صفحه 4 از 6 نخستنخست ... 23456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 31 به 40 از 60

موضوع: رمان زیبای دختری در مه

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    سری تکان دادم و گفتم:
    باشه صبح روز 3 شنبه میام خونتون ماندانا هست؟
    -آره الان چند وقته بیرون نمی ره.
    وقتی گوشی تلفن را روی دستگاه می گذاشتم شهاب پرسید:
    -چی شده؟چرا رفتی تو هم؟
    -هیچی چیز مهمی نیست خواهرش یه کم ناراحته...
    شهاب بر خلاف انتظارم گفت:
    گفتی خواهر یاد یک چیزی افتادم یکی از همکارای منم تو شرکت دنبال یک روان شناس خوب می گرده انگار خواهرش گوله کرده...
    با تعجب نگاهش کردم:چی؟
    شهاب خندید:گوله کرده دیگه!یعنی تو خودشه...
    بعد انگشتش را کنار شقیقه اش پیچاند:
    یک کم قاطی کرده...
    همان طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم:خوب ادرس کلینیک رو بهش بده.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  2. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    جواب شهاب را نشنیدم همان طور که ظرف ها را می شستم به فکر ماندانا افتادم.
    ماندانا خواهر کوچک آوا بود.دختر نسبتا زیبا و بی نهایت کم طاقت و زودرنجی بود.پدر و مادر اوا سال ها پیش وقتی ماندانا هنوز دختر کوچکی بود از هم جدا شده بودند و این موضوع به شدت ماندانا را ازار می داد.گاهی وقت ها در میان حرف هایش گوشه کنایه هایی می زد که اغلب متوجه مادرش بود و من حس می کردم از دست مادرش دلخور است و یا شاید از پدرش به دلیل ترک انها کینه به دل گرفته است.اما با این حال دختری نبود که مستقیم حرفش را بزند و حرف هایش بیشتر در قالب رفتارش نمود پیدا می کرد.
    آن شب وقتی می خواستم بخوابم دو مسئله فکرم را مشغول کرده بود یکی خانم مرادی و دیگری ماندانا دلم می خواست بدانم مشکلشان چقدر جدی است؟

    صدای بلند موسیقی کم کم داشت باعث سردردم می شد. آهسته و بی سر و صدا بلند شدم و به حیاط رفتم. هوا کم کم سرد می شد و درختان *** و بی برگ به خواب می رفتند.روی صندلی کوچکی در حیاط نشستم. خانه ی عمه زهره دو طبقه بود. طبقه ی بالا را اجاره داده بودند به یک زن و شوهر تقریبا مسن که همه ی بچه هایشان ازدواج کرده و پی بخت خود رفته بودند.
    خانه زیاد بزرگ نبود اما حیاطش را من خیلی دوست داشتم.بهار پر از گل و گیاه و سبزی بود.بوی خوش اطلسی و محبوبه شب فضا را عطرآگین می کرد.خانواده ی پدرم زیاد پر جمعیت نبودند عمه زیبا و شوهرش اقا مجتبی که مردی بسیار نازنین بود اصلا بچه دار نمی شدند.می ماند عمه زهره و پدرم که هر کدام سه بچه داشتند.
    پدربزرگم سالها پیش مادرجان را تنها گذاشته بود و حالا مادرجان در همان خانه ی قدیمی و بزرگش تنها زندگی می کرد البته مادر جان هنوز سرحال بود و به قدری یک دنده و لجباز که زیر بار حرف هیچ کس نمی رفت و خانه را نمی فروخت.
    هرچه عمه هایم اصرار می کردند مادرشان خانه را بفروشد و نزدیک انها خانه ای بخرد فایده ای نداشت.مادر جان سفت و سخت ایستاده و می گفت:
    تا نمیرم از این خونه دل نمی کنم اینجا پر از خاطره است. همسایه ها و اهل محل را می شناسم اینجا راحتم.
    مادرم هم که همیشه رک و پوست کنده حرف می زد می گفت:
    بله تا جلال مثل نوکر در خونه اش وایستاده مگه مرض داره بره تو قفس زندگی کنه.
    مادر جان فقط یک پسر داشت ان هم پدر من بود و برای همین از او خیلی توقع داشت و انتظار داشت برای هر کار کوچکی همه ی دنیا را ندیده بگیرد و همان لحظه که مادرجان احضارش می کند بدود"جلال! مادر سقف چکه می کنه...جلال جون می خوام حوضو خالی کنم و بشورم.جلال پیر شی پسرم!این لوسترها رو بیار پایین برق بنداز...
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  4. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  5. Top | #33

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    وای جلال دلم گرفته...منو ببر شابدالعظیم!"
    خلاصه این خرده فرمایشات تمامی نداشت.البته مادر بود و سالها در حق پسرش زحمت کشیده بود اما خوب برای کوچک ترین کار هم حاضر نبود خودش را به زحمت بیندازد و مادرم همیشه سر این مسئله دلگیر بود چون پدر هر شرایطی کار مادرش را ارجح می دانست و به قول مادرم با سر می دوید اما پدر و مادر مادرم هر دو در شیراز زندگی می کردند.
    مادرم یک خواهرم داشت که او هم در همان شیراز ازدواج کرده و ماندگار شده بود.خاله شعله یک پسر و یک دختر کوچک داشت که هر دو مدرسه ای و محصل بودند.
    ان شب هم بیشتر شلوغی خانه ی عمه زهره مربوط به فامیل پر جمعیت و پر سر و صدای اکبر اقا بود که برای محمد جمع شده بودند.در افکارم غرق بودم که صدای ظریفی از جا پراندم.
    -سایه جون تو چرا اینجا نشستی؟
    برگشتم و مرجان را نگاه کردم.قدبلند و نازک اندام بود.موهای بلند و مواجی به رنگ مشکی داشت که بی نهایت به صورت بیضی و پوست مهتابی اش می آمد.چشم و ابروی زیبایی هم داشت که تا حد زیادی بینی عقابی اش را موجه جلوه می داد.
    مرجان دختر بزرگ عمه ام بود و تازه در دانشگاه قبول شده بود و سر و پا شور و انرژی بود.
    با لبخند گفتم:
    -خیلی سر و صدا میاد.اومدم یه کمی هوا بخورم.
    در را بست و امد کنارم ایستاد:
    بعد از هفت سال تازه یادشون افتاده برای محمد تولد بگیرن.
    -خوب اینکه بد نیست محمد هنوز بچه اش و حتما از جشن تولد خوشش میاد تو چطوری؟دانشگاه چطوره؟
    صورتش شکفته شد:
    عالیه خیلی از محیط دانشگاه خوشم میاد.همش دعا می کنم مژگانم سال دیگه قبول بشه.
    صمیمانه گفتم:امیدوارم مژگان هم مثل خودت دختر باهوش و زرنگی است.به احتمال زیاد تو یه رشته ی خوب قبول میشه
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  6. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  7. Top | #34

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    صدای مادرجان صحبتمان را قطع کرد:
    وا؟به حق چیزای ندیده و نشنیده!شما چرا تو تاریکی نشستید بیاید تو هم سرما می خورید و هم شگون نداره.
    می دانستم که مادرجان انقدر انجا می ایستد تا هردویمان داخل خانه برویم.به مرجان اشاره کردم و هر دو با هم وارد خانه شدیم.
    پذیرایی از جمعیت و سر و صدای بچه ها و موزیک پر بود.شهاب گوشه ای نشسته بود و فقط من می فهمیدم با بی قراری گوش به جوان بغل دستی اش داده است.در گوشه ی دور افتاده ای نشستم.
    دختران جوان خندان سر در گوش هم پچ پچ می کردند.لحظه ای به یاد صورت غمگین ماندانا افتادم.دو روز پیش با یاداوری مجدد اوا به خانه شان رفتم.اپارتمان کوچک اما فوق العاده راحتی داشتند.رنگهای شاد و وسایل مدرن خانه را پر کرده بود.
    به محض ورودم فریبا خانم مادر اوا جلو امد و با صمیمیت صورتم را بوسید. مادر اوا صورت زیبایی نداشت اما اعتماد به نفس زیادش جذابیت خاصی به صورتش می بخشید. موهایش کوتاه و مرتب لباس هایش تمیز و شیک بود.
    مثل همیشه خانه از تمیزی برق می زد. مانتو و روسری ام را جلوی در اویزان کردم.فریبا خانم با یک لیوان چای از اشپز خانه بیرون امد و غمگین گفت:
    -سایه جون خوب شد امدی چندوقته مانی عوض شده اصلا تو خودشه تو که یادته مانی چقدر پرانرژی بود.کلاس بدن سازی می رفت با دوستانش می رفت کوه سینما استخر...الان چند هفته است به زور از اتاقش در امده...
    -چرا؟تو این مدت اتفاقی افتاده که ماندانا این طوری عکس العمل نشون میده؟
    سری تکان داد:
    والا من که عقلم قد نمیده انقدر اوا باهاش صحبت کرد داد زد و دعوا کرد ولی بی نتیجه لب از لب باز نمی کنه بگه دردش چیه...
    آهسته پرسیدم:حالا خونه است؟
    فریبا خانم اه کشید:آره...تو اتاقشه.
    بلند شدم و به طرف اتاق مشترک ماندانا و اوا رفتم.لحظه ای پشت در تامل کردم و چند ضربه ی کوچک به در زدم اما هر چه منتظر شدم صدای ماندانا نیامد.به فریبا خانم نگاه کردم با دست اشاره کرد:"برو تو!"
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  8. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  9. Top | #35

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    نفس عمیقی کشیدم و در اتاق را باز کردم. ماندانا گوشه ای روی زمین کز کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.اتاق شلوغ و نامرتب بود.روی تخت نامرتبش نشستم و گفتم:
    سلام ماندانا!
    سرش را از روی زانوهایش برداشت و متعجب نگاهم کرد.
    چشمان کشیده و ریزش حالا پف کرده بود.چشم و ابروی ماندانا همیشه مرا به یاد ژاپنی ها می انداخت.موهای سرش هم مشکی و صاف بود و بیشتر او را شبیه ژاپنی ها می کرد.
    با دیدنم اشکارا جا خورد.
    با صمیمیت گفتم:
    -امده بودم اوا را ببینم که طبق معمول نیست.تو چرا خونه ای؟مگه کلاس نداری؟
    با صدای خش داری جواب داد:نه حوصله ندارم.
    -چرا؟چی شده؟
    سر بلند کرد و نگاهش را به من دوخت:
    ببین سایه تو اصلا دروغ گوی خوبی نیستی. من می دونم اوا و مامان از تو خواستند بیای اینجا.برای من فیلم بازی نکن.بدون انکه دست و پایم را گم کنم گفتم:
    خوب برای اینکه نگرانت هستند دوستت دارند.
    صدایش از خشم می لرزید:
    دوستم دارند؟...چطور اون موقع که زندگی رو بهم می زدن نگرانم نبودن؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    تو تا حالا نشستی با مادرت صحبت کنی؟تا حالا پرسیدی چرا طلاق گرفته و دست تنها شما دو تا را بزرگ کرده؟هان؟...
    جوابی نداد ادامه دادم:حالا تو به خاطر این موضوع ناراحتی؟
    سرش را تکان داد.پرسیدم:
    پس چی شده؟مادرت به اندازه ی کافی رنج و عذاب کشیده
    دیگه بیشترش نکن.خیلی منطقی مشکلتو بگو شاید راه حلی براش پیدا بشه.
    پس از چند دقیقه سکوت صدای بغض الودش بلند شد:
    دلم می خواد خودمو بکشم خسته شدم!
    -از چی خسته شدی؟
    بلند شد و ایستاد:از همه چی!...تازه داشتم به زندگی امیدوار می شدم. دیگه همه چیز تموم شد من هم دیگه خسته شدم.
    ساکت ماندم تا خودش ادامه دهد. می دانستم حرف هایش سر ریز کرده و خودش بیرون می ریزد.همین طور هم شد بعد از چند بار طی کردن طول اتاقش ایستاد و با هق هق گفت:
    -فکر می کردم مرد رویاهایم را پیدا کرده ام احساس می کردم خوشبخت ترین دختر عالمم اما یکهو همه چیز تموم شد.
    آهسته گفتم:
    از اول برام تعریف کن من هیچ چیز نمیدونم.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  10. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  11. Top | #36

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    روی زمین مقابل پنجره ی قدی که رو به حیاط باز می شد نشست. صدایش انقدر ضعیف بود که به زحمت می شنیدم چه می گوید.
    -دو سال پیش تو کوه باهاش اشنا شدم. خوش تیپ ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم.قد بلند و هیکل ورزشکاری داشت موهایش مجعد و تا سر شانه بلند بود. با چشم های مشکی و مژه های مجعد دماغ و دهن متناسب و گونه های برجسته خلاصه به نظر من جذاب ترین پسر دنیا بود.کیف پولم تو رستوران ایستگاه اول جا مونده بود.خودم اصلا نفهمیده بودم وقتی با تله کابین بالا رسیدم صدام زد. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم اصلا نمی شناختمش امد جلو و کیفم رو بهم داد وقتی دید من گیج نگاهش می کنم گفت:
    ببخشید مجبور شدم کارتتون رو از توش بردارم هرچی پایین صداتون کردم متوجه نشدید این بود که با تله کابین امدم بالا.
    بعد با خنده گفت:
    اسم من هم بهنامه....
    وقتی از کوه برگشتم هنوز بهش فکر می کردم اما تصمیم گرفتم ادامه ندهم چون فایده ای نداشت من اصلا نمی شناختمش و امکان دیدار مجددش هم کم بود.ولی صبح وقتی می خواستم پول تاکسی را حساب کنم تکه کاغذ کوچکی از کیفم بیرون افتاد که روش اسم و شماره تلفن بهنام نوشته شده بود.
    راستش رو بخوای وسوسه شدم بهش زنگ بزنم اما نزدم تا اینکه هفته ی بعد باز تو کوه دیدمش اون هم انگار منتظر من بود چون تا منو دید جلو امد سلام و احوال پرسی کرد.
    اون روز با هم تا ایستگاه سه بالا رفتیم.هفته های بعد هم تو کوه می دیدمش و در حین کوه نوردی با هم صحبت می کردیم دیگه دوستامون می دونستن ما با هم راحت تریم این بود که مزاحم ما نمی شدن.
    به تدریج با بهنام بیشتر اشنا شدم و دیگر علاوه بر دیدارهای کوه با هم تلفنی هم حرف می زدیم.اون دانشجوی سال سوم رشته ی نقاشی بود و خواهرش انگلیس زندگی می کرد و تو این مدت متوجه شده بودم که همه خانواده شان بی نهایت از مادرش حساب می برن.
    با احتیاط پرسیدم: از کجا فهمیدی؟
    ماندانا شانه هایش را بالا انداخت.هربار با تلفن حرف می زدیم مادر بهنام با فریاد صداش می زد و اون هم فوری سر و ته حرف رو هم می اورد.چند بار هم وقتی من زنگ زدم خونه شون مادرش گوشی رو برداشت و با بداخلاقی جوابم رو داد.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  12. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  13. Top | #37

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    گفتم: خوب بعدش چی شد؟
    -هیچی تواین مدت من به هیچ کس حرفی نزدم دلم می خواست وقتی بهنام با پدر و مادرش میان خواستگاری بفهمن این اواخر بارها و بارها از بهنام خواستم تا تکلیف منو روشن کنه موضوع رو با خانواده اش در میون بذاره اما بهنام هی طفره می رفت
    . گاهی هم عصبانی می شد و قهر می کرد اما هر بار زنگ می زد و معذرت خواهی می کرد.کلی حرف های عاشقانه بهم می زد و از اینده برام می گفت.چه می دونم وقتی ازدواج می کنیم کجا زندگی می کنیم چند تا بچه داشته باشیم کجا مسافرت بریم از این دری وریها!
    من احمق هم باورم شده بود تا اینکه چند هفته پیش دیگه طاقتم تموم شد و جدا ازش خواستم یا موضوع رو به پدر و مادرش بگه یا قید منو بزنه.یک هفته ای ازش خبری نشد تا اینکه حدود ده روز پیش مادرش زنگ زد.اتفاقا اون روز نه اوا خونه بود نه مامان منهم داشتم نوار گوش می دادم.
    وقتی تلفن رو برداشتم از ته دل منتظر شنیدن صدای بهنام بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود.اما در عوض تا گفتم الو مادرش گفت :
    -ببین کولی خانم من حوصله ی این ادا و اصول های پسرم رو ندارم.پسر من هنوز از باباش پول تو جیبی می گیره یک قرون تو حساب پس اندازش نداره و اگه فکر کردی یک پیکاسوی ثانی پیدا کردی که با فروش نقاشی هاش می تونی تا اخر عمر راحت باشی اشتباه کردی بهنام هنوز یه نقاشی نکشیده که لایق مستراح خونه ی من باشه شیرفهم شد؟
    اون سر و هیکل و ماشین و موبایل هم همه اش با پول من و پدرشه من الان حوصله ی این لیلی مجنون بازی ها رو ندارم چون خوب پسرم رو می شناسم مطمئنم سال بعد باید دنبال طلاق و مهریه دادن و این کوفت و زهرمارا باشم.تو هم نشین مثل هند جگرخور تو مغزش نوک بزن ازدواج و از این دری وری ها خیلی هم ناراحتی برو گمشو همون جایی که بودی...
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  14. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  15. Top | #38

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    ماندانا به هق هق افتاد:
    بعد هم گفت از کجا معلوم تو هم مثل مادرت نباشی و زندگی بچه ی منو خراب نکنی شماها عرضه داشتید باباتون رو نگه می داشتید.
    تمام حرف هایی که من از روی سادگی و صمیمیت برای بهنام تعریف کرده بودم به طعنه و مسخره تحویلم داد.البته چند دقیقه بعد از این که تماس قطع شد بهنام زنگ زد و به جای مادرش کلی معذرت خواهی کرد.اما حرف های مادرش مثل ناخن که روی تخته سیاه می کشن رو اعصابم خط انداخته بود.از خودم حالم به هم می خوره...
    ماندانا به شدت اشک می ریخت و ناراحت بود.جلو رفتم و بی حرف در اغوشم نگهش داشتم وقتی کمی ارام گرفت گفتم:
    خوب حالا می خوای چه کار کنی؟
    با بغض و حرص جواب داد:خودکشی!
    با انکه می دانستم بلوف می زند خیلی جدی گفتم:
    خوب اره اینم یه راهه ولی مال ترسوهاست.ببین ماندانا هر کدوم از ما یک بار حق بازی داریم ممکنه ببریم ممکن هست ببازیم اما نباید از ترس باخت اصلا بازی نکنیم.تو برای چی ناراحتی؟برای اینکه مادر بهنام اون حرف ها رو بهت زد؟یا از اینکه بهنام نیامد خواستگاری؟
    سرش را تکان داد.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  16. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  17. Top | #39

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    با ملایمت گفتم:
    اشتباه نکن تو باید خوشحال باشی.به مادرت نگاه کن!ببین چه تاوان سنگینی برای انتخاب اشتباهش پس داده...تو باید خدا رو شکر کنی که قبل از انتخاب اشتباه متوجه شدی با چه ادم هایی می خواستی زندگی کنی.زنی که با بی شخصیتی به تو و پسرش توهین می کنه پسری که هنوز استقلال فکری نداره!
    برای ازدواج استقلال فکری مهم تر از استقلال مالی است که بهنام هر دو رو نداشت.تو تازه 20 سالته اووووه!کلی روزای خوب در پیش رو داری.بهنام هم نماینده ی همه ی مرد های دنیا نیست همون طور که پدرت نبوده...
    ماندانا دماغش را با صدا بالا کشید و گفت:
    تو از پدر من چی می دونی؟ هان؟
    با لبخند گفتم:
    -هیچی نمی دونم فقط اینو می دونم که اگر مرد مسئولی بود تو این مدت به یه طریقی سعی می کرد با دختراش ارتباط برقرار کنه.به هر حال شما دخترای اونم هستید مگه نه؟
    با گیجی نگاهم کرد.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  18. کاربر مقابل پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده است:

    ~ Nazanin ~ (11-20-2017)

  19. Top | #40

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Oct 2017
    شماره عضویت
    5412
    نوشته ها
    1,827
    پسندیده
    360
    مورد پسند : 1,158 بار در 844 پست
    Windows 7/Server 2008 R2 Chrome 62.0.3202.94
    ادامه دادم انقدر خودت و مادرت رو مقصر ندون بشین با مادرت صحبت کن حتی اگه می تونی با پدرت هم صحبت کن و بعد نتیجه گیری کن این احساس خشم و کینه که تو نسبت به مادرت یا شاید پدرت داری صددرصد غلطه چون همون طوری که بهت گفتم هرکس فقط اجازه ی یک دور بازی کردن را داره.
    این هم بازی پدر و مادر تو بوده تو سعی کن تو بازی خودت برنده باشی خوب
    برقی از امید در چشمان بادامی اش می درخشید.می دانستم حرف هایم تاثیر مثبت داشته ادامه دادم:
    با هر تلنگر کوچک که حالا بعدا می فهمی خدا چقدر دوستت داشته که چنین ادم بی مسوولیت و بی عرضه ای رو از سر راهت کنار زده نباید از جا در بری و روزهای خوب و قشنگ جوانی ات را هدر بدی حالا دستتو بده به من و پاشو بیا بریم یک چای با هم بخوریم.مادرت انقدر در مورد تو نگران بود که من هم نتوانستم چای بخورم ولی حالا فهمیدم بیخودی بوده تو فقط احتیاج به یک دردودل داشتی و هیچی ات نیست.مگه نه؟
    لبخند کوچکی روی لب های ماندانا شکل گرفت با صدایی گرفته گفت:
    -تو همیشه به جای مریض هات تصمیم می گیری؟
    خندیدم: مریض هام؟ مگه من دکترم؟
    ماندانا دستم را گرفت و گفت:
    نمی دونم چی هستی ولی هر چی هستی خیلی با حالی. با اون زبونت مار رو از لونه می کشی بیرون.
    خندیدم:پس از لونه ات دربیا بریم چای بخوریم.
    بعد از خوردن چای سریع خداحافظی کردم مادر و دختر به فرصتی برای تنها ماندن و حرف زدن احتیاج داشتند.البته فردای ان روز هم اوا هم مادرش به من تلفن زدند و برای کمک به ماندانا کلی تشکر کردند.
    آن شب با تمام سر و صدایش سرانجام به پایان رسید. وقتی به خانه رسیدیم مادرم با خستگی گفت:
    بیچاره زهره!دلم واقعا می سوزه لشکر سلم و تورن.
    شناسنامه رو بی خیال !
    محلِ تولد من ، آغوش گرم و پر محبت توئه مـــــادر …

  20. 2 کاربر پست !sh@yl!n! عزیز را پسندیده اند .

    mohsen32 (11-20-2017),~ Nazanin ~ (11-20-2017)

صفحه 4 از 6 نخستنخست ... 23456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 0

هیچ عضوی در لیست وجود ندارد.

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن