عجیب احساس سرما میکنم... آهی میکشمو همینطور به سنگ قبر خیره میشم.... دلم عجیب گرفته... تازه متوجه ی گلبرگهای پرپر شده ی سر قبر میشم... یه دونه از گلبرگا رو برمیدارم... هنوز تازه ست... اخمام در هم میره
پدر و مادر ترنم که نمیتونند بیان
یاد حرف ماندانا میفتم
«مادری که حق مادری رو به جا نیاورد»
پوزخندی رو لبام میشینه... مادر ترنم حتی اگه میتونست هم نمی یومد... ماندانا و طاهر هم که با خودم بودن.... طاها هم که مراقب پدر و مادرش بود... ترنم که کس دیگه ای رو نداره؟
با گیجی نگاهی به اطراف میندازم
زمزمه وار میگم: قبل از من کی میتونسته اینجا باشه
به حرفای ماندانا فکر میکنم... حرفی از دوست دیگه ای نزد... از تمام اتفاقاتی که این 4 سال افتاده برای من و طاهر گفت... باورم نمیشد ترنم این همه تنهایی رو تحمل کرده باشه... در مورد اون دکتر هم گفت... در مورد دکتری که کارتش رو توی اتاق ترنم پیدا کردم... در مورد تلاش بی وقفه ی ترنم برای اثبات بیگناهیش گفت... باورم نمیشد تا یکسال ترنم در به در دنبال مدرکی میگشت تا بیگناهیش رو ثابت کنه ماندانا میگفت ترنم حتی یه چیزایی هم پیدا کرده بود اما از بس ناامید شده بود بهش نگفت
حرفای ماندانا تو گوشم میپیچه
ماندانا: حماقت شماها باعث شد که ترنم دست بکشه... آره حماقت شماها باعث شد... ترنم یه شب برام زنگ زدو گفت ماندانا من دارم به یه نتایجی میرسم فقط برام دعا کن... اون شب خیلی ازش پرسیدم چی شده اما اون میگفت باید مطمئن بشم ماندانا... باید مطمئن بشم
طاهر: بعد چی شد؟
صدای پوزخند ماندانا هنوز تو گوشمه و بعد فریادش که دنیا رو سر من و طاهر خراب کرد
ماندانا: توی احمق با باور نکردنش باعث شدی از تلاشش دست برداره... بهم گفت طاهر باورم نکرد مانی... هیچکس باورم نکرد... سروش هم که اصلا نیست... یعنی هست ولی پیش من نیست... هر چی ازش میپرسیدم حداقل به من بگو چی شده... فقط با ناامیدی میگفت... ماندانا باورم ندارن حتی اگه کسی که این بلا رو سر من آورد بیاد جلوی اینا قسم بخوره که همش یه نمایش بود باز هم باورم نمیکنند... بیخیال مانی... من دیگه بریدم... فراموش کن... من حتی نمیتونم حرفامو ثابت کنم چه برسه بخوام حرف از این موضوع هم بزنم... من میخوام فراموش کنم کی بودم چی شدم... تو هم فراموش کن ماندانا... تلاش برای ترنم موندن بی فایدست... همه میخوان ترنم رو بکشن... خبر ندارن که ترنم خودش داره لحظه به لحظه جون میده
مشت محکمی به زمین میکوبم و با داد میگم: ترنم دارم دیوونه میشم... میفهمی؟... دیوونه
چند نفری که اطراف من هستند نگاهی بهم میندازن و سرشون رو به نشونه ی تاسف تکون میدن... تو نگاهشون ترحم موج میزنه ولی برای من مهم نیست... دیگه نگاه پر از ترحم و دلسوزی دیگران برام مهم نیست.. حالا میفهمم که تحمل نگاه های پر ازتمسخر خیلی سخت تر از تحمل نگاه ای پر از ترحمه... ببخش که همیشه با تمسخر نگات کردم... ببخش خانمی
آه عمیقی میکشم
اومدم اینجا که آروم بشم ولی بیشتر داغون شدم... یه معمای دیگه به معماهای داستان زندگیم اضافه شد... یعنی کس دیگه ای هم هست که تو این روزای آخر با ترنم در ارتباط بوده باشه... نگاه خیره ام به گلبرگا به این نشونه هست که چنین کسی وجود داره
با همه دلبستگیم باید برم... باید برم تا بتونم ثابت کنم... آره باید ثابت کنم که ترنم عاشقم شد... که ترنم پشیمون شد... که ترنم اونقدرا هم گناهکار نبود... اون اس ام اسا اون ایمیلا اون عکسا کار عشق من نبود... باید برم تا بتونم ثابت کنم ترنم من فقط یه بار اشتباه کرد اون همه اول راه بود... به آرومی روی سنگ قبر دست میکشمو زمزمه وار میگم: باز میام خانمی... خیلی زود برمیگردم... خیلی زود
به سختی دل میکنم... به سختی از روی زمین بلند میشم.. به سختی نگامو از سنگ قبرش میگیرم و به سختی از همه ی وجودم فاصله میگیرم
همونجور که از عشقم دور میشم به این فکر میکنم که چقدر بده دیر بخشیدن و دیر بخشیده شدن... ایکاش آدما میفهمیدن که همیشه فرصت جبران ندارن... امثال من تو این دنیا زیادن ایکاش ازشون درس میگرفتیم و من زود میبخشیدم... فرصت ترنم رو ازش گرفتم و الان فرصت با ترنم بودن رو از دست دادم... چه تلخه نبودن عشقی که همه ی سالها میدونستی عاشقشی ولی تکذیبش کردی