مامان به آرومی زمزمه میکنه: دلم بدجور شور میزنه... خیلی نگرانم
سها: اه.. مامان ته دلمون رو خالی نکن
بابا که با فاصله ی زیادی اون طرف سالن با لحن آرومی صحبت میکنه با خشم چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی یه چیزایی میگه
مامان: چه طور تا الان آلاگل چیزی بهشون نگفته؟
سیاوش: لابد هنوز پدر و مادرش به خونه نرسیدن
مامان: آخه خودش هم تلفن خونه رو جواب نداد
سها: مامان... چرا اینقدر بهمون استرس وارد میکنی
-همینو بگو والله... آخه مادر من وقتی مهلا خانم دانشگاهه... وقتی آرش خان بیمارستانه... اونوقت انتظار داری از همه چی باخبر بشن... آلاگل شاید صدای زنگ تلفن رو نشنیده شاید هنوز خونه نرفته
مامان: آخه........
سیاوش: بابا داره میاد
همه مون به بابا زل میزنیم که با ناراحتی گوشی رو سر جاش میذاره و به سمت ما میاد
مامان: فرزاد چی شد؟
بابا آهی میکشه و کنار مامان میشینه
بابا: میخواستی چی بشه؟... خیلی جلوی خودش رو گرفت که یه چیزی بارم نکنه
مامان: ایکاش حضوری میگفتی
بابا: نمیخواستم تلفنی بگم ولی مثله اینکه میخواست فرودگاه بره... از اونجایی که دخترخاله ی آلاگل داره از مالزی برمیگرده و هیچکدوم از اعضای خونوادش هم ایران نیستن آرش مجبور بود خودش دنبالش بره... من هم که دیدم آرش چیزی از بهم خوردن نامزدی نمیدونه ترجیح دادم از زبون خودم بشنوه... اگه از زبون آلاگل میشنید خیلی بد میشد
مامان: وقتی در مورد بهم خوردن نامزدی گفتی چه عکس العملی نشون داد؟
بابا: خیلی بهش برخورد مطمئنم اگه دستش به سروش میرسید کم کمش یه کتک مفصل حواله ش میکرد
مامان: حق داشت... هیچی نگفت؟
-چی میتونست بگه فقط گفت ما که آقا سروش رو مجبور نکرده بودیم بیاد آلاگل رو بگیره ولی از جانب من به پسرت بگو اصلا کارش درست نبوده ... معلوم بود داره همه ی سعیش رو میکنه که بهم توهین نکنه... حتی اگه چیزی هم میگفت حق داشت
مامان: خونواده ی محترمی بودن
بابا: آره... من خودم رو واسه خیلی چیزا آماده کرده بودم
حوصله ی شنیدن این حرفا رو ندارم... از جام بلند میشمو میگم: من دیگه میرم..........
مامان با اخم بهم نگاه میکنه و میگه: کجا؟... حداقل بعد از این همه خرابکاری بیا همین جا.............
با بی حوصلگی وسط حرفش میپرم: مامان
بابا: پسرت رو نمیشناسی حرف آدمیزاد تو گوشش نمیره
مامان: تو این جور مواقع میشه پسر من؟
بابا با کلافگی میگه: چه پسر من چه پسر تو مهم اینه که حرف تو گوشش نمیره
خوبه جلوشون واستادم اگه جلوشون نبودم چیا در موردم میگفتن... لبخند محوی رو لبم میشینه
مامان که لبخندم رو میبینه با خشم میگه: باید هم بخندی دیگه برامون آبرو نذاشتی... میدونی از فردا مردم در موردمون چقد بد میگن
-حرف مردم برام مهم نیست... خوشم نمیاد کسی برای من تصمیم بگیره
مامان: اصلا ما به جهنم ولی آلاگل دختره... فردا هزار تا حرف براش در میارن...
-مادر من این افکار دیگه قدیمی شده... دوران نامزدی برای آشنایی طرفینه... من یه مدت با آلاگل بودم دیدم آلاگل اون دختری نیست که میخوام حالا هم ازش جدا شدم... در طول دوران نامزدی هم پامو از گلیمم درازتر نکردم... همه مرزایی هم که برای خودم تعیین کرده بودم رعایت کردم... پس مشکل چیه؟
مامان: مشکل نفهمیه توهه که هنوز نمیدونی این حرف توهه نه بقیه
-مام........
مامان: مامان و کوفت... هر حرفی میزنم هزار تا برام دلیل و برهان میاره... من که از هیچ جهتی حریف تو نمیشم حداقل یه امشب رو اینجا بمون... این یکی رو که دیگه میتونی
به ناچار سری تکون میدمو دوباره سر جام میشینم
مامان و بابا مشغول حرف زدن میشن... سها به اتاقش میره... من هم نگاهی به سیاوش میندازم و میگم: سیاوش اون یکی گوشیت رو هنوز داری
با سردی جوابمو میده: برو تو اتاقم بردار