جملات اخر را با فریاد و هق هق بیان می کرد و هم زمان دستش را محکم به سرش می کوبید.رعنا گیج و حیران وسط اتاق ایستاده بود.
موهایش تکه تکه و کوتاه بلند دور صورتش را گرفته و جای قیچی روی شصت دست و انگشت اشاره اش قرمز شده بود.به برادرش نگاه کرد که با عجله به طرف مادرشان رفت و دستانش را محکم نگه داشت.صدای زمزمه ی دلداریش را کنار گوش مادرشان می شنید.بغض گلویش را فشرد.
چقدر دلش می خواست کسی هم با محبت او را دلداری دهد.مطمئنش کند که دیگر خواب های بد و کابوس نمی بیند.دستش را بگیرد و در اغوش امنش تکان تکانش دهد.با خشم و کینه به مادرش که با سوز گریه می کرد نگاه کرد.
برادرش که متوجه نگاه های پر از خشم رعنا به مادرش شده بود جلو امد و با لحنی دلسوز و ملایم گفت:
-رعناجون اخه چرا موهاتو اینطوری کردی؟خوب اگه دلت می خواست کوتاهشان کنی فردا می رفتی ارایشگاه...
بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و گفت:
می دونی ساعت چنده؟نزدیک سه نصف شبه!این ساعت تو باید خواب باشی نه اینکه به جون موها و لباسات بیفتی...چرا از خواب بلند شدی؟باز خواب بد دیدی؟
اما رعنا بی توجه به حرف های برادرش به تصویر دختری که در اینه نگاهش می کرد خیره شد.چشمان درشت و روشنش هنوز هم هراسان بود.
مثل حیوانی که در تله افتاده باشد نفس نفس می زد.موهای مشکی اش به طرز بدی سیخ سیخ روی سرش دیده می شد شانه های ظریفش پر از مو بود.بینی قلمی و دهان گوشت الودش جمع شده بود و چانه اش عصبی می لرزید. ابروهایش در هم گره خورد ناگهان فریادش بلند شد:
-برید بیرون از اتاق بیرون...تنهام بذارید. برید بیرون...
همان طور که داد می زد اشیا دم دستش را به طرف مادر و برادرش پرت می کرد.کتاب هایی که روی میز بود یکی یکی به طرفشان نشانه می رفت.
یکی از کتاب ها محکم به صورت برادرش خورد و رد قرمزی بر جا گذاشت.مادرش از ترس و تعجب یادش رفته بود گریه کند.همان طور گیج و مات به دخترش که مثل حیوانی زخم خورده فریاد می کشید و دستانش را در هوا پرتاب می کرد زل زده بود.
پس از اینکه چند کتاب و یک جعبه ی چوبی به سر و صورت برادر و مادرش خورد عاقبت هر دو به خود امدند و با عجله از اتاق بیرون دویدند.
رعنا اما هنوز ارام نگرفته بود حرف های بی معنی را فریاد می کشید و هر چه دم دستش می دید به طرف در پرت می کرد.در این میان دمپایی پلاستیکی اش به لامپ خورد و با شکستن لامپ اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.رعنا با دهان کف کرده و بدنی لرزان روی زمین تا خورد.انقدر روی زمین بین دیوار و تخت مچاله ماند تا کم کم هوا روشن شد.
خانه ی بزرگ در سکوت وهم اوری فرو رفته بود تنها صدایی که سکوت را بر هم می زد زوزه ی هراسان و درد الود رعنا بود