اشکان: چی شد؟... چرا واستادی؟
-اشکان اونجا رو نگاه کن
اشکان: کجا رو میگی؟
-کنار قبر ترنم رو یه نگاهی بنداز
اشکان نگاهی به قبر ترنم میندازه و بعد با کلافگی نگاشو از قبر میگیره
سری تکون میده و به طرف من برمیگرده
اشکان: خب... که چی؟
-اشکان با دقت نگاه کن... اون دختره که کنار قبر ترنم نشسته رو میگم
اشکان یه با دیگه نگاهی به قبر میندازه
-ماندانا که نیست
اشکان: شاید یکی دیگه از دوستاش باشه
-کدوم دوست؟... ترنم که دیگه دوست صمیمی ای نداشت
اشکان: بالاخره بی کس و کارم نبود
پوزخندی رو لبم میشینه
اشکان: به جای اینکه پوزخند تحویل من بدی بهتره راه بیفتی بریم ببینیم اون دختره کیه
سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو با سرعت به سمت قبر ترنم قدم برمیدارم... اشکان هم پشت سرم حرکت میکنه... هر چقدر به قبر ترنم نزدیک تر میشم تعجبم بیشتر میشه... چون دختره چنان گریه میکنه که انگار خواهرش رو از دست داده... صدای گریه هاش خیلی ترحم انگیزه ولی آخه ترنم کسی رو نداشت که اینقدر براش دلسوز باشه... که اگه چنین کسی تو زندگی ترنم بود دکتر یا ماندانا بهمون میگفتن
صدای دختر رو در بین هق هق گریه هاش میشنوم
همونطور که گلهای رز رو پرپر میکنه با لحن غمگینی میگه
...
دختر: ترنم شرمندتم
...
همه ی فاصله ی من با دختر فقط و فقط چند قدمه
دختر: ترنم به خدا نمیخواستم اینجوری بشه
سر جام خشکم میزنه... منظورش چیه نمیخواست اینجوری بشه... مگه چیکار کرد؟
دختر: من راضی به مرگت نبودم ترنم.... به خدا راضی به مرگت نبودم
صداش برام عجیب آشناست... اخمام درهم میره
دختر: عذاب وجدان داره داغونم میکنه
با صدای اشکان به خودم میام
اشکان: چرا واستادی؟
دختر با صدای اشکان سریع سرش رو به عقب میچرخونه و با چشمای اشکی به ما زل میزنه
دهنم از دیدن چهره ی دختر باز میمونه
...
باورم نمیشه دختری که من و اشکان در به در دنبالش میگشتیم و پیداش نمیکردیم با پاهای خودش به اینجا اومده باشه
با ناباوری زمزمه میکنم: بنفشه
با دیدن من رنگش به شدت میپره
به سرعت اشکاش رو پاک میکنه و از روی زمین بلند میشه... یه قدم به سمتش برمیدارم که باعث میشه با ترس قدمی به عقب میره
وجود بنفشه بعد از این همه سال کنار قبر ترنم اون هم با این حال پریشون برام جای تعجب داره... بیشتر از حالت پریشونش ترس و دستپاچگیش برام عجیبه... اگه دوستیش رو بهم زده پس اینجا چیکار میکنه؟... چرا طلب بخشش میکنه
بنفشه به زحمت زیرلب زمزمه میکنه: سـ ـلـ ام
اخمام توهم میره
اشکان: سلام
اشکان که از زمزمه ی من به ماهیت به نفشه پی برده میگه: شما دوست ترنم هستین... درسته؟
یکم دستپاچه میشه ولی با اینحال لبخند تلخی رو لباش میشینه
بنفشه: بودم
با جدیت میپرسم: اینجا چیکار میکنی؟
یاد روزایی میفتم که با سها و ترنم میگشت... دوست صمیمیه عشقم بود ولی در بدترین شرایط تنهاش گذاشت... از ماندانا شنیدم که یه روزی همین دوست به اصطلاح صمیمی یه سیلی مهمون ترنم کردو بهش گفت واقعا برای خودم متاسفم به خاطر اینکه این همه سال با تو دوست بودم... اون لحظه دوست داشتم بنفشه جلوم بود تا جواب اون سیلیه ناحقی که نثار ترنم کرد رو بهش بدم... اگه به کسی خیانت شد اون من بودم اگه کسی مرد اون ترانه بود بنفشه حق نداشت روی ترنم دست بلند کنه