دوباره شروع به تقلا میکنه و با داد میگه: لعنتی ولم کن... من چیزی از این ماجراهای اخیر نمیدونم.... همون روزا هم فقط چند تا کار واسه اونا انجام دادم... اون هم نه از روی خواسته ی قلبی... مجبور بودم... بفهمید مجبور بودم
-دیگه کاری بود که جنابعالی انجام ندادی باشی... هر چی گند بود زدی الان میگی فقط چند تا کار انجام دادم... زحمت کشیدی
بنفشه: اونا تهدیدم میکردن... چاره ای نداشتم... چرا نمیفهمی؟
با داد میگم: خریت خودت باعث شده بود باید پای اشتباهت میموندی چرا بقیه رو درگیر کردی
بنفشه: من یه غلطی کردم چهار ساله دارم تاوانش رو پس میدم
-اما بقیه هم تاوان غلطای اضافه ی تو رو پس دادن... هنوز هم دارن پس میدن... ترنم الان زیر یه کپه خاکه... ترانه هم سینه ی قبرستون خوابیده... من و سیاوش هم که دیگه حالمون گفتن نداره... گناه ما چی بود؟
بلندتر از قبل میگم: هان... گناه ما چی بود؟...
هیچی نمیگه
-اشکان راه بیفت
اشکان: کجا؟
-بهتره خود سرگرد وارد عمل بشه... هر چقدر تعلل کردم بسه
بنفشه: تو رو خدا این کار رو نکن... خونواده ی من داغون میشن
-مگه وقتی تو داشتی با آبروی ترنم بازی میکردی به فکر خونوادش بودی
با صدای بلندتر میگم: اشکان با توام... راه بیفت
اشکان سری تکون میده و ماشین رو به حرکت در میاره
بازوهاش رو ول میکنمو به مچش چنگ میزنم...نمیدونم چرا ولی میترسم... میترسم فرار کنه و همه چیز دوباره خراب بشه... با همه ی این درای بسته باز هم میترسم
بنفشه مدام التماس میکنه... با گریه و زاری از من میخواد ولش کنم ولی همه ی فکر و ذکر من آلاگله
-بنفشه برای آخرین بار ازت میپرسم بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟... مگه نمیگی پشیمون بودی پس چرا دوست تو باید نامزد من بشه
بنفشه بهت زده بهم خیره میشه
با حرص فکشو تو دستم میگیرمو با شدت فشار میدم
از شدت درد جیغش به هوا میره
اشکان با ترس به عقب برمیگرده و میخواد چیزی بگه که با داد میگم: تو حواست به رانندگیت باشه
با ترس نگاش رو از من میگیره و به جلو نگاه میکنه... اما میدونم از آینه حواسش به من و بنفشه هست
-ببین خانم خانما اگه فکر کردی سالم و سلامت تحویل پلیست میدم کور خوندی... یا مثل بچه ی آدم بهم همه چیز رو میگی یا یه بلایی سرت میارم و بعد راهیه زندانت میکنم... مطمئن باش اگه امروز هم بخوای خفه خون بگیری کاری باهات میکنم که هیچکس رغبت نکنه از نزدیکیت رد بشه
از شدت درد و ترس اشکاش همین طور از گوشه ی چشمش سرازیر میشن
به زحمت میگه: اونا زندم نمیذارن
با پوزخند نگاش میکنم
-اگه چیزی نگی من هم زندت نمیذارم
بنفشه: تو رو خدا این کار رو باهام نکن... من نمیخواستم اینجوری بشه... خونوادم داغون میشن
-مگه تو کم به ماها آسیب رسوندی
بنفشه: من نم....
چنان با خشم سرش داد میزنم که چشمش رو میبنده
-اینقدر این جمله ی مسخره رو برام تکرار نکن... حالا که دیگه گند زدی به زندگی من و ترنم خواستن یا نخواستنت چه فرقی برای من داره.. چه خواسته چه ناخواسته همه چیز رو داغون کردی... میفهمی احمق؟.... به خاطر یه حسادت بچه گانه... به خاطر کسی که اصلا معلوم نیست که تو رو میخواست یا نه... به خاطر کاری که اصلا معلوم نبود استخدامت میکنند یا نه... بخاطر حرفای مادری که اصلا ربطی به ترنم نداشت گند زدی به زندگی من... ترنم... سیاوش... ترانه... خونواده هامون و من تمام این سالها مثل احمقا هیچی حالیم نبود... منه احمق فکر میکردم حتی موضوع خواستگاری مسعود هم از جانب ترنم بوده... فکر میکردم همه چی زیر سر ترنمه... یه بار هم به حرفاش گوش ندادم... یه بار هم التماساش رو نشنیدم