-لعنتی دارم دیوونه میشم
بعد از کلی جواب و سوال کردن که آلاگل هیچی نم پس نداد ناامیدتر از همیشه شدم
دستامو مشت میکنم و با حرص زمزمه میکنم: جلوی چشمای من دروغ میگن و هیچ غلطی نمیتونم کنم
یاد حرف سرگرد میفتم: من و همکارام بیکار نمیشینیم... اینجا فقط موضوعه مرگ ترنم نیست... اگه واقعا آلاگل و لعیا از افراد منصور باشن کمک بزرگی برای ما محسوب میشن... همونطور که به اشکان گفتم دو تا از همکارام لو رفتن... البته این جز حدسیات ماست... چون هیچ خبری ازشون نیست... قرار بود اطلاعاتی ازشون به دست ما برسه ولی هیچکدومشون با ما تماس نگرفتن... آخرین چیزی که به ما گفته شد در مورد محموله ای بود که قرار بود از مرز رد بشه... همه ی امیدمون به اطلاعات در مورد محموله بود که هیچوقت به دستمون نرسید.... منصور و پدرش هم ناپدید شدن... مدارک زیادی ازشون به دست آوردیم ولی لعنتیا در آخرین لحظه همه چیز رو فهمیدن و ما هم به مشکل برخوردیم
هنوز هم باورم نمیشه
-یعنی آلاگل و لعیا هم با چنین باندی همکاری میکنند؟
آهی میکشمو با بی حوصلگی نگاهی به اطراف میندازم انگار چاره ای نیست باید برم
با قدم های بلند خودم رو به اتاق سرگرد میرسونم همین که من رو میبینه میگه: داری میری؟
به ناچار سری تکون میدم
به طرفم میاد
دستش رو روی شونم میذاره و میگه: همه چی حل میشه
لبخند تلخی میزنم
-دیگه هیچی حل نمیشه... حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز هم اون زنده نمیشه
هیچی نمیگه و با دلسوزی نگام میکنه... دستش رو پس میزنم میگم: پس من میرم... فقط هر چیزی شد بهم اطلاع بده
سری تکون میده... یه نفر از پشت سر صداش میکنه و اون هم سریع از من خداحافظی میکنه و میره
سریع از محیط بسته ی آگاهی بیرون میزنمو خودم رو به خیابون میرسونم... از اونجایی که ماشین نیاوردم تصمیم میگیرم یه دربست بگیرمو به خونه برم... چشمم به طاهر و طاها میفته... نه من نه اونا هیچکدوم حوصله ی صحبت کردن نداریم به طور مختصر بهشون میگم که اینجا موندن فایده ای نداره و ازشون خداحافظی میکنم... خودم هم بعد از گرفتن یه دربست راهیه خونه میشم...
راننده: آقا رسیدیم
با صدای راننده به خودم میام پولش رو میدمو از ماشین پیاده میشم... با دیدن ماشین سیاوش و خودش که به دیوار تکیه داده متعجب میشم...
زیر لب زمزمه میکنم: مگه نباید الان شرکت باشه
سیاوش که من رو میبینه اخماش تو هم میره... تو همین موقع بابا هم از ماشین پیاده میشه و با حضورش تو این موقع روز باعث میشه تعجبم بیشتر بشه
سرعتمو بیشتر میکنم و به سمتشون میرم
-سلام
بابا: سروش هیچ معومه داری چه غلطی میکنی؟
با تعجب میگم: چی؟
سیاوش: سروش اینجا چه خبره؟
-من نمیفهمم شماها چی میگین
بابا: دارم در مورد آلاگل حرف میزنم
تازه میفهمم موضوع از چه قراره.. پس پدر و مادرش با خونوادم صحبت کردن
سیاوش: سروش چرا با آبروی مردم بازی میکنی... هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟
با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: بریم داخل در موردش حرف میزنیم