حالا همه جا پر از مو شده بود.با اینکه اتاق تاریک بود اما چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و سیاهی موهایش را روی میز و موکت روشن اتاقش تشخیص می داد.با همان قیچی به طرف کمد لباسش رفت و تازه ترین لباسش را بیرون کشید.
پیراهن زیبا و هوس انگیزی به رنگ شیری که خاله اش از فرانسه برایش سوغات اورده بود.یقه ی لباس باز بود و چاک های بلند در طرفین دامن تنگ و بلند ان بر زیبای پیراهن می افزود.
پارچه ی لطیف و نرمش را در میان دستش گرفت لحظه ای وسوسه شد که لباس را نوازش کند ولی زود پشیمان شد و مصمم با همان قیچی کوچک شروع به بریدن پارچه کرد.
قیچی دستش را درد اورده بود اما او بی توجه به سوزش دستش سعی در ریز ریز کردن پیراهن داشت.
دوباره صدای پا نزدیک اتاقش رسید رعنا با شدت دو طرف پارچه را گرفت و کشید. صدای جر خوردن پارچه سکوت خانه را در هم شکست.همزمان با پاره شدن پارچه در اتاق باز شد و مادر و برادرش هراسان داخل شدند.
برادرش به سرعت کلید برق را زد و اتاق ناگهان روشن شد. رعنا به سرعت دستش را جلوی چشمانش گذاشت.صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد.
-وای!وای!چه کار کردی؟...سر موهات چه بلایی اوردی؟
رعنا حدس می زد برادرش انقدر شوکه شده که حرفی نمی زند دستش را اهسته از روی چشمانش برداشت و به کف اتاق خیره شد.دوباره صدای مادرش بلند شد:
اخه دختر چته؟چرا این کارا رو می کنی؟
لحظه ای ساکت شد و بعد وقتی چشمش به لباس پاره پاره که کف اتاق ولو شده بود افتاد فریاد هایش فضا را پر کرد:
-وای نگاه کن ببین چه به روز لباس جدیدش اورده!...تو واقعا دیوونه ای یا خودت رو می زنی به دیوونگی؟اخه دختره ی کم عقل بی شعور به لباس نازنین چه کار داشتی؟واقعا که بی لیاقتی رعنا...دیگه داری منو هم دیوونه می کنی!خسته شدم از دستت!ای خدا...از دست این دختره ی دیوونه ی بیشعور مردم!