هیچی نمیگه... از بس گریه کرده چشماش متورم شده... هیچ جوری نمیتونم آروم شم... با عصبانیت به عقب هلش میدمو از شیشه به بیرون نگاه میکنم
دلم میخواد با دستای خودم بکشمش... دلم گرفته... دوست دارم ترنم کنارم باشه... دلم هوای ترنم رو کرده... ایکاش اینجا بود... ایکاش
اشکان که خیالش از بابت من راحت شده که دیگه کاری به کار بنفشه ندارم به آرومی میگه: یه زنگ به طاهر بزن
بنفشه: نه... تو رو....
چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
-خیلی پررویی
گوشی رو از جیبم در میارمو با طاهر تماس میگیرم... هر چقدر منتظر میشم جواب نمیده در آخرین لحظه که داشتم ناامید میشدم صداش رو میشنوم
طاهر: الو... سروش
بدجور صداش خسته و گرفته ست
-سلام طاهر... چیزی شده؟
طاهر: سلام... نه... فقط حالم خیلی گرفته ست... باز نتونستم به جایی برسم... اینجور که فهمیدم خونواده ی امیر خیلی وقته اسباب کشی کردن و از اون کوچه رفتن
-دیگه احتیاجی به پیدا کردن امیر نیست
طاهر: چی؟
-من همه چیز رو فهمیدم طاهر
طاهر با داد میگه: چـــــــی؟
با نفرت به بنفشه نگاه میکنم و ادامه میدم: طاهر آروم باش... میگم همه چیز دستگیرم شد... فهمیدم کار کی بود
با صدای تقریبا بلندی میپرسه: کار کی بود؟
-طاهر بیا اداره ی آگاهی... بهتره خودت ببینیش
زمزمه وار میگه: میشناسمش؟
آهی میکشمو میگم: آره
طاهر: سروش فقط بگو کیه؟... خواهش میکنم
-اما......
طاهر: سروش
بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه... میدونم روش نمیشه با خونواده ی ترنم چشم تو چشم بشه
با بی رحمی نگامو ازش میگیرمو میگم: بنفشه... کسی که حکم خواهر ترنم رو داشت بهش خیانت کرد
هیچ صدایی از اون طرف خط نمیاد... حتی صدای نفساش هم نمیشنوم
-طاهر... طاهر...
صدای داد طاها رو میشنوم
طاها: داداش... طاهر... طاهر چی شده؟... داداش
...
طاها: داداش چی شده؟
...
طاها: طاهر حالت خوبه؟
...
طاها: طاهر تو رو خدا یه چیزی بگو
...
بعد از چند لحظه صدای طاها توی گوشم میپیچه
طاها: الو... الو