طاهر با لحن غمگینی میگه: باز هم به نتیجه ای نرسیدیم
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و باناامیدی به دیوار تکیه میدم
اشکان: چرا باز ماتم گرفتین؟... باز یه قدم جلو افتادیم
-کدوم یه قدم... باز همه چیز برامون گنگ و پر از ابهامه
اشکان: نکنه انتظار داشتین لقمه رو آماده کنند و تو دهنتون بذارن... از اول هم میدونستین که کار سختی رو شروع کردین و ممکنه خیلی طول بکشه تا بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید... همین که فهمیدین یکی قبل از مرگ ترانه باهاش حرف زده خودش خیلیه... حداقلش الان همه ی چیزایی که ترنم میدونست رو میدونید حالا باید قدمهای بعدی رو بردارین یعنی چیزایی که ترنم هم نمیدونست مثله پیدا کردن اون دختر
-ولی چه جوری؟
اشکان: دنبال امیر بگردین
پوزخندی رو لبام میشینه
-حالت خوبه؟... بعد از این همه سال اون پسربچه رو از کجا پیدا کنیم؟... اصلا فرض میگیریم پیدا کردیم ولی چه جوری ممکنه بعد از چند سال جزئیات یادش بمونه
طاهر: بماند که دکتر گفت اون پسر بچه چیزی از ظاهر اون طرف یادش نبود... اون موقع که نزدیک یه سال گذشته بود چیزی به خاطر نمیاورد الان که این همه سال گذشته چه انتظاری میتونیم داشته باشیم
اشکان: نکنه میخواین برین تو خونه هاتون بشینید و باز هم ماتم بگیرید
جوابی واسه ی حرفش ندارم
طاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: هر چند امید چندانی ندارم ولی سعی میکنم امیر رو پیدا کنم
اشکان: خوبه
-بهتر نیست یه فکری هم برای بنفشه کنیم؟
طاهر: خیلی وقته ازشون بی خبرم
اشکان: مشخصات پدرش رو بدین سه سوته پیداش میکنم
طاهر کاغذی از جیبش در میاره و یه چیزایی روش مینویسه... در آخر نگاهی به کاغذ میندازه و اون رو به دست اشکان میده
اشکان: پیداش میکنم
طاهر سری تکون میده
-من که چشمم از بنفشه هم آب نمیخوره
اشکان: کمتر آیه ی یاس بخون
طاهر: من باید زودتر برم امروز بالاخره پدرم از بیمارستان مرخص میشه
-حالش چطوره؟... بهتر شده
طاهر: زیاد تعریفی نیست... این روزا همه روزه ی سکوت گرفتن... مادرم که هنوز هیچ حرفی نمیزنه... نمیدونم باید چیکار کنم... حتما تا الان فهمیدی که مادرم مادر واقعی ترنم نبوده
هر چند از قبل میدونستم ولی چیزی در مورد گذشته ها بروز نمیدم
چشمام رو میبندمو فقط سرم رو تکون میدم
از اونجایی که هم دکتر هم ماندانا در مورد مادر ترنم حرف زدن... طاهر فکر میکنه که من تازه همه چیز رو فهمیدم
طاهر: حس میکنم مادرم بابت رفتارای اخیرش پشیمونه
دلم میگیره... من هم پشیمونم ولی مگه پشیمونی فایده ای داره
-چیزی در مورد مادر ترنم میدونی؟
طاهر: نه... چیز زیادی نمیدونم... حتی مادرم هم چیز زیادی نمیدونه... فقط و فقط پدرم خبر داره و بس
آهی میکشمو چیزی نمیگم
طاهر: من دیگه باید برم... دیرم شد
اشکان: برو داداش... اگه خبری شد خبرمون کن
طاهر: شماها هم بی خبرم نذارین
-نگران نباش... برو به سلامت
طاهر باهامون دست میده... بعد از خداحافظی هم به سرعت سوار ماشینش میشه و از ما دور میشه
اشکان: میخوای چیکار کنی؟
-میرم خونه
اشکان: حداقل برو به اون شرکت خراب شده ات یه سر بزن
-حوصله خودم رو ندارم... چه برسه به شرکت
اشکان: سروش اینجوری از پا در میای
-خسته ام اشکان.... نمیدونم باید چیکار کنم؟... هیچ انگیزه ای واسه ی ادامه ی این زندگی در خودم نمیبینم... حس میکنم خالیه خالیم... خالی از هر احساسی...تنها چیزی که الان منو به ادامه ی زندگی وادار میکنه دونستن حقیقته
نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: امان از دست تو... پدر و مادرت رو هم اسیر خودت کردی... هیچ میدونستی لعیا دیروز رفت جلوی در خونه تون دعوا راه انداخت؟
اخمام تو هم میره
-لعیا دیگه کیه؟
اسمش برام آشناست
-دختر خاله ی آلاگل
حس میکنم یه جا این اسم رو شنیدم
اشکان: یه آبروریزی راه انداخت بیا و ببین... سیاوش خبرم کرد
لعیا... لعیا... خدایا چقدر این اسم برام آشناست
اشکان: آخرش هم پدرت مجبور شد به پدر آلاگل زنگ بزنه
...
لعیا... این اسم رو کجا شنیدم؟
اشکان: هوی... با توام
سرمو بالا میارمو با حالتی گنگ میگم: هان؟
اشکان: چه مرگته؟... حواست کجاست؟
- اشکان... حس میکنم این اسم رو قبلا یه جا شنیدم
اشکان: کدوم اسم؟
-لعیا... نمیدونم چرا فکر میکنم زیادی برام آشناست...
اشکان: حرفا میزنیا... مگه فقط اسم دختر خاله ی آلاگل لعیاهه
چیزی نمیگم اما همه ی فکر و ذکرم مشغوله همین اسم میشه
اشکان: برو یه خورده استراحت کن... این جور که معلومه حال و روزت بدجور خرابه
محاله اشتباه کنم... میدونم تو این روزای اخیر این اسم رو یه جا شنیدم
-اشکان من مطمئنم این اسم رو جدیدا از زبون یه نفر شنیدم
اشکان: شاید از زبون پدر و مادرت شنیدی... شاید خود آلاگل گفته
-نمیدونم...
آهی میکشمو در ادامه ی حرفم میگم: شاید
هر چند تا اونجایی که من به یاد دارم از زبون پدر و مادرم و آلاگل چنین اسمی رو نشنیدم
با کلافگی سرم رو تکون میدم... هر چی... اسم اون دختره ی احمق به چه کار من میاد؟... چه شنیده باشم... چه نشنیده باشم... الان تنها چیزی که برام مهمه روشن شدن قضیه ی ترنمه
اشکان: حالا چیکار میکنی؟
با بی حوصلگی جواب میدم
-میرم خونه... تو هم ببین میتونی ردی از بنفشه بزنی
اشکان: باشه
-اشکان؟
اشکان: هوم؟
-فکر میکنی موفق میشیم؟
لبخند برادرانه ای به روم میزنه و دستش رو روی شونه ام میذاره
اشکان: شک نکن
-تنها دلیلی که باعث میشه هنوز نفس بکشم اینه که گذشته رو جبران کنم... درسته ترنم اشتباه کرد ولی من هم اشتباهات زیادی مرتکب شدم... تنها دلخوشیم اینه که به همه نشون بدم ترنم بعد از نامزدی بهم خیانت نکرده
اشکان: مطمئنم موفق میشی
آهی میکشمو میگم: امیدوارم