اشکان دیگه حرفی نمیزنه... با ناامیدی چشمام رو میبندم تا شاید یه خورده دل بی قرارم آروم بگیره... تا رسیدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و دل شکسته ش فکر میکنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر میشم... با صدای اشکان به خودم میام
اشکان: سروش
چشمام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
اشکان که سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس میکنه به طرف من برمیگرده و میگه: رسیدیما... نمیخوای پیاده شی
تازه متوجه ی اطراف میشم... اصلا درکی از اطرافم ندارم
نگاهی به بنفشه میکنم و میگم: اشکان تو اینو بیار من زودتر برم با سرگرد حرف بزنم
اشکان: برو خیالت راحت
بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه که منصرف بشم ولی من بی تفاوت به التماسی که از توی چشماش میخونم از ماشین پیاده میشم و به سمت اداره ی آگاهی میرم... همین که وارد میشم آلاگلل رو کنار یه زن چادری میبینم... با چشمایی که به شدت متورمه داره به زن التماس میکنه
آلاگل: خانم به خدا اشتباه شده من هیچ کاری نکردم
زن: اگه اشتباهی شده باشه مشکی براتون پیش نمیاد
آلاگل: یعنی چی؟... تا همین الان هم با آبروی من بازی شده... اون جور اومدین جلوی خونه من رو سوار ماشین کردین....
زن با بی حوصلگی جواب میده: خانم ما وظیفمون رو انجام دادیم... شما هم بهتره آروم بگیرید
آلاگل میخواد چیزی بگه که چشمش به من میفته و حرف تو دهنش میمونه
با خشم به طرفش میرم... از شدت عصبانیت بریده بریده نفس میکشم
آلاگل: سرو.....
خانم: آقا شما.........
بدون توجه به حرفاشون دستمو بالامیبرم و چنان سیلی به صورتش میزنم که روی زمین پرت میشه... بهت زده بهم نگاه میکنه
زن: آقا هیچ معلومه...........
با داد میگم: که ترنم هرزه بود؟... که ترنم خائن بود؟
آلاگل: سروش چی میگی؟
سعی میکنه از روی زمین بلند شه... به سمتش میرمو به بازوش چنگ میزنم... یه سیلی دیگه نثارش میکنم... گوشه ی لبش پاره میشه ولی برام مهم نیست به مانتوش چنگ میزنمو با دادمیگم
- عشقم رو به کشتن دادی تا با خیال راحت با من باشی
بلندتر از قبل ادامه میدم
-آره؟... آره عوضی؟
زن به زحمت آلاگل رو از من جدا میکنه ولی من ول کن نیستم... چند نفر به سمت من میان و سعی میکنند که من رو از آلاگل دور کنند
همه رو به کناری هل میدمو دوباره به سمت آلاگل هجوم میبرم... از شدت ترس پشت زن قایم میشه
آلاگل: سروش همه دروغه... باور کن... هر کی این حرف رو زده میخواد من رو پیشت خراب کنه
-خفه شو کثافت
کسی به بازوم چنگ میزنه
-ولم کن لعنتی...
خطاب به آلاگل با داد میگم: زندت نمیذارم بیشعور... با دستای خودم میکشمت... عشق منو جلوی چشمام نابود کردی خودتو اون دختر خاله ی عوضی تر از خودت رو نابود میکنم
حس میکنم یه خورده رنگش میپره... ن=ترس رو تو چشماش میبینم
صدای سرگرد رو میشنوم
سرگرد: آقای راستین آروم باشین
همونطور که نفس نفس میزنم به سمت سرگرد برمیگردم
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده... همونطور که من رو با خودش میکشه ادامه میده: خواهش میکنم آروم باشین... هنوز هیچی معلوم نشده
بعد از تموم شدن حرفش به اون زنی که کنار آلاگل واستاده با سر به اتاقی اشاره میکنه... زن هم سری تکون میده و آلاگل رو به سمت اتاق مربوطه هدایت میکنه