگه جلوشون نبودم چیا در موردم میگفتن... لبخند محوی رو لبم میشینه
    مامان که لبخندم رو میبینه با خشم میگه: باید هم بخندی دیگه برامون آبرو نذاشتی... میدونی از فردا مردم در موردمون چقد بد میگن
    -حرف مردم برام مهم نیست... خوشم نمیاد کسی برای من تصمیم بگیره
    مامان: اصلا ما به جهنم ولی آلاگل دختره... فردا هزار تا حرف براش در میارن...
    -مادر من این افکار دیگه قدیمی شده... دوران نامزدی برای آشنایی طرفینه... من یه مدت با آلاگل بودم دیدم آلاگل اون دختری نیست که میخوام حالا هم ازش جدا شدم... در طول دوران نامزدی هم پامو از گلیمم درازتر نکردم... همه مرزایی هم که برای خودم تعیین کرده بودم رعایت کردم... پس مشکل چیه؟
    مامان: مشکل نفهمیه توهه که هنوز نمیدونی این حرف توهه نه بقیه
    -مام........
    مامان: مامان و کوفت... هر حرفی میزنم هزار تا برام دلیل و برهان میاره... من که از هیچ جهتی حریف تو نمیشم حداقل یه امشب رو اینجا بمون... این یکی رو که دیگه میتونی
    به ناچار سری تکون میدمو دوباره سر جام میشینم
    مامان و بابا مشغول حرف زدن میشن... سها به اتاقش میره... من هم نگاهی به سیاوش میندازم و میگم: سیاوش اون یکی گوشیت رو هنوز داری
    با سردی جوابمو میده: برو تو اتاقم بردار




  5. Top | #195

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    سری تکون میدم... بی تفاوت به لحن سردش از جام بلند میشمو به سمت اتاقش میرم... همینکه وارد اتاقش میشم پام روی یه چیزی میره... نگاهی به زیر پام میندازم و با شلوار مچاله شدش رو به رو میشم
    لبخندی رو لبم میشینه...زیر لب زمزمه میکنم
    -از این بشر شلخته تر تو عمرم ندیدم
    برعکس من و سها همیشه اتاقش درهم برهمه... در اتاقش رو میبندمو نگاهی به اطراف میندازم... هنوز هم عکسهای ترانه روی دیوار خودنمایی میکنند... اتاقش از عکسهای ترانه در ژستهای مختلف پر شده... هیچوقت اجازه نمیده هیچ غریبه ای وارد اتاقش بشه... رو به روی تختش یه عکس بزرگ از ترانه که با لبخند کنار خودش واستاده چسبونده... دلم میگیره
    یعنی سیاوش از من عاشق تره؟... درسته در دوران نامزدی سیاوش بعضی مواقع از دست ترانه عصبی میشد و با هم دعوای سختی میگرفتن اما هیچوقت به فکر بهم زدن نامزدیش نیفتاد در صورتی که من و ترنم توی اون دوران همیشه مراعات میکردیم و در برابر همدیگه کوتاه میومدیم ولی آخرش نامزدیمون بهم خورد... سیاوش در دوره ی نامزدی دو بار به ترانه سیلی زد ولی من توی اون دوران هیچوقت روی ترنم دست بلند نکردم... پس چرا آخرش اینجوری شد؟... منی که همیشه سعی میکردم با عشقم بهترین رفتار رو داشته باشم و سیاوش رو هم نصیحت میکردم دست از تعصبای بیجاش برداره چرا عاقبتم این شد؟... اگه سیاوش توی اون روزا جای من بود چیکار میکرد؟... آیا اون هم ترانه رو ترک میکرد؟
    با صدای باز شدن در به خودم میام
    سیاوش وارد اتاق میشه و نگاهی به من میندازه
    سیاوش: چی شد؟... پیدا نکردی؟
    با حواسپرتی میپرسم: چی رو؟
    سیاوش: گوشی رو میگم... حواست کجاست؟
    تازه یادم میاد برای چی به اتاق سیاوش اومدم
    -حواسم پرت شد اصلا یادم رفت برای چی اومده بودم... خودت بده
    در رو میبنده و وارد اتاق میشه
    به سمت تختش میرمو کت اسپرتش رو که روی تخت افتاده برمیدارمو گوشه ای مذارم بعد هم به آرومی روی تختش دراز میکشم
    -بد نیست به اتاقت یه سر و سامونی بدی... حتما باید زهرا خانم برات تمیز کنه؟
    سیاوش: چقدر هم که تو اجازه میدی... این چند روز در به در دنبال تو بودیم... از این بیمارستان به اون بیمارستان... از این سردخونه به اون سردخونه.. از این کلانتری به اون کلانتری... تو که این چیزا حالیت نیست فقط سرتو میندازی پایینو گم و گور میشی
    -تحمل مرگش برام سخت بود
    آهی میکشه و به سمت کشوی میزش میره
    به عکس ترانه و سیاوش خیره میشم... هیچ عکسی از ترنم ندارم... هیچی... همه رو توی اون روزا سوزوندم... چقدر احمق بودم... الان محتاج یکی از همون عکسام
    با صدای سیاوش به خودم میام
    سیاوش: بگیر
    گوشی رو به طرفم گرفته و منتظر نگام میکنه... گوشی رو ازش میگیرم
    سیاوش: سیم کارت داری؟
    -نه... موقع برگشت میخرم
    سیاوش: مگه امشب نیستی؟
    -فردا که دارم برمیگردم میخرم
    سری تکون میده و لبه ی تخت میشینه
    سیاوش: سروش
    -هوم؟
    سیاوش: مطمئنی؟
    آه عمیقی میکشم
    -بیشتر از همیشه... شک نکن
    سیاوش: دلم براش میسوزه
    -خودم هم پشیمونم که اون رو وارد این بازی کردم
    سیاوش: آخه چرا؟
    -چی چرا؟
    سیاوش: چرا این کار رو کردی؟
    -فکر میکردم میتونم... فکر میکردم میتونم با وارد کردن آلاگل به زندگیم ترنم رو فراموش کنم
    سیاوش: یعنی هیچ تغییری حاصل نشد؟
    -هیچی
    سیاوش: تمام این سالها فکر میکردم ازش متنفری
    -تمام این سالها از دور میدیدمش
    با داد میگه: چــــی؟
    -دست خودم نبود... هر بار به خودم قول میدادم که امروز آخرین باره و دفعه ی بعدی در کار نیست ولی بعد از چند روز دوباره طافت نمی یاوردم و دوباره به دیدنش میرفتم
    سیاوش: پس اون حرفا اون تنفرا اون دوستت ندارما اونا چی بود؟
    -به خاطر غرورم... نمیتونستم تحمل کنم توسط یه دختر بچه ی هفده هجده ساله بازی خوردم و پنج سال هم احمق فرض شدم
    سیاوش: دلم میخواد تا میتونم کتکت بزنم... بدجور از دستت حرصی ام
    -میدونم... ولی اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی؟
    سیاوش: من حتی اگه جای تو هم بودم باز این غلطای اضافه ای که تو کردی رو نمیکردم... تو اگه میدونستی ترنم رو دوست داری نباید آلاگل رو وارد ماجرا میکردی
    -حماقت کردم... هم ترنم رو واسه ی همیشه از دست دادم هم نتونستم با آلاگل دووم بیارم... شاید ترنم اشتباه کرد اما اشتباهش اونقدرا هم بزرگ نبود.. به احتمال زیاد اشتباهش مال گذشته ها بود که یه نفر فهمیدو باعث تمام اون چیزا شد
    سیاوش: یعنی واقعا برات مهم نیست به چه دلیل باهات نامزد شد
    -مهم که هست ولی مهمتر از اون این بود که عاشقم شد
    سیاوش: دیگه واسه ی این حرفا خیلی دیره
    -ترنم اون روزا بارها و بارها به دیدنم می اومد و میگفت عاشقمه... همیشه میگفت باورم کن... مدام تکرار میکرد فقط من عشق زندگیش بودم...تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟... یه طرف عشقت بود که میگفت بیگناهه یه طرف یه دنیا که عشقت رو گناهکارترین میدونستن
    سیاوش: نمیدونم... اگه احساس تو رو داشتم حتی اگه گناهکارترین هم بود باهاش میموندم هر چند مثله گذشته رفتار نمیکردم ولی باز تحمل نبودنش رو نداشتم
    -غرورم اجازه نمیداد
    سیاوش: پس چرا الان داری اعتراف میکنی؟
    با آه میگم: نمیدونم... شاید چون دیگه نیست... شاید چون حالا میدونم که وقتی همه ی عشقت زیر خاکه دیگه غرور معنایی نداره
    سیاوش: حتی برای یه لحظه هم فکر نمیکردم عاشق مونده باشی... وقتی عکساشو سوزوندی.. وفتی همه چیزش رو دور ریختی... وقتی قید کار تو شرکت بابا رو زدی... وقتی از این خونه رفتی.... وقتی قلبتو از سنگ کردی... فکر کردم به معنای واقعی ازش متنفر شدی
    -فقط داشتم خودم رو گول میزدم... تمام این سالها خودم هم میدونستم دوستش دارم ولی باز خودم رو گول میزدم... قبول کن سخت بود... یه طرف خونوادت باشن یه طرف عشقت... همه ی اعضای خونوادت ازش متنفر باشن خودت هم اون رو گناهکار بدونی سخته بخوای بری و برای همیشه باهاش بمونی
    سیاوش: آره سخته.... خیلی زیاد... ولی یادت باشه وقتی دلت شکست حق نداری دل بقیه رو هم بشکنی
    -باور کن نمیخواستم آلاگل رو بشکنم
    سیاوش: ولی شکوندی... هم خودش رو هم دلش رو.... بدجور خوردش کردی
    -نمیخواستم اینجوری بشه... خودت رو بذار جای من بعد از این همه سال هنوز به ترانه وفاداری
    سیاوش: خودت داری میگی هنوز به ترانه وفادارم... یعنی کسی رو وارد زندگیم نکردم چون میدونم در کنار من خوشبخت نمیشه اما تو آلاگل رو وارد زندگیت کردی و بعد با بی رحمی تمام پسش زدی
    -میدونم کارم اشتباهه
    سیاوش: دونستنش چه فایده ای داره؟
    زیرلب زمزمه میکنم: هیچی
    آهی میکشه و زمزمه وار میگه: واقعا هیچی
    بعد از چند لحظه مکث تو چشمام زل میزنه و به آرومی ادامه میده: سروش ماجرای آلاگل که تموم شد ولی با کس دیگه این کار رو نکن... هیچوقت این کار رو با هیچکس دیگه نکن... تاوان دل شکسته شده خیلی سنگینه




  6. Top | #196

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    هنوز حرف سیاوش تموم نشده که در اتاق به شدت باز میشه و سها با قیافه ای نگران وارد اتاق میشه
    سیاوش با اخم میگه: چه خبرته سها
    سها بی توجه به حرف سیاوش همونطور که نفس نفس میزنه میگه: آل....آلـ ـاگـ.... آلـ ـاگـ ـل
    به سرعت روی تخت میشینم
    سیاوش با داد میگه: آلاگل چی؟
    سها یهو زیر گریه میزنه
    من و سیاوش نگاهی بهم میندازیم و سیاوش با ترس از جاش بلند میشه و به سمت سها میره
    با ترس به سها خیره میشم
    خدایا دیگه تحمل یه ماجرای جدید رو ندارم
    سیاوش لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: سها بهمون بگو چی شده
    سها با هق هق میگه: آلـ ـاگـ ـل تـ ـصـ ـادف کـ رده
    یه لحظه حس میکنم قلبم از حرکت وایمیسته
    سیاوش با داد میگه: چی؟
    سها گریه اش شدت میگیره... من مات و مبهوت به دو نفرشون خیره شدم و هیچی نمیگم... سیاوش کلافه دستش رو لای موهاش فرو میکنه و چند قدم فاصله ای که با سها داره رو طی میکنه... بعد با لحن مهربونی میگه: خواهری من مطمئنم همه چیز خوب میشه... پس اشک نریزو سعی کن آروم باشی
    سها سعی میکنه آروم بشه
    سیاوش: چند تا نفس عمیق بکش و دوباره بگو چی شده؟
    سها به آرومی تو بغل سیاوش میره و چند تا نفس عمیق میکشه
    این دفعه آرومتر از قبل میگه: همین الان آیت زنگ زده و به بابا گفت آلاگل تصادف کرده... اون بابا رو تهدید کرده که اگه بلایی سر آلاگل بیاد داداش سروش رو زنده نمیذاره
    سیاوش با نگرانی به من زل میزنه
    به زحمت از روی تخت بلند میشمو گوشی رو توی جیبم میذارم
    سیاوش به آرومی سها رو از بغلش خارج میکنه و به طرف من میاد
    سیاوش: سرو........
    دستمو بالا میارم و میگم: هیچی نگو سیاوش... خودم باید این مشکل رو حل کنم
    به سرعت از اتاق خارج میشمو به سمت سالن حرکت میکنم... صدای قدمهای سیاوش و سها رو میشنوم که پشت سر من میان ... مامان و بابا که در حال صحبت کردن بودن با دیدن من ساکت میشن
    بدون مقدمه چینی سریع سر اصل مطلب میرم و میپرسم: بابا چی شده؟
    بابا سعی میکنه خودش رو آروم نشون بده
    بابا: مگه قراره ........
    -سها همه چیز رو گفت پس الکی چیزی رو از من مخفی میکنید
    مامان چشم غره ای به سها که الان دقیقا کنار من واستاده میره و با اخم میگه: دو دقیقه نتونستی جلوی دهنتو بگیری
    سها به بازوم چنگ میزنه
    با اخم میگم: مامان چیکار به سها دارید میگم چی شده؟
    مامان: سروش تا همین جا هم به اندازه ی کافی خرابکاری کردی بهتره بیشتر از این سرخود کاری انجام ندی
    -مــامــان
    بابا با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه: وقتی داشتی نامزدیت رو بهم میزدی باید به اینجاش هم فکر میکردم
    با عصبانیت میگم: تصادف آلاگل چه ربطی به من داره
    بابا:مثله اینکه جنابعالی مثل همیشه بی توجه به احساسات آلاگل با بدترین شکل ممکن باهاش حرف زدی حرف زدی و همین باعث شد آلاگل با حالی خراب سوار ماشینش بشه و به سمت خونه برونه... توی راه هم واسه ی آیت زنگ زد و شروع به تعریف ماجرا کرد... ازیه طرف خرابکاریه جنابعالی از یه طرف حواسپرتیه خودش ازیه طرف هم صحبت با آیت و گریه و زاریهاش باعث شد که با کامیونی که از رو به رو داشت میومد تصادف کنه... این طور که آیت میگفت مقصر هم خود آلاگل بوده... الان هم توی اتاق عمله
    آه از نهادم بلند میشه... بازوم رو از بین دستای ظریف سها خارج میکنمو خودم رو به سختی به مبل میرسونم... سرم رو بین دستام میگیرمو با ناراحتی به زمین خیره میشم
    بابا: سروش این چه کاری بود که کردی؟
    همینجور که نگام به زمینه میگم
    -نمیخواستم باهاش اون طور حرف بزنم خودش باعث شد
    بابا: تو حق نداشتی از خونه بیرونش کنی
    -هر چقدر میگفت نمیتونم این رابطه رو ادامه بدم قبول نمیکرد
    بابا: انتظار داشتی با اون همه علاقه به همین راحتی قبول کنه
    جوابی برای حرفش ندارم
    بابا: فکر کنم بهتر باشه یه سر به بیمارستان بزنیم
    سها: بابا آیت تهدی.........
    حرف تو دهن سها میمونه... نگام رو از زمین میگیرمو به بابا خیره میشم
    اخمی میکنه و با لحن محکمی میگه: آیت عصبانی بود یه چیزی گفت... بهتره شماها خونه بمونید من و مادرتون یه سر به بیمارستان میزنیم ببینیم اوضاع از چه قراره
    به سرعت از روی مبل بلند میشمو میگم: من هم میام
    بابا: حرفشم نزن
    -درسته آلاگل رو به عنوان نامزدم قبول ندارم ولی راضی به این حال و روزش هم نیستم
    مامان: سروش خونواده ی آلاگل بدجور از دستت شاکی هستن بهتره فعلا دور و برشون آفتابی نشی
    -مادر من چرا اینقدر شلوغش میکنید... من کاری نکردم که بخوام قایم بشم
    بابا: آیت همه چیز رو در مورد رفتارت با میدونه حالا با چه رویی میخوای به بیمارستان بیای
    مستاصل نگاشون میکنم
    بابا که سکوتم رو میبینه ادامه میده: حالا که قید آلاگل رو زدی بهتره به قول مادرت زیاد دور و بر خونواده ی آلاگل پیدات نشه... یه خورده صبر کن تا ببینیم بعد چی میشه... مطمئننا الان هیچ کس از دیدن تو خوشحال نمیشه
    آهی میکشمو دوباره روی مبل میشینم
    بابا با سر به مامان اشاره ای میکنه مامان هم سری تکون میده از جاش بلند میشه و به سمت اتاقشون حرکت میکنه
    حس بدی دارم... درسته عاشقش نبودم... درسته دوستش نداشتم.. درسته رفتاراش رو نمیپسندیدم اما هرگز دلم نمیخواست این اتفاق براش بیفته
    سیاوش کنارم میشینه و دستاش رو دور شونه هام حلقه میکنه
    تو چشماش زل میزنمو میگم: من نمیخواستم اینجوری بشه
    لبخند مهربونی میزنه و به آرومی میگه: میدونم... من مطمئنم هیچی نمیشه
    اه عمیقی میکشمو دوباره به بابا خیره میشم.. متفکر به رو به رو نگاه میکنه... بعد از چند لحظه مامان وارد میشه... بابا با دیدن مامان میگه: حاضر شدی؟
    مامان سری تکون میده و میگه: بریم
    بابا تو چشمام خیره میشه و به آرومی زمزمه میکنه: نگران نباش همه چیز درست میشه
    -خبرم کنید، خیلی نگرانم
    بابا: هر چی شد خبرتون میکنم
    -منتظرم
    سیاوش: حالا میدونید کدوم بیمارست.......
    بابا همونطور که داره از روی مبل بلند میشه وسط حرف سیاوش میپره
    بابا: به زور از زیر زبون آیت کشیدم... بیمارستان--
    سیاوش: فقط بی خبرمون نذارید
    بابا: باشه
    بعد از کلی سفارش بالاخره بابا و مامان میرن و من رو با یه دنیا نگرانی توی خونه موندگار میکنند


  7. Top | #197

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    از جام بلند میشم
    سیاوش: کجا؟
    -میرم یه خورده استراحت کنم سردرد بدی دارم
    سیاوش: اول یه چیز بخور بعد برو
    -بیخیال بابا... تو این موقعیت غذا میخوام چیکار
    بعد از تموم شدن حرفام منتظر جوابی از جانب سیاوش نمیشم... به سمت اتاق سابقم میرمو بعد از رسیدن در رو باز میکنم... همینکه وارد اتاق میشم در رو پشت سرم میبندمو بدون اینکه لامپ رو روشن کنم به سمت تختم میرم... حتی نمیدونم ساعت چنده... فقط میدونم هوا یه خورده تاریک شده...
    حس میکنم ظرفیتم تکمیله تکمیله... سرم بدجور درد میکنه... خودم رو روی تخت پرت میکنمو سعی میکنم به هیچی فکر نکنم ولی هر کار میکنم نمیشه... ذهنم از اتفاقات اخیر پر شده... چشمام رو میبندم... چشمای اشکی ترنم جلوی چشمام نقش میبندن.. سریع چشمام رو باز میکنم
    حتی توی این موقعیت هم به جای اینکه نگران آلاگل باشم به ترنم فکر میکنم... یاد ترنم باعث میشه همه چیز و همه کس رو از یاد برم
    از بس فکر و خیال میکنم پلکام خسته میشن و رو هم میفتن... بعد از مدتی هم به آرومی به خواب میرم
    با شنیدن سر و صدایی که از سالن میاد چشمام رو باز میکنم... اتاق تاریکه تاریکه... نگاه گنگی به اطراف میندازمو تازه همه ی اتفاقات رو به یاد میارم... نمیدونم چقدر خوابیدم ولی سر و صدایی که از بیرون میاد نشون از برگشتن پدر و مادرم داره
    از جام بلند میشمو به سمت در میرم... در رو باز میکنم صدای مامان رو که میشنوم از برگشتنشون مطمئن میشم
    زیر لب زمزمه میکنم: پس برگشتن
    مامان: عجب دختره ی مزخرف..........
    بابا: ســــارا
    مامان: مگه دروغ میگم... انگار اومده بود عروسی... با اون عینک آفتابیه مسخرش... همه عینک رو به چشماشون میزنند این خانم به موهاش زده بود.... هر چی حرف بود بارمون کرد
    بابا: انتظار نداشتی که از ما تشکر و قدردانی کنند
    مامان: اگه مهلا یا آرش چیزی میگفتن این همه دلم نمیسوخت
    به آرومی در رو میبندم
    سیاوش: حالا مگه چی گفت؟
    بابا: چیز خاص............
    مامان: هر چی فحش و بد و بیراه بود نصیب خودمون جد و آبادمون کرد... آیت که خودش از دست سروش شاکی بود به خاطر بزرگتر کوچیکتری به ما توهین نکرد اما اون دختره ی بیشعور هر چی لایق خودش بود رو نثار.........
    بابا: ســــارا
    مامان: تو هم که قرص سارا سارا خوردی
    بابا: سروش هم بی تقصیر نبود... حالا من و تو پدر و مادرش هستیم ولی دلیل نمیشه که اشتباهش رو قبول نداشته باشیم
    مامان: من نمیگم کار سروش درست بوده ولی این حق رو به یه دختر غریبه نمیدم که بهم توهین کنه من فقط به احترام مهلا و آرش چیزی بهش نگفتم
    سیاوش: وضع آلاگل چطور بود؟
    بابا: خدا رو شکر عملش موفقیت آمیز بود
    مامان: آره... خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت
    سها: مثلا قرار بود خبرمون کنید من و سیاوش از نگرانی مردیم
    بابا: همین که فهمیدیم همه چیز خوبه راه افتادیم
    مامان با صدای تقریبا بلندی میگه
    مامان: پس سروشم کجاست؟
    لبخندی رو لبم مبشینه
    سها و سیاوش با هم دیگه میگن: مامان
    با لبخند به طرفشون میرم... مامان پشتش به منه... سیاوش و سها با دیدن من لبخند میزنند ولی عکس العملی نشون نمیدن
    مامان: اینقدر عرضه نداشتین دو ساعت نگهش دارین... دلم براش تنگ شده... طفل معصو....
    از پشت بغلش میکنم که باعث میشه حرف تو دهنش بمونه
    -قربون مامان خانم خودم برم... من همینجام
    مامان که روی مبل نشسته سرش رو میچرخونه و نگاهی به من میندازه... بعد برمیگرده به سمت سها و سیاوش
    مامان: پس چرا نمیگین هنوز نرفته
    سها: اصلا شما اجازه میدین ما حرف بزنیم
    خم میشم و سر مامانمو به آرومی میبوسم
    از جاش بلند میشه و خودش رو از بغلم بیرون میکشه
    مامان: گم شو اونور که خیلی از دستت کفری ام


  8. Top | #198

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    با لبخند نگاش میکنمو میگم: اگه مزاحمم برم؟
    مامان: ســــروش
    بابا: سروش بشین اینقدر مادرت رو حرص نده
    با لبخند رو به روی بابا میشینم
    بابا: شنیدی چی شد یا دوباره بگم؟
    -شنیدم
    بابا: یه عذرخواهی به آلاگل و خونوادش بدهکاری
    به زمین خیره میشمو چیزی نمیگم
    مامان حرف بابا رو ادامه میده: من و پدرت امروز از جانب خودمون از خونواده ی آلاگل عذرخواهی کردیم... هر چند باهامون سرسنگین بودن ولی حق داشتن... بهتره تو هم برای معذرت خواهی پیش قدم بشی.... هم به خاطر بهم زدن نامزدی هم بخاطر رفتارای بدی که با آلاگل داشتی
    بابا: البته نه الان که همه به خونت تشنه هستن... مخصوصا آیت و دخترخاله ی آلاگل که اگه دستشون به تو برسه زندت نمیذارن
    -شما دارین زیادی شلوغش میکنید
    مامان: اونجا نبودی رفتار دخترخاله ی آلاگل رو ببینی
    -رابطه ی من با آلاگل ربطی به دخترخالش نداره
    سها وسط حرفم میپره و میگه: کدوم دختر خالش؟
    مادر: اسمش رو یادم نیست... مهلا هم چیز زیادی در موردشون نگفته بود فقط خیلی وقت پیش بهم گفته بود آلاگل و دختر خالش خیلی با هم صمیمی بودن ولی چند سال پیش مهدیه خواهر مهلا با شوهر و بچه هاش زندگیشون رو میفروشند و برای همیشه از ایران میرن... اینجوری بین آلاگل و دخترخالش هم جدایی میفته... اصلا از دختره خوشم نیومد برعکس آلاگل اصلا آداب معاشرت بلد نیست
    بابا: توقعت خیلی بالاست ساراجان... بالاخره دختر خاله ی آلاگله... خودت که شنیدی آرش آخرش چی گفت... گفت مثله دو تا خواهر برای همدیگه عزیز هستن پس نباید انتظار برخورد بهتری رو میداشتیم
    مامان: بیچاره مهلا... چقدر از کار آخرش خجالت کشیدم بخاطر رفتار اون دختر از ما عذرخواهی کرد... با اینکه از دست ما ناراحت بود ولی باز اظهار شرمندگی کرد
    بابا آهی میکشه و با لحن گرفته ای میگه: من هم واقعا از رفتارش شرمنده شدم... آرش و مهلا خیلی بزرگواری کردن که هیچی بهمون نگفتن... حتی آرش بابت رفتار آیت هم از من عذرخواهی کردو گفت باز جای شکرش باقیه که آقا سروش قبل از ازدواج به بی علاقگی خودش نسبت به آلاگل پی برد
    سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه
    بعد از چند لحظه سکوت مامان چند تا سرفه ی مصلحتی میکنه و زهراخانم رو برای چیدن میز شام صدا میکنه
    بابا هم که قیافه ی ماتم زده ی من رو میبینه حرف رو عوض میکنه
    بابا: سروش نمیخوای کارت رو از سر بگیری؟
    با بی حوصلگی جواب میدم
    -فعلا حوصله ی شرکت و کار و این حرفا رو ندارم
    بابا: اینجوری هم که نمیشه
    بی مقدمه میپرسم: از منصور و دار و دسته اش خبری نشده؟
    بابا به نشونه ی نه سری تکون میده
    -معلوم نیست این پلیسا دارن چه غلطی میکنند
    مامان: سروش دوباره خودت رو تو دردسرنندازی... من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارما
    سری تکون میدمو هیچی نمیگم
    بعد از چند دقیقه با صدایزهرا خانم همگی به خودمون میایم
    زهرا: خانم شام آماده ست
    مامان: میتونی بری
    زهرا: بله خانم
    مامان: بلند شین بریم یه چیز بخوریم... با اینجا نشستن و ماتم گرفتن که مشکلی حل نمیشه
    دلم عجیب گرفته.... قاتلین ترنم راست راست دارن تو خیابون میگرن و اونوقت من توی رختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و غذاهای رنگا ورنگ میخورم
    آهی میکشمو از جام بلند میشم... باز خدا رو شکر که آلاگل سالمه تحمل یه مصیبت دیگه رو نداشتم
    بقیه هم بلند میشن و همگی به سمت آشپزخونه میریم... پشت میز روی یکی از صندلی ها میشینمو یه خورده غذا برای خودم میکشم... مامان طبق معمول به زهرا خانم سفارش کرده که غذای مورد علاقه ی من رو درست کنه... خورشت کرفس.... ولی من هیچ اشتهایی ندارم... ده دقیقه ای میگذره ولی من به زور چند قاشق رو میخورم... مامان و بابا نگاهی به هم میندازن
    مامان: سروش مگه خورشت کرفس دوست نداری؟
    چون جدا از خونوادم زندگی میکنم هر بار که نهار یا شام میمونم مامان سفارش غذاهایی رو به زهرا خانم میده که من دوست دارم
    - چرا
    همونجور که با غذام بازی میکنم ادامه میدم: خوبه
    مامان: پس چرا نمیخوری؟
    -ممنون میل ندارم... سیرم
    با تموم شدن حرفم از پشت میز بلند میشمو در برابر چشمهای بهت زده ی خونوادم راهیه اتاق میشم... همین که وارد اتاق میشم خودم رو به تخت میرسونمو طاق باز روی تخت دراز میکشم
    زیر لب زمزمه میکنم: میبینی آخرین آرزوی من چه کم حرف است...«تو»
    آهی میکشم... آخرین اس ام اسی بود که ترنم 4 سال پیش برام فرستاد... لبخند تلخی رو لبام میشینه... چشمام رو میبندمو به این فکر میکنم چه دیر فهمیدم که آرزوهامون مشترک بود


  9. Top | #199

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    فصل بیست و چهارم
    با تکون های دستی چشمام رو به زحمت باز میکنم
    اشکان: سروش بیدار شو مگه با طاهر قرار نداری؟... دیرت شدا از من گفتن بود بعد نگی چرا بیدارم نکردی
    به سرعت روی تخت میشینم و به ساعت نگاه میکنم... ساعت هنوز هشته.. با خشم بالش رو برمیدارمو به طرفش پرت میکنم که بالش رو روی هوا میگیره
    -بمیری اشکان... هنوز دو ساعت تا قرار مونده
    اشکان: گفتم زودتر بیدار بشی تا خودت رو برای فحش شنیدن و کتک خوردن آماده کنی
    -چه غلطی کردم گفتم تو هم باهام بیای
    اشکان: اتفاقا تنها کار درستی که تو این چند وقته انجام دادی همین بود
    دوباره رو تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم
    یه هفته از اون روزا میگذره... یه هفته که به اندازه ی یه قرن برام گذشته... تو این هفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط آلاگل از بیمارستان مرخص شد و اینجور که از زبون بابا شنیدم حالش خوبه... هنوز بهش سر نزدم... چرا دروغ... میترسم... واقعا میترسم برم یهش سر بزنم دوباره کنه بازی دربیاره...
    با پرت شدن یه چیزی روی صورتم به خودم میام... باز این پسره مسخره بازیاش رو شروع کرد... بالیش رو که اشکان روی صورتم پرت کرد برمیدارمو زیر سرم میذارم
    -اشکان خواهشا یه امروز رو آدم باش باور کن الان حوصله ی خودم رو ندارم
    اشکان: آخه کار سختیه... آدم باشم اون هم نه یه ثانیه نه دو ثانیه بلکه یــــــک روز... حرفشم نزن که راه نداره
    -اشـــکان
    صداش رو نازک میکنه و با لحن بامزه ای میگه:واه... واه... چرا صداتو برام بلند میکنی... مظلوم گیر آوردی
    -اشکان گم میشی بیرون یا بیرونت کنم
    میخواد چیزی بگه که روی تخت نیم خیز میشمو اشکان هم با خنده پا به فرار میذاره و در رو پشت سرش میبنده... دوباره خودم رو روی تخت پرت میکنمو به این هفته فکر میکنم... بابا که هر چقدر اصرار کرد نتونست راضیم کنه به شرکت برگردم... حتی حوصله ی دستور دادن و حرف زدن ندارم
    چه برسه بخوام به کارای شرکت سر و سامون بدم... سیم کارت ترنم رو هم به گوشیه سیاوش زدم... حدسم درست بود یکی از شماره های سیو نشده برای دکتر بود... بقیه ی شماره ها یا به اسم خیره شده بودن یا مربوط به تماسهای کاریه ترنم بودن.... با ماندانا هم بارها و بارها تماس گرفتم ولی وقتی میفهمید من هستم اول همه ی عقده هاش رو سر من خالی میکرد و کلی فحش نثارم میکرد بعد هم بدون توجه به حرفام تماس رو قطع میکرد واقعا نمیدونم چه پدرکشتگی با من داره طوری با من حرف میزد انگار مرتکب قتل شدم... با طاهر قرار گذاشتم که امروز به خونه ی ماندانا بریم باید تکلیفم رو با این دختره ی زبون دراز روشن کنم... اشکان هم که از کل ماجرا باخبره از دیشب اومده تو خونه ی من بدبخت بسط نشسته و قراره باهام بیاد
    زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش حداقل یه راهی برام باز بشه... بعد از یک هفته به هیچی نرسیدم.. با همه ی شماره های غریبه ی گوشیش تماس گرفتم هیچی دستگیرم نشد... ماندانا هم که کمکم نکرد... خونواده ی بنفشه هم که کلا خونشون رو عوض کردن... طاهر هم از اونا بیخبره... دکتر هم که مسافرت بود... از همه طرف بدشانسی آوردم...
    صدای اشکان رو میشنوم که با داد میگه: سروش بیا یه چیزی کوفت کن تا برای کتک خوردن جون داشته باشی
    خندم میگیره... این پسره هم پاک خل و چل شده
    روی تخت میشینم و خمیازه ای میکشم...
    اشکان: پسر کجایی بیا صبحونمون یخ کرد
    -پسره ی دیوونه
    کش و قوسی به بدنم میدمو ا روی تخت بلند میشم... به سمت دستشویی میرم و بعد از شستن صورتم از دستشویی خارج میشم... بعد از عوض کردن لباسام گوشیم رو از عسلی کنار تخت برمیدارمو داخل جیبم میذارم... چند روز پیش یه سیم کارت خریدمو شماره اش رو به اشکان و طاهر و خونوادم دادم از این لحاظ هم خیالم راحته... بعد از برداشتن سوئیچ ماشین از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میزم
    با دیدن اشکان که تند تند داره صبحونه میخوره چشمام گرد میشن
    -خفه نشی
    با شنیدن صدای من دست پاچه میشه لقمه تو گلوش میپره
    با تاسف سری تکون میدمو چند بار محکم به پشتش میکوبم... همونجور که سرفه میکنه دستش رو بالا میاره به معنیه این که بسه ولی من به تلافی ایت و آزاراش چند بار دیگه محکم به پشتش میکوبمو بعد پشت میز میشینم... چند جرعه چایی میخوره و چپ چپ نگام میکنه
    اشکان: قاتل... جانی.... این چه کاری بود که کردی؟... نزدیک بود به کشتنم بدی
    اون همونجور حرف میزنه و من با کمال خونسردی چند لقمه ی گوچیک میخورم
    اشکان: اگه میمردم تو جوابه عشق منو میدادی
    ...
    اشکان: نفسم خودش نفست رو میگرفت آدم کش
    ...
    اشکان: هی...
    ...
    اشکان: هوی... با تواما
    -من صبحونم رو بخورم میرم... حالا اگه میخوای با من بیای بهتره بری آماده بشی
    با لبخند خبیثانه ای میگم: ولی اگه میخوای بمونی خونه و به پخت و پزت برسی............
    با خشم میگه: نه دادا... اشتباه گرفتی...
    میخندمو میگم: ولی خونه داری عجیب بهت میاد
    اشکان: این شغل شریف شایسته ی خودته
    -ولی این صبحونه که یه چیز دیگه نشون میده
    اشکان: بچه پررو
    -آفرین اشکان... عجب صبحونه ایه... راستی نهار هم بلدی درست کنی؟
    اشکان: ســـروش
    -باشه بابا... چه مرگته... حقوق هم بهت میدم
    اشکان: تو اول حقوق همین صبحونه رو بده
    -صبحونه که اشانتیون محسوب میشه... اگه همینجور به کارت ادامه بدی آیندت تضمین شده ست...
    همونجور که از پشت میز بلند میشه میگه:لازم نکرده جنابعالی نگران آینده ی من باشی شما نگران کتکایی باش که فراره از ماندانا خانم نوش جان کنی
    اخمام در هم میره
    -من عمرا از زن جماعت کتک بخورم... گم شو برو لباست رو عوض کن باید بریم
    اشکان: خواهیم دید داداش... خواهیم دید
    با تموم شدن حرفش از آشپزخونه خارج میشه... سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو مشغول خوردن ادامه ی صبحونم میشم... چون میل زیادی به غذا ندارم یه لیوان آب پرتقال رو لاجرعه سر میکشمو همون جا پشت میز منتظر اشکان میشم

  10. Top | #200

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    78
    نوشته ها
    617
    پسندیده
    460
    مورد پسند : 351 بار در 170 پست
    Windows NT 10.0 Firefox 56.0
    روی میز اشکال متفاوت میکشمو به دوست ترنم فکر میکنم... طاهر میگفت چند بار براش زنگ زده جواب نداده آخرین بار هم که براش زنگ زد یه نفر گفت این خط واگذار شده...
    با تکون های دستی به خودم میام... سرمو برمیگردونم و اشکان رو میبینم که با شدت تکونم میده
    -چه مرگته؟... چیکار داری میکنی؟
    دست از تکون دادنم بر میداره و نفسی از سر آسودگی میکشه
    با تعجب نگاش میکنم
    وقتی تعجبمو میبینه میگه: طبق معمول تو هپروت سیر میکردی... نمیشه دو دقیقه تنهات گذاشت
    با حرص از پشت میز بلند میشم
    -حرف اضافه نزن... راه بیفت
    اشکان: باشه بابا... چرا میزنی؟
    بی توجه به حرف اشکان ازخونه خارج میشمو راه پارکینگ رو در پیش میگیرم... اشکان هم خودش رو به من میرسونه و دیگه حرفی نمیزنه..
    وقتی به ماشین میرسم سریع سوار میشمو ماشین رو روشن میکنم.. با سوار شدن اشکان به سرعت ماشین رو از پارکینگ خارج میکنمو به سمت مقصد میرونم
    اشکان: آرومتر... اینجور که تو میرونی زنده به مقصد نمیرسیم
    بی توجه به حرفش میگم: اشکان اونجا حرف اضافه نمیزنیا
    اشکان: چرا مثله پدربزرگا نصیحت میکنی
    -نصیحت نمیکنم دارم بهت هشدار میدم که اگه از اون خزعبلاتی که تحویل من میدی تحویل بقیه هم بدی با دستای خودم میکشمت
    اشکان: اوه... اوه... چه خشن
    -اشکان باهات شوخی ندارما... دارم جدی میگم اگه بخوای حرف بیخود بزنی حسابت رو میرسم
    اشکان: برو بابا... من کی حرف بیخو.............
    -اشـــکان
    اشکان: جان اشکان
    نفسمو با حرص بیرون میدمو تا رسیدن به مقصد باهاش حرف نمیزنم
    نزدیکای خونه ی ماندانا با طاهر قرار گذاشتم با دیدن ماشین طاهر سریع ترمز میکنم از اونجایی که اشکان کمربند نبسته سرش محکم به شیشه برخورد میکنه و دادش بلند میشه
    اشکان: مرتیکه این چه وضع رانندگیه
    بدون اینکه جوابشو بدم ماشینو خاموش میکنم و از ماشین پیاده میشم... طاهر هم با دیدن من از ماشین پیاده میشه و به طرفم میاد
    طاهر:بالاخره اومدی؟
    سری تکون میدم
    -آره... خیلی وقته رسیدی؟
    طاهر: نه بابا... ده دقیقه ای میشه
    -خوبه
    اشکان هم تو همین لحظه از ماشین پیاده میشه
    طاهر با دیدن اشکان متعجب نگام میکنه
    -مثله کنه بهم چسبید مجبور شدم بیارمش... مثله سیاوش برام عزیزه... بهترین دوستمه از همه چیز خبر داره
    اشکان با لبخند میگه: حالا بده بادیگاردت شدم
    طاهر: اما.....
    اشکان نگاهی به طاهر میندازه و میگه: اشکانم... قبلنا چند باری باهات حرف زده بودم یادت نیست
    طاهر متفکر به اشکان نگاه میکنه
    اشکان: همون که سه چهار بار تلفنی در مورد هک ایمیلا از من پرسیده بودی
    لبخندی رو لبای طاهر میشینه... سرشو به آرومی تکون میده
    طاهر: آها... یادم اومد
    دستش رو جلو میاره و میگه: از آشنایی باهات خیلی خیلی خوشبختم
    اشکان: منم همینطور
    طاهر: با همه ی اینا دلیلی نداشت خودت رو به زحمت بندازی
    اشکان: سروش داداشمه... برای داداشم هر کای میکنم... تو این شرایط ت و سروش زیادی احساساتی برخورد میکنید فکر کنم وجود من به عنوان یه غریبه کمک بزرگی براتون باشه
    طاهر سری تکون میده و هیچی نمیگه
    -طاهر کدوم خونه هست؟
    طاهر: اون آپارتمانه
    -بریم ببینیم چی میشه
    طاهر: سروش زیاد تند برخورد نکن... بارداره... میترسم مشکلی براش پیش بیاد
    بی حوصله سرمو تکون میدمو دیگه اجازه ی صحبت به هیچکدومشون رو نمیدم... به سرعت به سمت آپارتمانی که طاهر اشاره کرد میرم... همینکه به جلوی آپارتمان میرسم دستمو بی اراده بالا میارم تا زنگ رو فشار بدم... اما دو تا زنگ وجود داره... نگاهی به طاهر میندازم
    -کدوم زنگو فشار بدم
    طاهر: اولی برای آپارتمان امیر و مانداناست دومی برای آپارتمانه مهرانه
    دستمو میوام به سمت زنگ اولی ببرم که اشکان اجازه نمیده و با خونسردی زنگ دومی رو فشار میده
    -اشکان چیکار میکنی؟
    اشکان: کاری که شماها باید از اول انجام میدادین
    -اشکان
    صدای مرد غریبه ای رو از پشت آیفون میشنوم
    مرد: بله
    اشکان :بدون توجه به من و طاهر میگه: آقا اگه میشه چند لحظه بیاین جلوی در کار واجبی باهاتون دارم
    مرد: شما؟
    اشکان: آشنا میشین
    مرد: چند لحظه صبر کنید
    طاهر: آقا اشکان چیکار دارین میکنید؟
    اشکان: اولا آقا رو فاکتور بگیر و با من راحت باش... همون اشکان صدام کن... دوما مگه نمیبینی ماندانا اضی نیست شماها رو ببینه پس باید اول اطرافیانش رو قانع کنید تا اونا بتونند راضیش کنند
    طاهر: اما....
    اشکان دستش رو روی شونه ی طاهر میذاره و به آرومی میگه: طاهر به من اطمینان کن
    طاهر لبخندی میزنه... توی همین لحظه در باز میشه و پسری جلوی در ظاهر میشه


صفحه 20 از 26 نخستنخست ... 101819202122 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن