فصل بیست و پنجم
چشمام رو میبندم... هر چند در مورد سیاوش حرفای دکتر رو قبول ندارم اما به عشق ترنم که بعدها به وجود اومد کاملا ایمان دارم... اون شب توی اون اتاق بسته که اسیر دستهای اون دزدا بودیم بین اشکاش عشق رو دیدم... اون شب عشق تو چشماش بیداد میکرد... اون شب بعد از مدتها نتونستم جلوی خودم رو بگیرمو با همه ی وجودم عشق اون رو احساس کردم... اونقدر عشقش برام واثعی و ملموس بود که من هم اختیارم رو ازدست دادمو اون رو مهمون آغوش خودم کردم
طاهر: آقای دکتر شما چیزی نمیدونید... اون فیلم همه ی راه های بیگناهی ترنم رو بست...
دکتر: از کجا مطمئنید اون شخص ترنم بوده؟
طاهر: یعنی میخواین بگید من خواهرم رو نمیشناسم؟
دکتر: نه ولی میخوام بگم افرادی که تا اونقدر حرفه ای بودن که تونستن تا این حد پیش برن صد در صد به راحتی میتونستن یه فیلم هم تهیه کنند نمیدونم چطوری ولی امکانش زیاده
یه لحظه با فکر به اینکه اون فیلم هم واقعی نباشه لرزشی رو توی بدنم احساس میکنم... به سرعت چشمام رو باز میکنم
دکتر: من نمیخوام قضاوتی کنم من هیچوقت توی داستان زندگی شماها نقش نداشتم ولی از یه چیز مطمئنم ترنم چیزی رو از من مخفی نکرد... معلوم بود صاف و صادقه... اون اومده بود زندگیش رو بسازه نه اینکه از خودش پیش من یه فرشته بسازه... همونطور که از بیگناهیهاش میگفت اشتباهاتش رو هم قبول داشت... حتی اگه خودش هم میخواست چشماش اجازه نمیدادن چیزی رو مخفی کنه
نگاهم به طاهر میفته.. اون هم بهم خیره میشه... ترسی رو تو چشماش میبینم که توی وجود خودم هم زبانه میکشه... محاله... میدونم محاله که اون فیلم دروغی بوده باشه... طاهر اون فیلم رو به یکی از دوستاش نشون داده بود همه چیز درست بود... اون فرد هم که داشت حرف میزد خود ترنم بود... حتی صداش هم صدای ترنم بود... محاله که اشتباه کرده باشم
اشکان که میبینه من و طاهر تو فکریم میگه: آقای دکتر در مورد اون دختر یا اون پسری که ترمن ازش حرف میزد چیزی نمیدونید
دکتر: متاسفانه چیز زیادی نمیدونم... همونطور که بهتون گفتم اسمش امیر بود
طاهر: آخه با گذشت چند سال چه جوری میشه پیداش کرد
-حتی اگه پیداش هم کنیم مطمن نیستم چیزی از اون روزا یادش باشه
اشکان: در مورد اون دختر به جز عینک آفتابی و کفشش چیز دیگه ای نمیدونید
دکتر: نه... خود ترنم هم نمیدونست
طاهر: باز هم به بن بست رسیدیم... هزاران هزار نفر عینک آفتابی میزنند و کفشای پاشنه بلند میپوشند چه جوری میش.......
دکتر: درسته اما شما باید توی اطرافیانتون جستجو کنید... اگه همه ی اینا به قول شما کار منصور بوده باشه پس صد در صد منصور از اطرافیانتون کمک گرفته... یه نفر که خیلی خیلی به ترنم نزدیک بوده... کسی که هیچکس بهش شک نکرده
-آخه کی؟
دکتر: کسی که نه تنها چهار سال پیش تو زندگی ترنم بوده بلکه تو روزای آخر هم دست از سر ترنم برنداشته
-ترنم دشمن آنچنانی نداشت که بخواد این طور زندگیش رو به گند بکشه
دکتر: شاید هم منصور و دار و دسته اش از یکی از نزدیکترینهای ترنم سواستفاده کردن
سری تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونم
گفتنی ها رو شنیدیم... شنیدنی ها رو هم گفتیم ولی باز هم به نتیجه ای نرسیدیم... بدجور اعصابن داغونه... بدجور
دکتر: فقط یه چیز خیلی عجیب به نظر میرسه
اشکان: چی؟
دکتر: که چرا ترنم رو کشتن؟... اگه میخواستن ترنم کشته بشه با یه تصادف ساختگی که کار بی دردسرتر بود
برای چند لحظه سکوت بدی توی اتاق حکم فرما میشه
دکتر: شاید اون جنازه جنازه ی ترنم نبود... وقتی میگی چیزی ازش باقی نمونده بود
طاهر لبخند تلخی میزنه... اشکی از گوسه ی چشمش سرازیر میشه
طاهر: آقای دکتر صورتش سوخته بود ولی جزئیاتش معلوم بود... خال روی گردنش... حالت صورتش... موهاش... همه چیزش مال ترنم بود... وزن... قد... هیکل... درسته اگه نشونه هایی که باید میبود نبود به شک میفتادم ولی یادتون باشه من خواهرم رو میشناسم... کوچکترین شکی ندارم که خودش بود
همونجور که دستاش میلرزه ادامه میده... اون شبی که ماندانا خبرمون کرد و با گریه گفت جنازه ی ترنم پیدا شده طاها با من بود... من تحمل رو به رو شدن با جنازه رو نداشتم اول طاها رفت وقتی بیرون اومد حالش خیلی بد بود بلافاصله گفت خودشه ولی من باورم نمیشد... خودم هم رفتم داخل چیزی از پوست صاف و سفیدش باقی نمونده بود صورتش سیاهه سیاه بود... اما معلوم بود خودشه... ولی باز هم با خودم گفتم شاید نباشه.. مدام با خودم تکرار میکردم این هم یه بازیه... ولی با دیدن نشونه ها مطمئن شدم... مطمئن شدم که اون شخصی که با چشمای خودم جنازش رو دیدم ترنمه
بغض بدی تو گلوم میشینه... تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم... چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
اشکان: آقای دکتر ببخشید که مزاحمتون شدیم... ممنون بابت همه چیز
دکتر با لحن غمگینی میگه: از صمیم قلب آرزو میکنم که بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید... هیچوقت فکر نمیکردم پایان زندگیش اینقدر تلخ باشه... چندین بار براش زنگ زدم ولی وقتی با شماره ی خاموشش رو به رو شدم فکر کردم خونوادش بهش سخت گرفتن ولی امروز بعد از این همه مدت میشنوم که هیچ چیز اون طوری که فکر میکردم نیست... حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم کار تا این حد بیخ پیدا کنه که اونا ترنم رو بدزدن و آخر هم اون بلا رو سرش بیارن...
با لحن متاسفی میگه: شاید من هم اونقدر ماجرا رو جدی نگرفته بودم وگرنه الا.......
طاهر وسط حرف دکتر میپره و میگه: دکتر بیخود خودتون رو اذیت نکنید مقصر اصلی من و خونوادم هستیم که باورش نکردیم و حالا هم داریم تاوانش رو پس بدیم
دکتر: من نمیخوام نصیحتتون کنم ولی برادرانه هم به تو هم به سروش میگم سعی کنید جبران کنید
-مگه با جبران ما ترنم زنده میشه
دکتر: نه... ولی حداقل همه به اون به چشم یه گناهکار نگاه نمیکنند
بعد از ده دقیقه حرف زدن همگی از دکتر خداحافظی میکنیم و از مطب خارج میشیم