آه عمیقی میکشم... ایکاش میشد به گذشته فکر نکرد.... دلم عجیب گرفته... بین این همه سردرگمی کخ دنبال یه نقطه ی امیدم هیچ مدرک درست و حسابی هم در دست ندارم... تنها چیزی که میدونم اینه که ترنم یه چیز فهمیده بود... یه چیز که میتونست بهم کمک کنه ولی بخاطر اینکه کسی باورش نکرد اونو تو دلش نگه داشت...
زمزمه وار میگم: یعنی به هیچکس نگفته
«اون روزا بنفشه در به در دنبال کاراش بود ترنم بعضی وقتها باهاش درد و دل میکرد بنفشه هم دورا دور جویای حال ترنم بود اما از همه ی جزئیات باخبر نبود»
-پس نمیتونه به بنفشه گفته باشه
«بعد از اینکه خونواده ی ترنم اون رو از خودشون طرد کردن بنفشه هم برای همیشه قید دوستی با ترنم رو زد... نمیدونم چرا؟... واقعا نمیدونم چرا؟»
-محاله بنفشه چیزی در مورد ترنم در سالهای اخیر بدونه
یاد حرفای ماندانا میفتم
«اون روز ترنم کلی دنبال گوشیش گشت اما خبری از گوشی نبود من و بنفشه هم خیلی دنبال گوشیه ترنم گشتیم اما نبود که نبود ولی روزهای بعدش من و بنفشه متوجه شدیم که ترانه خودکشی کرده و ترنم باز هم گناهکار شناخته شده و چیزی که باعث تعجب من و بنفشه شد حرف ترنم بود که میگفت اون روز توی ماشین گوشی توی زیپ کناریه کیفش پیدا شده و من خودم به شخصه میتونم بگم از جز محالاته... چون من خودم شاهد بودم که ترنم بارها و بارها به اون قسمت کیف هم نگاه کرده بود»
اگه ماندانا این همه نگرانه ترنمه و گناهکار نیست پس کار کی میتونه باشه؟
...
زیرلب زمزمه میکنم: بنفشه
تنها کسی که اون روزا به لپ تاپ و گوشیه ترنم دسترسی داشت بنفشه بود... ماندانا هم بود... البته دوستای دیگه ی ترنم هم بودن ولی کسی که از جزئیات زندگی ترنم با خبر بود بنفشه بود
زمانی که من با ترنم نامزد شدم ترنم هنوز با ماندانا دوست نشده بود پس اگه ترم قرار بود با کسی درد و دل کنه اون کس کسی نمیتونست باشه به جز بنفشه
-ولی چرا؟
....
-اصلا بنفشه الان کجاست؟
پیدا کردنش کار سختی نیست... میتونم به اشکان بسپرم شرکت پدرش رو برام پیدا کنه... سه سوته ترتیبش رو میده ولی چیزی که برام قابل هضم نیست اینه که مگه میشه بنفشه با اون هم صفا و صمیمیت و مهربونی با بهترین دوستش این کار رو کرده باشه؟
باز هم سردرگمی... باز هم بی جوابی... باز هم سوال پشت سوال... معما پشت معما و مثل همیشه دریغ از یه جواب... یه حواب درست و حسابی که منو قانع کنه... که دیگران رو قانع کنه... تو این موقعیت که خبری از بنفشه نیست فعلا همه ی امیدم به دکتره... ماندانا میگفت ترنم روزای آخر حال و روزش خیلی خراب بود برای همین به یه روانشناس مراجعه کرد و روانشناس هم بهش کمک کرد که خاطراتش رو مرور کنه... تنها امیدم اینه که اون روانشناس چیز بیشتری بدونه... چیزی بیشتر از ماندانا... بیشتر از من.. بیشتر از طاهر
تو این یه هفته یا گوشیه روانشناس در دسترس نبود یا کلا خاموش بود... از اونجایی که امروز جمعه هست قرار شده من و طاهر فردا یه سر به مطب بزنیم... هر چند با این حال خرابی که من از طاهر دیدم بعید میدونم بتونه بیاد ولی من به هر قیمتی که شده خودم رو میرسونم... میدونم اشکان هم تنهام نمیذاره...
نمیدونم چیکار باید کنم؟... واقعا نمیدونم؟... تنها چیزی که میدونم اینه که این بار نباید کوتاه بیام
اونقدر تو فکر بودم اصلا نفهمیدم چه جوری به خونه رسیدم... این روزا هوش و حواس درست و حسابی برام نمونده... فقط موندم با این همه بی حواسی چه جوری تا حالا خودم رو به کشتن ندادم... همینطور میشینم پشت فرمون و رانندگی میکنم در صورتی که هیچ تسللطی به رانندگی ندارم تا همین الان هم که زنده موندم خیلیه... بی ترنم زنده بودن سخت ترین کار دنیاست... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو پیاده میشم... همینکه از ماشین پیاده میشم چشمم به اشکان میفته که با اخم جلوی در خونه واستاده و به دیوار تکیه داده... حواسش به اطراف نیست داره شماره ای رو میگیره و زیر لب برای خودش چیزی رو زمزمه میکنه
با تعجب به سمت اشکان میرم
صداش رو میشنوم
اشکان: لعنتی کجایی؟
...
اشکان: به خدا اگه دستم بهت برسه میکشمت
میخوام چیزی بگم که با نزدیک شدن من سرش رو بالا میگیره... وقتی چشمش به من میفته اخماش بیشتر میشه
از بین دندونای کلید شده میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
بهت زده میگم: اشکان تو اینجا چیکار میکنی؟
با حرص تکیه شو از دیوار میگیره و میگه: واقعا نمیدونی؟... اومدم جلوی در خونت گدایی میکنم... از اونجایی که کار و کاسبی خرابه تغییر شغل دادم
سرم رو با بی حوصلگی تکون میدمو میگم: اشکـــان
اشکان: مرگ
همونجور که داره فاصله ی کمی که بینمون هست رو طی میکنه میگه: سروسش وافعا با خودت چی فکر کردی؟... میونی چند بار بهت زنگ زدم
-اشکان مگه بچه ام... تحمل اون فضا رو نداشتم... برای آروم شدن به تنهایی نیاز داشتم
صداشو بلند میکنه
اشکان: به جهنم که تحملش رو نداشتی... دلیل نمیشه که همه رو نگران خودت کنی... حتی طاهر بیچاره هم با اون حال و روزش نگرانه تو بود
سرم درد میکنه
-مگه بچه ام که دم به دم نگران من میشین... اشکان حرفای ماندانا خیلی برام سنگین بود... خودت رو جای من بذار... برای یه بار هم شده بهم حق بده... خداییش یه بار اون گوشی رو از جیبت دربیار و یه نگاه بهش بنداز
با کلافگی گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی بهش میندازم... دهنم از تعجب باز میمونه... 40 مرتبه اشکان برام زنگ زده و 15 بار هم طاهر باهام تماس گرفته... کم کم بیست تا هم اس ام اس از طرف دو تاشون برام فرستاده شدن ولی از اونجایی که گوشی رو سایلنت بود من اصلا متوجه ی تماسا و اس ام اساشون نشدم
نگام رو صفحه ی گوشی میگیرمو میخوام چیزی بگم که با صدای دختری که از پشت سرم میشنوم حرف تو دهنم میمونه
دختر: آقای راستین؟
به عقب برمیگردمو با تعجب میگم: بله... خودم هستم... شما؟
دختر: دخترخاله ی آلاگل هستم
اخمام تو هم میره
-فرمایش؟