نه دل مفتون دل‌بندی، نه جان مدهوش دل‌خواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب‌های من آهی
نه جان بی‌نصیب‌م را پیامی از دلارامی
نه شام بی‌فروغ‌م را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفل‌م گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری، نه با ماهی
کی‌م من؟ آروزگم‌کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امیدی، نه هم‌دردی، نه هم‌راهی