سری تکان دادم و گفتم:
باشه صبح روز 3 شنبه میام خونتون ماندانا هست؟
-آره الان چند وقته بیرون نمی ره.
وقتی گوشی تلفن را روی دستگاه می گذاشتم شهاب پرسید:
-چی شده؟چرا رفتی تو هم؟
-هیچی چیز مهمی نیست خواهرش یه کم ناراحته...
شهاب بر خلاف انتظارم گفت:
گفتی خواهر یاد یک چیزی افتادم یکی از همکارای منم تو شرکت دنبال یک روان شناس خوب می گرده انگار خواهرش گوله کرده...
با تعجب نگاهش کردم:چی؟
شهاب خندید:گوله کرده دیگه!یعنی تو خودشه...
بعد انگشتش را کنار شقیقه اش پیچاند:
یک کم قاطی کرده...
همان طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم:خوب ادرس کلینیک رو بهش بده.