سیاوش به ناچار سری تکون میده ولی بابا هیچی نمیگه فقط با خشم نگام میکنه... بعد از تحمل اون همه داد و فریاد حالا باید برای پدر و برادر گرامی سخنرانی کنم... با بی حوصلگی وارد ساختمون میشم... بابا و سیاوش هم با من همراه میشن وقتی وارد آپارتمان میشم بابا سریع میگه: سروش فقط کافیه دلیلت برای این کارا قانع کننده نباشه اونوقت من میدونم و تو
سیاوش چیزی نمیگه میره رو مبل میشینه و با اخم نگام میکنه
به چشمهای پدرم زل میزنم... پدری که در بدترین شرایط هم پشت پنام بود
به آرومی زمزمه میکنم: بهم اعتماد کن... مثل همیشه...
بابا: قانعم کن... برای یه بار هم که شده قانعم کن سروش... تا کی اشتباه؟... نامزدی با آلاگل... دور و بر ترنم پلکیدن... بهم زدن نامزدی... الان هم که شنیدم آلاگل و دخترخالش رو به دردسر انداختی... یه دلیل بیار... فقط یه دلیل
دستامو تو جیبم فرو میکنم و به دیوار تکیه میدم... چشمام رو میبندم و میگم: دلیلش بازیچه شدنمه پدر... آلاگل من رو بازی داد... تمام اون اس ام اس ها... تمام اون ایمیلا... تمام اون عکسا.... که باعث شدن قید ترنم رو بزنم از طریق همکاری دوست ترنم با الاگل به دست اومده بودن
سیاوش با داد میگه: چـــی؟
چشمامو باز میکنمو به چهره ی بهت زده ی بابا نگاه میکنم... نگام رو ازش میگیرمو به سیاوش خیره میشم... از جاش بلند شده و منتظر نگام میکنه
پوزخندی میزنم
بابا: سروش چی داری میگی؟... موضوع ترنم چه ربطی به آلاگل داره؟... آلاگل اصلا ترنم رو نمیشناخت چه برسه که بخواد بیاد بین تون رو بهم بزنه
آهی میکشمو میگم: میشناخت پدر من... میشناخت
بعد به سختی شروع به تعریف ماجرا میکنم... هر کلمه از حرفای من حال سیاوش رو بدتر و بدتر میکنه... رنگ تو چهره اش نمونده... با ناباوری فقط نگام میکنه سرش رو تکون میده... لرزش دستاشو میبینم ولی باز ادامه میدم... از همه چیز و همه کس میگم وقتی به ترانه میرسم اشک تو چشماش جمع میشه... وقتی از ملاقات ترانه با یه زن ناشناس میگم رگهای گردنش متورم میشه وقتی از تلاش ترنم برای اثبات کردن حرفاش میگم پشیمونی رو به وضوح تو چشماش میبینم... وقتی از بنفشه و اعترافاتش میگم دستاش رو مشت میکنه و به شدت فشار میده... وقتی از آلاگل و کاراش میگم چشماش پر از نفرت میشه... وقتی از منصور و حرفای آخرش میگم چشماش از شدت خشم سرخ میشه و در آخر وقتی از آشنایی منصور و لعیا حرف میزنم صدای شکستن کمرش رو میشنوم... کم کم زانوهاش تا میشن و روی زمین میفته
دستاش عجیب میلرزن
بابا با دهن باز بهم نگاه میکنه
سیاوش: سـ ـروش بـ ـگـ ـو کـ ـه درو.........
-دروغه؟... آره؟
....
با داد میگم: آره؟... بگم دروغه؟... اما نیست... ترنم من بیگناه بود... اون عکسا، اون اس ام اسا، اون ایمیلا، اون اتفاقا هیچکدوم کار ترنم نبود
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
بابا با صدایی خش دار میگه: یعنی تر...
مکثی میکنه و به سختی ادامه میده: نه.. نه...
سرشو تکون میده... دستی به صورتش میکشه
بابا:یـ ـعنـ ـی..... نگو سروش... نگو که ترنم تمام مدت هیچ کاره بوده
از فیلم چیزی نمیگم... این یه رازه بین من و طاهر... مهم اینه که ترنم واقعا عاشقم شد... نمیخوام ترنم باز هم مقصر شناخته بشه
سیاوش: یعنی واقعا تمام مدت بیگناه بود؟
...
بابا با ناباوری فقط بهم نگاه میکنه
سیاوش گلدونی که نزدیک دستش هست رو برمیداره و با خشم به سمت دیوار پرت میکنه
با داد میگه: آخه چرا؟... آخه چرا لعنتیا باهامون این کار رو کردن؟
...
بابا با ترس به سیاوش نگاه میکنه و به طرفش میره
سیاوش: من احمق رو بگو همیشه طرف کسایی رو میگرفتم که ترانه رو به کشتن دادن
...
سیاوش: آخه چرا... خدایا... آخه چرا؟
...
روی زمین میشینم و به دیوار تکیه میدم... سردرد امونم رو بریده.. سیاوش همونجور داد و فریاد میکنه ولی من دیگه توانایی آروم کردنش رو ندارم... دیگه نایی برام نمونده... حتی حوصله ندارم از جام بلند بشم... خودم الان یه تکیه گاه میخوام یکی که آرومم کنه یکی که دلداریم بده
صداش رو میشنوم که با بغض میگه: باید حرفای ترنم رو باور میکردم... اگه باورش میکردم اینجوری نمیشد... من باعث مرگ ترانه و ترنم شدم... من تو گوش ترانه میخوندم که به ترنم مشکوکم
دلم میگیره.. دوست دارم بگم تو گوش ترانه نه تو توی گوش همه میخوندی که ترنم مقصره
بابا: سیاوش آروم بگیر
سیاوش: من کشتمشون... من هر دوتاشون رو به کشتن دادم
نمیدونم چقدر گذشت... فقط میدونم که بابا، سیاوش رو به زور با خودش برد خیلی اصرار کرد که من هم برم ولی من نمیتونستم... واقعا نمیتونستم تحمل کنم... تحمل گریه و زاری های مامان و سها رو نداشتم... خسته از گله و شکایتهایی که از جانب مامان در انتظارم بود ترجیح دادم خونه بمونم... ظرفیتم واسه ی امروز تکمیله... دیگه بیشتر از این نمیکشم... حداقل با تنهایی هام میتونم خودم رو آروم کنم ولی توی شلوغی فقط اعصابم داغونتر از اینی که هست میشه... از جام بلند میشمو بی توجه به تیکه های شکسته شده ی گلدون به اتاقم میرم... همینکه به تخت میرسم بدن نیمه جونم رو روی تخت پرت میکنم... تمام بدنم درد میکنه دلیلش رو نمیدونم ولی جونی تو تنم نمونده... مثل کتک خورده ها احساس درد میکنم...
با غصه زمزمه میکنم: دلم برات تنگ شده ترنم... خیلی زیاد... باورم نمیشه با اینکه تو رفتی من هنوز موندگارم... فکر میکردم حالا که رفتی من هم دووم نمیارم ولی نمیدونم چه جوری هنوز زنده ام
از بس با ترنم خیالی خودم حرف میزنم که پلکام کم کم روی هم میفتن و به خواب میرم