مادرم لبخند تلخی زد و گفت : امروز زنگ زده؟ مادر جان روزی ده بار اینجا زنگ می زنه ، نیم ساعت پیش هم زنگ زده ، جلال بیا منو ببر که پرده بخرم، که چی ؟ پرده های قدیمی دلش رو زده ، من بدبخت هم از چند روز پیش به بابات گفته بودم امروز وقت دکتر دارم ، همراهم بیاد . اون بیچاره حرفی نداشت اما مگه مادرش میذاره این یک دقیقه خونه باشه؟
دائم براش برنامه داره . حالا بگو تو این برف وسرما نری پرده بخری نمیشه؟ اصلا چه لزومی داره جلال رو دنبال خودت راه می اندازی؟ خوب فردا صبح با یکی از دخترات بروبخر ، بد می گم؟
حرفی نزدم ، مادرم دوباره گفت :
از دست جلال هم ناراحتم ، انگار این مرد زبون نداره ، نمیتونه به مادرش بگه نه ! حالا برای کار ضروری صداش می کرد ، چه می دونم مریض بود یا یک اتفاق مهم افتاده بود خوب یه چیزی ، می رفت. اما برای این کارای پیش پا افتاده نباید کار منو بذاره بره دنبال نخود سیاه ! خوب منم زنشم انتظار دارم ، هر وقت حرف می زنم مادر جون پشت چشم نازک می کنه " من فقط همین یه پسرو دارم ، ازش انتظار دارم ، هر روز هفته که پیش شماست یک ساعت هم بذار مال ما باشه "
یکی نیست بگه آخه زن حسابی جلال از صبح تا بعد از ظهر که تو بنگاه نشسته ، بعدش هم که میاد نرسیده شما زنگ می زنی و یه دستود تازه بهش میدی ، همچنین میگه ما هم بچه بزرگ کردیم برای این جور موقع ها !
انگار خدمت کار تربیت کرده ، والله ننه بابای ما هم برامون زحمت کشیدن سال تا سال بهشون سر نمی زنیم ، اگه به حال مرگ هم باشن خبر نمی دن نکنه ما ناراحت بشیم یا از کارمون بیفتیم . انگار هوو هستیم که یک ساعت مال من باشه و یک ساعت مال اون.
مادرم خودش رو روی مبل انداخت و چشمش را بست ، می دانستم با زدن این حرف ها تا حدی آرام گرفته ، آهسته گفتم : شما حق دارید ، بابا هم حق داره ، چه کنه؟ مادرشه...
مادرم دوباره غرید : مگه من میگم مادرش نیست؟ خوب منم زنش هستم.
-بله می دونی که بابا چقدر شمارو دوست داره ، ولی خوب مادرش هم پیر شده ، دلش نمیاد بهش بگه نه ! میدونی که بابا چقدر کم رو و خجالتی است.
-وا؟ مگه برای من دو متر زبون در نمیاره؟ چطورنمی تونه به مادرش یه کلمه بگه کار دارم؟
با ملایمت گفتم : خوب با بابا صحبت کنید ، بهش بگید چقدر از این که کارهای مهم رو بذاره و بره دنبال کارای کم اهمیت ناراحت میشید !
مادرم سرتکان داد :
این مشکل امروز و دیروز من نیست ، از اول ازدواج این مشکل ماست ، باهاش حرف زدم ، دعوا کردم ، قهر کردم. هیچ فایده ای نداشت ، الآن هم می دونم بی فایده است. یادمه تو به دنیا نیومده بودی .
شروین اوریون گرفته بود ، شهاب هم کوچولو بود و شیطون ، می خواستم شروین رو ببرم دکتر که مادر جون زنگ زد. اون موقع داشتن خونه رو تعمیرمی کردن ، بهش گفتم شروین مریضه ، قشنگ یادمه گفت: انشالله زود خوب میشه ، بعد به جلال گفت : جلال بیا بریم برای حموم و دستشویی کاشی بخریم...
اصلا انتظار نداشتم جلال بذاره و بره . اما در میان تعجب من اون گفت و این هم رفت. حالا برای چه کار مهمی ؟ برای انتخاب کاشی مستراح.
نمیدانستم چه بگویم؟ این بود که ساکت ماندم. مادرم سرش را تکان داد و با بغض گفت :
-منم آدمم ، انتظار دارم گاهی شوهرم همراهم این طرف و آن طرف بیاد. یا اصلا خونه بمونه با هم حرف بزنیم ، بریم قدم بزنیم... چه میدونم.
آهسته گفتم :میخوای با هم بریم دکتر؟
مادر خشم آلودجواب داد :
موضوع این نیست ، خودم هم میتونم برم ، ولی دلم می خواد پدرت همون قدر که در مقابل مادرش احساس مسئولیت داره درقبال خانواده اش هم این احساس رو داشته باشه.
دوباره ساکت ماندم. آن شب ، شهاب مهمانی دعوت داشت و دیر می آمد. بعد از خوردن شام ، پدرم وارد خانه شد ، از صورتش خستگی زیادش معلوم بود ، اما با دیدن اخمهای در هم مادر و چشمهای سرخش جلو آمد و با مهربانی پرسید:
-چی شده شهره جون ؟ انگار ناراحتی !
آهسته بلند شدم و به اتاقم رفتم ، میدانستم که مادرم احتیاج داره تنها باشه ، صدایشان را اما می شنیدم.
-ناراحتم؟ ساعت خواب ! مگه بهت نگفته بودم وقت دکتر دارم؟ هان؟ رفتی مثل خاله زنک ها دنبال پارچه پرده ای؟ آخه مرد تو کی یادت می افته زن داری؟وقتی من مردم؟
صدای ناراحت پدر بلند شد :
بابا جون ما حق نداریم برای مادرمون قدمی برداریم؟ می خوای بذارمش خونه سالمندان تا خیالت راحت بشه !
صدای مادرم بغض آلود شده بود:
نه خیر ، می خوای من برم خیال ایشون راحت بشه؟ من کی گفتم قدمی برای مادرت بر ندار، من می گم برای ما هم یک قدم بردار. برای کارای مهم و ضروری باید هم بری ، ولی برای خرید پارچه و چه می دونم کفش و لباس لازم نکرده بری. اونهم وقتی تو خونه بهت احتیاجه.
بگو مگویشان طبق معمول مدتی ادامه داشت ، وقتی هر دو سرانجام بعد از مدتی ساکت شدند به این موضوع فکر کردم که چقدر اختلافات پدر و مادرم بی اهمیت است. با کمی گذشت از جانب مادر و کمی درک از طرف مادر جان و تمرین پدرم برای دادن جواب منفی به بعضی خواسته های کودکانه مادرش همه چیز حل می شد. تصمیم گرفتم به محض به دست آوردن فرصت با عمه زیبا صحبت کنم.
عمه زیبا تنها آدم منطقی فامیل پدرم بود که بدون احساساتی شدن و یا تعصب بیجا می توانست تصمیم بگیردو صحبت کند. در فکرهایم غرق بودم که شهاب وارد اتاقم شد.
بعد از سلام و احوالپرسی با صدایی آهسته پرسید:
-سایه چی شده؟ چراخونه مثل کره ماه ساکته؟
مختصر برایش تعریف کردم و گفتم :
انگار بگومگویشان تمام شده است ، رفتن بخوابن ، شام تو هم روی گازه ، می خوای بیام برات گرم کنم؟
شهاب سری تکان داد و گفت: قربون حواس جمع ، من امشب مهمونی بودم ، شما برام شام نگه داشتید؟
راست می گفت ، اصلا یادم رفته بود خندیدم : حالا خوش گذشت؟
-نه خیلی ، اتفاقا رضا هم آمده بود ، برام تعریف کرد که خواهرش یه کمی قاطی داره .
معترضانه گفتم : اِ شهاب!
شهاب دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد : خوب بابا ! غلط کردم . بنده اصطلاح علمی معادل قاطی کردن رو نمی دونم. به هر حال دلم خیلی براش سوخت.
وقتی من حرفی نزدم ، شهاب محتاطانه گفته :
راستی سایه ، رضا می گفت خواهرش راضی نمیشه بره پیش روانشناس یا دکتر ، من هم بهش پیشنهادکردم من و تو به عنوان دوستای رضا بریم خونشون تابلکه از اینراه تو بتونی کمکش کنی. هان؟
چند لحظه ای ساکت ماندم و به پیشنهاد شهاب فکر کردم ، بدهم نبود. اگر رعنا متوجه شغل و تخصص من نمی شد ، چه بسا مثل یک دوست عادی به من اعتماد می کرد و دلیل ناراحتی اش را برام می گفت. البته این مستلزم صرف وقت زیاد و ایجاد روابط نزدیک خانوادگی بود. دودل گفتم:
-راه خوبیه ، البته اگه جواب بده. چون حداقل سه ، چهار بار باید بریم و بیاییم تا خواهر دوستت اعتماد کنه و حرف بزنه ، البته اگه خیلی مشکلش حاد نشده باشه و اصولا اجازه نزدیک شدن بده.
شهاب متفکر پرسید : یعنی دلیل این رفتارش چی می تونه باشه؟
-نمیشه پیش بینی کرد . شاید افسردگی باشه ، دوستت می گفت از زمان جدایی پدر و مادرش این حالتهاش شروع شده ، شاید از دوری پدرش رنج می بره ، شاید هم اختلالات ژنتیکی داشته باشه ، هزار و یک دلیل می تونه داشته باشه.
صبح وقتی برای خوردن صبحانه وارد آشپز خانه شدم ، اخم های مادرم هنوز در هم بود. به آهستگی سلام کردم و پشت میز نشستم .مادرم زیر لب جواب داد و لیوان چای را جلویم گذاشت. به فاصله چند دقیقه شهاب و پدرم هم به ما ملحق شدند. شهاب برای اینکه اخمهای مادر را باز کند گفت: مامان امروز جمعه است ها ! نباید عصبانی و ناراحت باشید ، وگرنه تا آخر هفته بعد همینطوری می مانید.
مادرم با بد خلقی گفت : تا وضع اینطوریه منم همینطوریم.
پدر که معلوم بود پشیمان شده گفت: شهره اوقات خودت رو تلخ نکن. من امروز در بست در اختیارتم. اصلا بیا سوار شو بهت کولی بدم.
شهاب قهقهه زد : بابا مگه می خوای خود کشی کنی؟ مامان با اون وزنش اگه سوار کولت بشه که خلاصی .
پدر و شهاب مشغول خنده بودند که مادرم با صدایی گرفته گفت : شهاب صبحونه ات که تموم شد منو ببر ترمینال.
تقریبا هر سه با هم گفتیم: ترمینال؟!
شهاب پرسید : میخوای بری مشهد دخیل ببندی؟
مادرم عصبی غرید : بسه دیگه نمکدون ! نه خیر میخوام برم شیراز ، یک کمی هم نوبت منه به پدرو مادرم خدمت کنم ، حالا که بعضی ها درست نمیشن من هم مثل همونا میشم.
پدرم صلح جویانه گفت: بذار چند روز دیگه ، خودم همراهت میام تا در خدمت پدر و مادرت باشم، خوبه؟
مادر سر و گردنش را حرکتی داد و حرفی نزد. شهاب زیر لب گفت :
-فکر کنم این غمزه یعنی باشه.
در این میان صدای زنگ در بلند شد . همه به هم نگاه کردیم ، شهاب دستانش را بالا آورد : خیلی خوب طبق معمول دیوار من از همه کوتاه تره! رفتم...
چند لحظه بعد برگشت و گفت : کیارشه ، داره میاد تو.
مادرم فوری به هال دوید و خرت و پرتهایی که این طرف ان طرف افتاده بود ، جمع کرد. منهم به اتاقم دویدم تا لباسم را عوض کنم. با عجله بلوز شلوار مرتبی پوشیدم و موهایم را پشت سرم جمع کردم و نگاهی در آینه به خودم انداختم، همیشه اول صبح رنگ پریده بودم ، دستی به سر و صورتم کشیدم و در اتاق و باز کردم . کیارش با دیدنم از جا بلند شد و سلام کرد . جوابش را دادم و روی مبل کنار شهاب نشستم. مادر با خوشرویی رو به کیارش کرد و گفت :
-مامان چطورن؟ بابا و سیاوش خان خوب هستن؟
کیارش لبخند زد: همه سلام رسوندن.
پدرم که از آمدن کیارش آن هم صبح جمعه تعجب کرده بود پرسید :
-پس چراتنها آمدی؟ چرا جناب دکتر و خانم نیومدن؟؟
کیارش دست در جیب پالتوی کوتاه و خوش دوختش کرد و پاکت سفید بزرگی بیرون کشید. در حالی که پاکت را به طرف پدرم دراز کرده بود گفت:
-راستش بنده برای دادن کارت مزاحم شدم ، مامان هم سلام رسوند و خواهش کرد حتما تشریف بیارید.
مادرم با تعجب گفت:کجا انشالله؟
پدر کارت را به طرف مادرم گرفت و گفت : عروسی سیاوش جان است.
بعد رو به کیارش کرد : حتما خدمت می رسیم ، خیلی ممنون ، کی نوبت شما میشه؟
کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت : تا قسمت چی باشه.
بعد از جابرخاست و در مقابل اصرارهای مادر برای صرف یک فنجان چای گفت:
-انشالله بعدا سر فرصت خدمت می رسیم . من چند جای دیگه هم باید برم. بعد رو به پدر کرد و گفت : با اجازه شما.
وقتی کیارش خداحافظی کرد و رفت ، شهاب که اخمهایش حسابی در هم رفته بود غرید:
-مرتیکه دیوانه ، تا قسمت چی باشه ! قسمت تو با اون همه یکدندگی و بداخلاقی کنیز حاج باقره ! پررو!
پدرم که از عصبانیت شهاب خنده اش گرفته بود گفت: حالا تو چراحرص می خوری؟ اون یه چیزی گفت و رفت ، تو جوش می زنی؟
شهاب زیر چشم نگاهی به من انداخت و به زور گفت : راست می گید ، به من چه ؟ شاید قسمت خودش راضیه !
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و قهقهه سر دادم. شهاب عصبی گفت :
-زهر مار ! چه هِر هِری می کنه ، توالآن باید مثل لبو بشی.
همانطور که می خندیدم گفتم : توچرا اینقدر حسودی؟ هان؟ من هم مثل لبو نمی شم تا جونت در بیاد.
مادرم که همیشه قبل از آنکه کار به جاهای باریک بکشه مداخله می کرد ، گفت:
-بابا بسه دیگه ، خونه عروس بزن بکوبه ، خونه داماد خبری نیست ، حالا چرا به خودتون گرفتید؟ از کجا معلوم اینهم نامزد نکرده باشه؟
بعد رو به پدرم کرد و گفت : جلال عروسی پنجشنبه همین هفته است ، من باید لباس بخرم.
پدرم که منتظر بهانه ای بود تا دل مادرم را به دست بیاره گفت : بنده نوکر شما هستم ، بیا بریم همین امروز یه چیزی بگیر ، ناهار هم میریم بیرون.
بعد نگاهی به من و شهاب انداخت . شهاب فوری سوئیچ ماشین را آورد و به پدرم دادو گفت :
-خوش بگذره. من اصلا حوصله مغازه دیدن و خرید ندارم. در ضمن بعد از ظهر باید یک سری سی دی به دوستم بدم.
من هم که می دانستم پدر و مادرم ترجیح می دهند با هم تنها باشند گفتم:
-منم خیلی سردمه ، در ضمن همه هفته بیرون هستم ، امروز دلم میخواد استراحت کنم.
مادرم مردد گفت : خوب غذا چی می خورید؟
با خنده گفتم : شما نگران نباشید ، بالاخره یه چیزی می خوریم.
شهاب هم سر تکان داد :آره بابا ، شاید از بیرون پیتزا گرفتیم ، البته مهمون بابا.
پدرم که کفشهایش را می پوشید گفت : چاره چیه؟
وقتی پدر و مادرم رفتند ، به اتاقم رفتم تا کمی نظافت کنم. روی میزم پر از گرد و خاک شده بود . شهاب هم طبق معمول پشت میز کامپیوترش نشست.
داشتم اتاقم رو جارو می کردم که شهاب داخل شد. به جارو اشاره کرد و با صدای بلند گفت:
-یک دقیقه خاموش کن کارت دارم.
با پا دکمه جارورو زدم و منتظر به شهاب نگاه کردم.
-ببین سایه ، من باید چند تا سی دی به رضا بدم ، میخوای تو هم با من بیای تا با خواهرش آشنا بشی؟ ناهار هم بیرون می خوریم.مردد گفتم: آخه نمی گه چه دختر پررویی؟ بی تعارف پا شد اومد؟
شهاب خندید: نه بابا ، خودش خیلی اصرار کرد. الآن بهش زنگ زدم ببینم اگه خونه است سی دی هارو ببرم ، گفت : حالا که تو هم تنها هستی با من بیای ، هم با خواهرش آشنا بشی ، هم تو خونه تنها نمونی ، یه موقع آل ببردت.
به شهاب که داشت مثل خاله زنک ها بین انگشت شصت و اشاره شو گاز می گرفت نگاه کردم: این کار از تو که تحصیل کرده ای بعیده!مسخره بازی رو بذار کنار.
شهاب ابرویی بالا انداخت و گفت : بالاخره میای یا من برم؟
سیم جارو برقی رو جمع کردم و گفتم : صبرکن تا حاضر بشم.
یه بلوز شلوار ساده به رنگ آبی پوشیدم و موهایم را به سادگی با کش بستم.چون نمیدانستم رعنا با دیدن من چه عکس العملی نشون میده ،سعی کردم حتی الامکان ساده و بی پیرایه باشم ، آرایش اندک و ملایمی هم داشتم که ضروری نبود پاکش کنم.
صدای شهاب از راهرو بلند شد : بجنب دیگه عروسی که نمی خوای بری.
نفس عمیقی کشیدم تا کمی بر اضطرابی که بی دلیل وجودم را گرفته بود غلبه کنم ، آهسته گفتم : من آماده ام.
زیر لب صلواتی فرستادم و از در خارج شدم.
وقتی رسیدیم دوباره برف ریزی شروع به بارش کرده بود . راننده تاکسی به فرمان شهاب جلوی خانه ویلایی و شیکی ایستاد. پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم. کوچه شیب تندی داشت و یازده خانه بزرگ و ویلایی را در خودش جا داده بود. محله در یکی از شمالی ترین نقاط تهران واقع بود. بنابراین هوایش کمی سردتر از جایی بود که خانه ما قرار داشت. نفس عمیقی کشیدم ، سوز سردی گونه هایم را میسوزاند. خانه بزرگی که مقابلش ایستاده بودیم نمای رومی داشت وسفید رنگ بود. در بزرگ و سرتاسر سیاه رنگش با ابهت به نظر می رسید. شهاب که پول تاکسی را حساب کرده بود جلو آمد و یکی از دو دکمه روی آیفون را فشار داد. بعد آهسته به من گفت : آیفون تصویری دارن.
چند لحظه بعد صدای مردانه ای بلند شد: سلام شهاب جون. بیا تو
در با صدای کلیک خفه ای باز شد و محوطه بزرگ داخل را به نمایش گذاشت. دو ردیف باغچه در امتداد حیاط بزرگ به ورودی ختم می شد. استخر بزرگ ومستطیل شکلی در وسط حیاط خالی از آب و پر از برگهای خشک بود.کف حیاط پر بود از سنگهای ریز و ماسه بود. پله هایی از سنگ ، بین ماسه ها طراحی شده بود. جلوی در بزرگ چوبی دو ماشین مدل بالا پارک شده بود ، که یکی ماشین دوست شهاب بود . در حال بررسی اطرافم بودم که در باز شد و رضا بیرون آمد. بلوز شلوار ورزشی بسیار شیکی به تن داشت. موهای کوتاهش خیس بود و صورتش کمی قرمز شده بود. با دیدن من لبخندی زد و گفت : به به ، خانم کمالی هم تشریف آوردن.
شهاب خیلی جدی جواب داد: خانم کمالی اسمشون سایه است.وقتی میگی خانم کمالی فکر می کنم با مادر بزرگم کار داری...
رضا دوباره خندید : هر جور راحتی! بفرمایید تو ، خیلی خوش آمدید.
بعد آهسته به من گفت : اتفاقاً رعنا امروز روز خوبشه. از صبح تو هال نشسته ، داره تلویزیون نگاه می کنه.
پشت سر شهاب وارد شدم. داخل خانه کمی بیش از انتظار من شیک و زیبا بود.جلوی در محوطه دایره شکلی وجود داشت ، که با راهرویی عریض به یک سالن بزرگ ختم میشد.کفِ زمین ، جابجا روی سنگهای زیبا و سفید قالیچه های ابریشمی با طرحهای زیبا و چشمگیر انداخته بودند.سالن پذیرایی با چند پله از هال جدا شده بود ، کنار هال پلکان عریض و زیبایی با نردههای چوبی به طبقه بالا ختم میشد که حدس زدم به اتاقهای خواب می رسد. روبروی پلکان هم آشپز خانه قرار داشت که با نگاهی گذرا میشد فهمید بسیار وسیع و مجهز است. با دقت به اطراف نگاه کردم. مبلهای بزرگ و راحتی به صورت دایره دور یک میز زیبا و چوبی چیده شده بودند. زیر تلویزیونی بزرگی از چوب روس ، تلویزیون بسیار بزرگ و ضبط چند طبقه ای رو در خود جای داده بود. تمام طبقات زیر تلویزیونی که بسیار شیک بود ، مملو از دستگاههای صوتی و تصویری پیشرفته بود که کاربرد بعضی هاشان را اصلا نمی دانستم. در سطحی بالاتر ، پذیرایی قرار داشت که با فرشهای بزرگ و نفیسی مفروش شده بود. دو دست مبل استیل با چوبهای کنده کاری شده و یک میز ناهار خوری بسیار بزرگ و آنتیک با رویه ای معرق کاری شده به چشم می خورد. به دیوارها ، تابلو فرشهای گرانقیمتی آویزان بودکه می دانستم برایشان قیمتی تعیین کرد. بوفه ای عظیم مملو از اشیا آنتیک و کریستالهای سنگین و تراشدار ، زیبایی مکان را کامل می کرد.همه وسایل رنگهای روشن و زیبا داشت و از تمیزی برق میزد. محو گلدانهای بزرگ بودم که رضا گفت:
-این هم خواهر من ، رعنا.
با تعجب به اطرافم نگاه کردم . من که کسی را ندیده بودم ولی با کمی دقت دختر لاغر و ریز نقشی را دیدم که در یکی از مبلهای بزرگ فرو رفته بود و با دیدن ما از جا برخاست و باصدایی که به زحمت شنیده میشد سلام کردو جلو رفتم و دستم را دراز کردم.
رعنا دختر قد بلندی بود با اندامی لاغر و شکننده ، موهای تکه تکه شده و کوتاه و بلندش که در بعضی نقاط انگار تراشیده شده بود ، صورت بسیار زیبایش را تحت الشعاع قرار میداد. چشمان درشت و کشیده ای به رنگ عسل داشت. نکته قابل توجه این بود که ذره ای آرایش در صورتش به چشم نمی خورد ولی با این حال بسیار زیباو جذاب جلوه میکرد. موهای سرش مشکی بودو با بی نظمی کامل قیچی شده بود . لباسهایی هم که پوشیده بود بسیار کهنه و زشت بود . دستم را خیلی آهسته فشرد و زود رها کرد . رضا به گرمی گفت:
-خواهش میکنم بفرمایید. الآن چایی میارم.
شهاب که آشکارا از دیدن رعنا با آن سر و وضع جا خورده بود به سختی گفت:
-نه رضا جون ، زیاد مزاحم نمیشیم ، بیا بشین.
رعناسر به زیر انداخته بود وبا انگشتانش بازی می کرد. معلوم بود که خیلی بی قرار است و از دیدن ما خوشحال نیست. ،آهسته گفتم : آقا رضا چرا به ما نگفته بودید خواهری به این زیبایی دارید؟