پیمان و نریمان با کنجکاوی بهش زل میزنند... از حرفای ترنم سر درنمیارن...چیز زیادی از احساسات و زندگیه خونوادگیه ترنم نمیدونند فقط از بلاهایی که منصور سرش آورده خبر دارن
ترنم همونجور با بغض ادامه میده: فقط کافیه یه روز جای من زندگی کنی، نفس بکشی، اشک بریزی، لبخندهای تصنعی حواله ی این و اون کنی اونوقته که میفهمی دنیا به قشنگیه اون چیزی که به نظر میرسه نیست... بعضی مواقع برای رسیدن به آرزوها دیر میشه اونوقت حتی اگه زندگی همونی بشه که یه عمر آرزوش رو داشتی باز هم باهاش احساس خوشبختی نمیکنی... یه جورایی غریبی... با همه چیز... با همه کس... من همیشه بودم ولی در چشم خیلیا نبودم... همه من رو میدیدن و بی تفاوت از کنارم رد میشدن... شاید هم خیلیا کنارم میموندن ولی هیچکس همراهم نمیشد... کنار هم بودن مهم نیست مهم همراه هم بودنه..
با تاسف سری تکون میده و با لبخند تلخی میگه: که من اون همراه رو نداشتم... هیچوقت هیچکس نخواست همراه لحظه های تنهایی من بشه... حتی عشقم
لحظه ای مکث میکنه و بعد با لرزشی که تو صداش هویداست میگه: شاید همه این بی تابی ها و بی قراریها برای ازدواجه اونه
....
-یه حسی بهم میگه داره ازدواج میکنه... یا ازدواج کرده... یا شاید هم میخواد ازدواج کنه
از شدت بغض لباش میلرزه... نریمان بدجور تحت تاثیر قرار میگیره
-با کسی که همه ی زندگیم رو از من گرفت
نریمان: ترنم بهش فکر نکن
-ای کاش میشد
نریمان:خودت رو ناراحت نکن... دنیا ارزشش رو نداره
-خیلی سعی میکنم ولی این ناراحتی ها هم دیگه مهمون همیشگیه وجودم شدن
لبخند تلخش پررنگ تر میشه... به رو به روش زل میزنه و تو گذشته هاش غرق میشه
- التماسش میکردم... هر روز... هرشب... داد میزدم... فریاد میزدم.. میگفتم من بی گناهم... میگفتم من هیچ کاری نکردم اما باورم نکرد... ترکم کرد... خیلی راحت... با خودم گفتم میاد... آره ترنم اون میاد... شک نکن... مگه میشه پنج سال عشق و عاشقی دود بشه بره هوا... نه ترنم میاد... امکان نداره بره و برنگرده... صبر کردم... صبر کردم.... صبر کردم... خیلی زیاد.... اما رفت و برنگشت... با همه ی اینا باز هم صبر کردم... چهار سال آزگار فقط و فقط صبر کردم...
یه قطره اشک از گوشه ی پچشمش سرازیر میشه
تو چشمای نریمان زل میزنه و میگه: میدونی آخرش چی شد؟
نریمان با تعجب سرش رو به نشونه ی نه تکون میده
دوباره قطره ای اشک از چشماش سرازیر میشه
-اومد... آره داداشی اومد... اما نه خودش... خبر نامزدیش
اشک پشت اشک که صورتش رو خیس میکنه
نریمان: خواهر..........
بی توجه به حرف نریمان نگاش رو ازش میگیره و به چشمای پیمان خیره میشه
با بغض ادامه میده: وقتی من رو دید با بیرحمترین جمله ها آرزوهام رو خورد کرد... بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیش بودم... بهم گفت ایکاش تو به جای ترانه مرده بودی و بقیه رو داغدار نمیکردی و اون روز نفهمید که من واقعا مردم... منی که با اون همه درد و رنج به امید برگشتش زنده مونده بودم با اون حرفاش مرگ رو با همه ی وجودم در روح و روانم حس کردم و دم نزدم... مرگ من مرگ باورهام بود ... مرگ آرزوهام... مرگ رویاهام... صدای شکستن قلبم رو میشنیدم ولی هیچکار نمیتونستم کنم... بدترین درد دنیا اینه که عشقت تو چشمات زل بزنه و خواستار مرگت باشه... خیانت، شک، تردید و دروغ اینا بد هستن اما هیچکدوم به سختیه این نیستن که یه روز به مرگ باورهات برسی ... توی اون روزا و روزای بعدش خیلی چیزای دیگه بارم کرد... خیلی چیزا که نمیشه گفت که نمیشه حس کرد که نمیشه لمس کرد... باید جای من باشی رو به روی عشقت چشم تو چشم... بعد اون بیاد و از دنیای جدیدش بگه اونوقته که به عمق فاجعه پی میبری... با حرفاش تار و مارم میکرد و نمیدونست چه جوری داره داغونم میکنه شاید هم میدونست و میخواست اینجوری تاوان گناه های نکرده ام رو پس بدم... نمیدونم لابد میخواست داغونم کنه... سروش هیچوقت درکم نکرد... هیچوقت نفهمید که من خیلی قبلتر از اینا داغون و شکسته شده بودم... هر روز و هر شب عشقش رو به رخم میکشید... عشق جدیدش... زندگیه جدیدش... نامزد جدیدش و من لحظه به لحظه خورد میشدم... میشکستم ولی دم نمیزدم
پوزخندی رو لباش میشینه
-و جالبش اینجاست الان باید بفهمم عشق جدیدش همون کسیه که تمام این سالها همه مون رو به بازی داد... سروش من رو گناهکار میدونست واسه همین ترکم کرد و حالا با کسی نامزده که تموم اون اتهامات رو بهم وارد کرده... کسی که خودش متهم اصلیه ماجراست
نریمان با ناراحتی میگه: ترنم همه چیز درست میشه
-نه داداش... نه... بدبختی همینجاست وقتی چشمام رو میبندم میبینم هیچ چیز درست نمیشه ...هیچ چیز ... من هم خیلی وقتا اینطوری فکر میکردم... که همه چیز درست میشه که خونوادم همه چیز رو میفهمن.. که سروش برمیگرده... اما نشد، هیچ چیز درست نشد.... قبل از اینکه منصور نقشه ی دزدیه من رو بکشه رفتم پیشه یه روانشناس... خیلی باهام حرف زد... خیلی باهاش حرف زدم... فکر میکردم میتونم ترنم سابق بشم... با همون شیطنتها... با همون خنده ها... با همون لبخندای از ته دل...دقیقا مثل گذشته اما الان میفهمم هیچی مثل سابق نمیشه... حتی اگه همه چیز درست بشه... حتی اگه همه ی دنیا بفهمن من بیگناهم باز هم هیچی مثله سابق نمیشه... حالا میفهمم که خنده های روزای قبل از دزدیده شدنم فقط و فقط تظاهر بود و بس... ترنم گذشته مرده... با نقش بازی کردن با الکی خندیدن با شوخی های پی در پی ترنم زنده نمیشه...
پیمان و نریمان با ناراحتی نگاش میکنند
زیر لب زمزمه میکنه: خیلی چیزا تو وجودم مردن که دیگه هیچوقت زنده نمیشن