بعد از اینکه اشکان چند تا سوال دیگه هم ازش میپرسه بالاخره سرگرد میره... من هم با بی حوصلگی از کنار اشکان رد میشم و روی یکی از صندلی ها میشینم... با اینکه هیچ کاری اینجا ندارم ولی نمیتونم برم... دوست دارم هر چه زودتر همه چیز معلوم بشه
سرمو بین دستام میگیرم و چشمام رو میبندم
...
نمیدونم چقدر گذشته... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... شاید هم بیشتر... اشکان... سرگرد... چند نفر از همکارای سرگرد... همه و همه از من خواستن برم... سرگرد گفت اگه خبری شد بهم اطلاع میدن ولی من نتونستم برم... هنوز هم نمیتونم... انگار میترسم با رفتنم لعیا و آلاگل رو هم آزاد کنند سرگرد برای طاهر و طاها هم همه چیز رو تعریف کرد... هیچکدومشون باور نمیکردن که نامزد من باعث همه ی این اتفاقات بوده باشه... طاهر و طاها هم نتونستن برن... هر دو تاشون بیرون توی ماشین نشستن... اشکان هم که کاری براش پیش اومدو رفت
با صدای سرگرد به خودم میام
سرگرد: سروش
چشمامو باز میکنم و به سرعت از جام بلند میشم
-چی شد؟ اعتراف کردن
سرگرد: آخه پسر خوب اگه قرار بود یه متهم اینقدر زود اعتراف کنه که دیگه مشکلی نداشتیم
سرگرد تو همین چند ساعت از من خواست دوباره همه چیز رو از 4 سال پیش براش تعریف کنم حالا که مطمئن بود همه ی اتفاقات اخیر به گذشته ارتباط داره میخواست همه چیز رو زیره ذره بین بذاره ولی چون من توی موقعیت خوبی نبودم اشکان همه ی پته ی من رو روی آب ریخت و از ریز و درشت زندگیم برای سرگرد گفت... از همون چهار سال پیش تا به امروز... هر جا هم که چیزی جا میموند خودم میگفتم... سرگرد باورش نمیشد که در عین دوست داشتن ترنم با کس دیگه ای نامزد شدم... سخت ترین قسمت حرفا جایی بود که اشکان داشت در مورد ماجرای ته باغ صحبت میکرد به خاطر عکسا مجبور بودیم که بگیم... دفعه ی پیش به صورت سر بسته اشکان همه چیز رو گفته بود اما این دفعه مجبور بود همه چیز رو باز کنه... تمام مدت سرگرد با ناباوری نگام میکرد و آخرش هم فقط با تاسف سری تکون داد... یکی از متفاوت ترین عکس العملاش زمانی بود که حرفای ترنم رو در مورد پارک و نجات دادن بچه ای که افراد منصور قصد دزدیدنش رو داشتن براش گفتم... میتونم به جرات بگم نزدیک یک دقیقه بهت زده بهم خیره شد و آخرش هم با صدای اشکان به خودش اومد... وقتی ازش پرسیدم چیزی شده فقط سری تکون داد و گفت نه
-ولی بنفشه که همه چیز رو تعریف کرده بود حالا چطور حاشا میکنه
سرگرد: میگه مجبورش کردین و اون هم مجبور شد دروغ بگه
تنها شانسی که آوردم اینه که اشکان با سرگرد دوست بود... همین باعث شده یه خورده بیشتر هوام رو داشته باشه وقتی در مورد زندگی من هم فهمید یه خورده نرم تر از گذشته شد
با خشم میگم: لعنتی... حتی الان هم حاضر نیست جبران گذشته رو کنه
-اگه اعتراف نکنند آزادشون میکنی؟
سرگرد: دست من نیست... اگه مدرکی نباشه.. اعتراف هم نکنند آخرش آزاد میشن
-بعد از اون همه سعی و تلاش برای پیدا کردن قاتلای ترنم نمیتونم اجازه بدم به این راحتی از چنگم در برن
سرگرد: من و بقیه ی همکارام داریم همه ی سعیمون رو میکنیم... حرفایی رو هم که در مورد چهار سال پیش گفتی صد در صد کمک زیادی بهمون میکنه
فقط سری تکون میدم و هیچی نمیگم
سرگرد: سروش باز هم میگم بهتره بری موندنت اینجا فقط وقت تلف کردنه