&&ترنم&&
صدای غمگین خواننده توی اتاق میپیچه و اون رو از همیشه دلگیرتر و غمگین تر میکنه... دلش عجیب گرفته... نمیدونه چرا؟... از صبح حالش یه جوریه... یه جور عجیب... احساس غریبی میکنه... با وجود دو تا حامی که براش حکم برادر رو دارن باز هم احساس غربت میکنه... انگار آرامش از وجودش پرکشیده... هر چند اکثر روزا دلتنگی دست از سرش برنمیداره اما امروز با روزای قبل فرق داره ... نمیدونه فرقش تو چیه؟... فقط میدونه امروز مثله هیچکدوم از روزای قبل نیست... امروز انگار یه روز عادی نیست... امروز یه دلشوره ی خاصی همه وجودش رو گرفته و ذره ذره آبش میکنه... یه استرس بد که وجودش رو به لرزه در میاره و تپش قلبش رو زیاد میکنه
نفس عمیقی میکشه تا شاید آروم بشه... اما باز فایده نداره
-خدایا من چم شده؟
ضربان قلبش بالا رفته
روی تخت نشسته
پاهاشو تو بغلش جمع میکنه... عجیب دلش بی تاب و بی قراره
زمزمه وار میگه: نکنه امروز عروسیشه؟!
یاد حرف سروش میفته
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
-شاید هم خیلی وقته عروسی کرده
دستش رو روی قلبش میذاره تا شاید بتونه از ضربان قلبش کم کنه
-خدایا خودت کمکم کن... خودت کمکم کن که بتونم بگذرونم... زندگی بدون سروش خیلی سخت میگذره... به نبودش خیلی وقته عادت کردم ولی به ناامیدی نه.. همیشه امید برگشتنش رو داشتم... همیشه... خدایا صبر و تحملم رو زیاد کن... خیلی زیاد
آه عمیقی میکشه
یاد دوستش میفته... بهترین دوستش...
لبخند تلخی رو لباش میشینه... هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری بهش خیانت بشه... اینجوری از پشت خنجر بخوره... اینجوی داغون بشه... به همه کس به همه چیز به همه ی احتمالات فکر کرده بود ولی به این یکی نه... حتی برای یه لحظه هم به خودش اجازه نداده بود حریم دوستیشون رو خدشه دار کنه... با همه ی شوخیها... با همه ی شیطنتا برای بهترین دوستش خیلی حرمت قائل بود
سرش رو تکون میده و مثل تمام این روزهای اخیر تکرار میکنه
-ترنم فراموشش کن... ترنم فراموشش کن... تو میتونی... تو میتونی دختر.. فراموش کن
با صدایی که از شدت بغض به زحمت به گوش میرسه ادامه میده: آخه چه جوری؟... اون بهترین دوستم بود... اون میدونست جونم به جون سروش بسته هست
دوباره یاد از دست دادن عشقش باعث میشه دردی در قفسه ی سینش احساس کنه... بغضش رو به زحمت قورت میده
با ناله میگه:سروش چیکار کنم؟... سروش.....
دستاش میلرزن
-حتما عروسیشه... آره... حتما عروسیشه.. این همه دلتنگی... این همه بی تابی.. این همه بی قراری... نمیتونه بی دلیل باشه
دیشب فقط و فقط کابوس میدید ... وقتی بیدار شده بود پیمان و نریمان رو با چشمای نگران بالای سر خود دیده بود... پیمان بیدارش کرده بود اما توی بیداری هیچکدوم از کابوس ها رو به یاد نیاورد
من از این که تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم
همه ی سعیش رو میکنه که اشک نریزه که نشکنه که بغض نکنه که ضعیف نباشه اما صدای خواننده بیشتر تحریکش میکنه
-میخواستم خوشبختت کنم... به خدا میخواستم خوشبختت کنم
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم
زیر لب زمزمه میکنه: یار بی وفای من مثله خیلی از روزا دلتنگ آغوش گرمتم… مثله تمام اون چهار سالی که آغوشت رو از من دریغ کردی و من رو در حسرت تمام لحظه های بودنت گذاشتی
تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم
یاد شبی میفته که توی جشن نامزدی مهسا، برای عشقش آرزوی خوشبختی کرد اما جواب سروش مثه همیشه بدجور دلش رو سوزوند
یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم
«به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم»
یه عمره با خودم می گم خدا رو شکر خوشبخته
«با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم»
خدا رو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته
چشماش رو میبنده... دوباره قطره های اشک بی محابا از زیر پلکاش راه باز میکنند... در کسری از ثانیه صورتش خیس میشه ولی باز هم پر از درده... پر از بغضه... پر از اشکه... پر از هزاران چراهای بی جوابه
نه این که تو نمی دونی ولی این درد،بی رحمه
صدای سروش تو گوشش میپیچه
« خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی... امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی »
یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه
-مگه تو این همه نامردی مرد هم پیدا میشه؟
تمامِ روز می خندم تمامِ شب یکی دیگم
بغضش رو به زحمت قورت میده... سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره... اما خیلی خیلی سخته... بعضی مواقع انجام آسونترین کارای دنیا غیرممکن میشن
من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم
از شدت گریه به هق هق افتادم... هنوز حرفای شب آخرش تو گوشمه« هیـــس... هیچی نگو ترنم... امشب هیچی نگو... امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه»
هنوز گرمیه آغوشش توی وجودش احساس میشه... هنوز هم لحظه های با اون بودن رو حس میکنه... ضربان قلبش رو... مهربونی دستاش رو... صداقت کلامش رو... هنوز هم با همه ی وجودش اون لحظه ها رو با چشم میبینه »
از شدت گریه بی حال مشده...
مدام با خودش تکرار میکنه: آخه چرا باهام این کار رو کردی؟... آخه چرا؟؟
...
یاد دوستش میفته
با خودش زمزمه وار میگه: تو بهترین دوستم بودی... تو برام حکم یه قدیسه رو داشتی... من تو رو پاک ترین دختر دنیا میدونستم... الگوی من توی زندگی تو بودی لعنتی... چرا باهام این کار رو کردی
در اتاق به آرومی باز میشه
نریمان با لبخند وارد اتاق میشه اما با دیدن حال و روز ترنم لبخند رو لبش خشک میشه