بی صبرانه پرسیدم : خوب عکس العمل شوهرتان چی بود؟
-هیچی ، انقدر جا خورد که یادش رفت ادامه دعوا رو پی بگیره.بعد هم املت درست کردم با اخم و تخم خورد.
-خوب پس چرا باز با هم درگیر شدید؟
-چون منم آدمم ، بعضی وقتها انقدر عصبی میشم که یادم میره شما چی گفتید و باید چه کار کنم.
پریشب هم همینطور شد. سر یه مسئله کوچک انقدر جر و بحث کردیم که آخرش به کتک کاری کشید.
-چه مسئله ای؟
خانم مرادی نفس عمیقی کشید و گفت:سعید هر روز برای من یه مبلغی میذاره به عنوان خرج خونه ، تا قرون آخرش هم باید حساب پس بدم که چی خریدم. چند وقت پیش یه روسری دیدم که خوشم اومد و بی اختیار برای خودم خریدم. وقتی بهش گفتم عصبانی شد که چرا پول خرج خونه رو خرج کردم...
متعجب پرسیدم : یعنی شما لباس نمی خرید؟
-چرا ، ولی باید همراه خودش باشه. اونهم سالی دو ، سه مرتبه ، نه بیشتر.
-یعنی هیچ پولی به عنوان پول تو جیبی ندارید؟ پولی که فقط مختص خودتون باشه و هر کاری که دوست داشتید باهاش بکنید؟
خانم مرادی سرش را به علامت نفی تکان داد . چند لحظه ساکت به فکر فرو رفتم. نگاهی به زن درمانده و آزرده ای که از آن طرف میز چشم به من داشت انداختم. آهسته گفتم:
-شما شوهرتون رو دوست دارید؟
با بغض گفت: بله.
دستهایم را در هم گره کردم و گفتم : فکر میکنید اون هم شمارو دوست داره؟
نگاهی مستاصل به طرفم انداخت : نمی دانم !
-ممکنه بیاد و با من حرف بزنه؟
به شدت سر تکان داد. اصلاً ، مطمئنم که نمیاد. اصلاً خبر نداره که من هم میام اینجا.
حدس می زدم که اینطور باشه ولی باز می خواستم مطمئن بشم.
با ملایمت گفتم :
-ببینید شما باید قدم به قدم جلو برید ، یه نکته مهم اینه که عقب نشینی نکنید.هر وقت بیکار هستید به کارهایتان فکر کنید ، تمرین کنید که چه بگویید و چه کار بکنید. باز تاکید می کنم اگر احساس می کنید جر و بحث به درگیری فیزیکی ختم میشه خودتون رو از محل دور کنید ، حالا یا خونه رو ترک کنید ، یا به اتاق دیگری برید ، یا حتی اگه جایی نبود داخل دستشویی پناه بگیرید ودر را قفل کنید. نکته بعدی اینه که یاد بگیرید برای هر امتیازی که می خواهید داشته باشید یک فکر خوب داشته باشید. مثلاً برای اینکه پولی برای خودتون داشته باشید در قسمت استخدام روزنامه ها خط بکشید با ماژیک قرمز ، و جایی بذارید که حتما شوهرتون ببینه. مطمئناً خیلی زود متوجه میشه و ازتون دلیل اینکار رو سوال میکنه ، اونوقت خیلی محکم و خونسرد بگید که دلتون یه مبلغ پول میخواد که فقط مال خودتون باشه و وقتی اون بهتون نمیده خودتون به فکر افتادین تا یه کار پیدا کنین و بتونید چیزهایی رو که لازم دارید بدون حساب پس دادن بخرید. البته مواظب باشید دور شغلهایی رو خط بکشید که حساسیت و غیرت شوهرتون رو بر انگیخته نکنه. حالا خودتون بهتر می دونید روی چه شغلهایی حساسیت داره. باز توصیهمی کنم قاطعیت داشته باشید و دلسوز نشید، این عادتها با اینکه خیلی سریع در شخصیت شوهرتون رشد میکنه خیلی دیر درست میشه ، چون ظلم ، قلدری و ریاست کردن خیلی خوشاینده ، نتیجه اش هم لذت آوره، زنی که دوست دارید از ترس شما جرات ابراز عقیده و تصمیم گیری نداشته باشه و بی اجازه شما آب نخوره ، خوب برای یک مرد این خیلی لذت بخشه ، همینطور ترک کردن این عادات و اخلاق و دیدن اینکه زن استقلال فکری و اعتماد به نفس بالا داشته باشه خیلی سخته ، حتی بعضی وقتها قابل قبول نیست .پس استقامت داشته باشید ، هر امتیازی که گرفتید با چنگ و دندون نگه دارید و دوباره پس ندهید. فرهنگ غلط ما طوری است که مردها بدون اینکه خودشون بخوان یا انتخاب کنند ، ظالم و ستمگر میشن . فرهنگ تربیت بچه های ما صد در صد غلطه و این اشتباه باعث ویرانی بسیاری از خانواده ها میشه.
درصد کمی از پسرها در خانواده های نرمال رشد می کنند ویاد میگیرند به حقوق بقیه افراد ، جدااز مسئله جنسیت احترام بگذارند. بسیاری از پسر ها در خانواده هایی بزرگ می شوند که زور گویی و زن یا مرد سالاری در آن حکم فرماست ویکی از طرفین مدام کوبیده میشود ، با همین سیستم بزرگ می شوند. زنانی هم که این مردها را تحمل می کنند و اعتراضی به نحوه زندگیشان ندارند در خانواده هایی بزرگ شده اند که استثمار و مظلوم واقع شدن بسیار طبیعی بوده، ولی دلسرد نشوید . هر مشکلی سر انجام حل میشه. با قاطعیت و پشتکار ! در ضمن اگر کارهایی براتون انجام میده که دوست دارید یا دلتون میخواد براتون انجام بده ، با تشکر و خواهش کردن هم خوشحالش می کنید وهم تو رودر بایستی قرارش میدید ، مثل روش تشویق و تنبیه میمونه.
وقتی خانم مرادی رفت سر دردم بد تر شده بود. کنار شقیقه هایم به شدت نبض می زد و احساس می کردم دندانهایم از بیخ و بن درد می کند. تقریبا به پایان ساعت کاری نزدیک بودم که ضربه ای به در خورد و دکتر شمیرانی وارد شد. به احترامش برخاستم و دوباره سلام کردم . صورت عبوسش در هم بود. لحظه ای فکر کردم الآن تو گوشم می زند، بی اختیار پاهایم لرزید، اما دکتر نشست و به من هم اشاره کرد بنشینم . وقتی نشستم بر خلاف انتظارم گفت: انگار سرتون شلوغ شده و تعداد مراجعینتون بیشتر شده...
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم از میان ستاره هایی که جلوی چشمانم می رقصید به دکتر نگاه کنم: شکر خدا بد نیست.
-خوب الحمدالله ، انگار بیشتر مراجعین از عملکردتون راضی هستن.
نمیدانستم باید چه جوابی بدم بنابر این ساکت ماندم. دکتر ادامه داد:
-فقط اگه یه کمی به سر وقت آمدن اهمیت می دادین دیگه عالی میشد.
با شرمندگی گفتم: حق با شماست. گاهی دیر می کنم ولی اکثراً دست خودم نیست .مثلاً امروز از شدت سر درد نمیتونستم از جایم بلند شوم.
دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: پس بهتره من مزاحم نشم تازودتر برید استراحت کنید.
وقتی به خانه رسیدم کسی خانه نبود. یادداشت مادرم روی در یخچال حاکی از این بود که پیش خیاطش رفته و زود بر می گرده. به یاد آوردم که آخر هفته عروسی پسر محتشم است. بی اختیار غمگین شدم ، نمیدانم چرا دوست نداشتم به آن جشن عروسی بروم ، در صورتی که قبلاً از رفتن به عروسی و مهمانی خیلی لذت می بردم. از تصویرم در آینه پرسیدم : نکنه دچار افسردگی شدی؟
بعد خودم خنده ام گرفت . به قول شهاب با دیدن هر عملی فوری یه اسم قلنبه سلمبه براش پیدا می کردم. تازه داشت چشمهایم گرم میشد که صدای زنگ تلفن بلند شد. مرجان ، دختر عمه ام بود. خیلی آهسته صحبت می کرد، پیدا بود که دلش نمیخواد کسی صدایش را بشنود. آدرس کلینیک و ساعت کاری ام رو می خواست که گفتم: وقتی دلیل درخواستش را پرسیدم خیلی سر بسته جواب داد که خودش میاد و رو در رو با من صحبت می کند. وقتی گوشی را می گذاشتم در این فکر بودم که چه مشکلی برای مرجان پیش اومده. روزم داشت کامل میشد.تا آخر هفته ، روزهای عادی و یکنواختی داشتم. تعداد مراجعین هم بد نبود ، یک مادر و دختر وسواسی ، یک بچه بیش فعال و دو مورد افسردگی داشتم. پنجشنبه از صبح احساس سرماخوردگی می کردم.ته دلم می دانستم این علائم بیشتر به این دلیل است که دلم نمی خواست به عروسی بروم.
انگار بدنم از ضمیر نا خودآگاهم پیروی می کرد. شهاب هم زیاد مایل به شرکت در عروسی محتشم نبود ، اما پدرم حق داشت. دکتر محتشم در حق من لطف بزرگی کرده بود و اگر نمی رفتیم کمال حق نشناسی و بی ادبی بود. سر میز صبحانه مادرم نگاه نگرانی به من انداخت و گفت :
سایه تو چی می خوای بپوشی؟ ازآرایشگاه وقت گرفتی؟
شهاب با خنده گفت:
قراره بره پیش خواهر رضا ، خیلی قشنگ مو کوتاه می کنه ، نه؟
پدر و مادرم چیزی از موضوع نمی دانستند و من هم به شوخی نخندیدم. منتظر بهانه ای بودم تا به قول مادرم پاچه کسی را بگیرم. با بد خلقی گفتم : آرایشگاه برای چی؟ عروس یکی دیگه است!
مادرم صبورانه گفت: زشته همینطوری نا مرتب بری ، تو نا سلامتی یک روانشناس و مشاور خانواده هستی. باید به سر و وضعت برسی.
دوباره شهاب مزه ریخت : بلکه نفهمند خودت از اختلالات روانی در رنجی...
عصبی به طرفش برگشتم : بس کن شهاب ، اصلاً حوصله شوخی ندارم.
پدرم هم به پشتیبانی از من به شهاب توپید : راست میگه دیگه ، هی لوس بازی در نیار ، نا سلامتی سی سالته !
دلم می خواست شهاب حرفی می زد تا دق دلم را حسابی خالی کنم ، اما در کمال نا امیدی حرفی نزد. بلند شدم و به اتاقم رفتم. یک نوار در ضبطم گذاشتم و منتظر ماندم تاآرامش پیدا کنم ، اما آرامش پیدا نکردم هیچ ، صدای غمگین خواننده به کلی کسل و غصه دارم کرد. به در و دیوار اتاقم زل زدم. وسایل اندک اتاقم را نگاه کردم.تخت خواب یکنفره با رو تختی بنفش و گلهای ریز لیمویی ، یک کتابخانه پر از کتابهای روانشناسی و شعر ، یک میز تحریر که رویش پر از کاغذو کتاب و مداد بود و گوشه ای ضبط صوت کوچکم قرار داشت.
سر تا سر دیوار روبروی تخت کمد دیواری بود ، چند تابلوی خط ساده به در و دیوار آویزان بود که شروین برادرم می گفت به اتاق یک بازنشسته پیر بیشتر شبیه است تا یک دختر بیست و پنج ، شش ساله. سعی کردم با خودم صادق باشم . روی تختم دو زانو نشستم و به آینه کوچکی که میان دستانم می فشردم خیره شدم. آهسته از تصویر دختری که نگاهم می کرد پرسیدم: برای چی انقدر ناراحت و عصبی هستی؟
دقیقاً فکر کردم. شاید به عروس حسودیم میشد ؟ شاید از روبرو شدن با کیارش می ترسیدم . چون می دانستم باید جوابی بهش بدم و اصلاً جوابی نداشتم. چه باید می گفتم؟ شاید هم سن و سالم برای هیجان و لذت بردن از مهمانی و عروسی بالا رفته بود؟
بعد از ظهر مادر به آرایشگاه رفت. قبل از رفتن گفت: من که آمدم دیگه آماده باشید بریم . امروز ترافیک سنگینه ممکنه دیر برسیم.
ناچار بلند شدم و در میان کمد لباسم شروع به جستجو کردم. یک پیراهن مشکی که خیلی دوستش داشتم انتخاب کردم. شاید پوشیدن لباس مورد علاقه ام کمی حالم را بهتر می کرد.بعد با حوصله موهایم را سشوار کشیدم و آرایش کردم. وقتی مادرم برگشت تقریباً آماده بودم .مادرم به محض ورود در اتاقم را باز کرد و با دیدنم گفت: اِ سایه بالاخره رفتی آرایشگاه؟
وقتی رسیدیم از شروع جشن یکی دو ساعتی می گذشت.
عقد در خانه پدر عروس انجام شده بود و عروسی در خانه دکتر محتشم برگزار میشد. در اتاق کوچکی لباسهایمان را مرتب کردیم و وارد سالن شلوغ و پر سر و صدای خانه دکتر محتشم شدیم.
چند ردیف صندلی در هال و پذیرایی چیده بودند و گوشه ای از سالن هم ارکستر سه نفره ای جا گرفته بود که با ارگ و تنبک آهنگهای روز مورد علاقه جوانان را مینواخت و نفر سوم با صدای شل و وارفته ای می خواند. مادرم به دنبال بدری خانم و آقای دکتر چشم می گرداند. شهاب و پدرم گوشه ای دور افتاده کنار هم نشستند.به همراه مادرم نزد بدری خانم و بعد دکتر محتشم رفتیم و تبریک گفتیم. بعد هم در گوشه ای از سالن که دور تر از بلندگوهای ارکستر بود نشستیم.
سالن پر از سر و صدا بود ، صدای موزیک شیشه ها را می لرزاند. حس می کردم سر درد مثل ابری درون سرم جا می گیرد. با صدای هر کوبش قلبم می لرزید و گوشهایم پر از صدا میشد.
به اطراف نگاه کردم ، اکثر جوانان وسط سالن شلوغ کرده بودند. البته چیز با معنایی نبود چون آنقدر جا کم بود که همه تقریباً وسط ایستاده بودند کنار هم. کسانی که نشسته بودند اکثراً سن و سالی بالا داشتند.
زنها با طلاهای سنگین و لباسهای آنچنانی سر در گوش هم پچ پچ می کردند البته با کمی دقت معلوم میشد چه می گویند ، چون مجبور بودند حرفهایشان را فریاد بزنند تا طرف مقابل در میان آن همه سر و صدا بشنود. با دقت متوجه اطرافم بودم که کیارش جلو آمد و با ادب و احترام سلام داد.
مادرم لبخند بزرگی به رویش زد و کلی تحویلش گرفت ، من هم جوابش را دادم ، کت و شلوار تیره ای پوشیده بود که موها و چشمهای روشنش را بیشتر نشان میداد. رو به من گفت: سایه خانم چرا نشستید ، بلند شید.
دستش را به طرفم دراز کرد ، بی میل گفتم : من تازه رسیدم ، بذارید یک نفسی بکشم ، بعد...
دستش را با ناراحتی پس کشید و گفت: پس از خودتون پذیرایی کنید و رفت. می دانستم از اینکه دعوتش را قبول نکردم ناراحت شده. روحیه فوق العاده خود ستایی داشت. در میان بهت و تعجب من مادرم با عصبانیت گفت : خوب شد بلند نشدی ، پسرۀ پررو حیا نداره.
با خنده فریاد زدم : مگه شما نمی گید مورد خیلی خوبیه؟
-خوب هست، اما پررو هم هست ، انگار نه انگار من کنارت نشستم ، یک با اجازه ای ، چیزی ، همینطوری بی مقدمه اومد جلوی تو!
صحبتمان با ورود عروس و داماد قطع شد. ارکستر شروع به نواختن مبارکباد کرد. زنان هلهله می کردند و کِل می کشیدند. من و مادر هم بلند شدیم و به احترام ورودشان ایستادیم.
عروس دختر ظریف و نازی بود، با چشمهای کشیده و مشکی، گونه های برجسته و صدای بی نهایت لطیف ، با احترام با من ومامان دست داد ، سیاوش هم در کت و شلوار تیره دامادی جذاب شده بود.
بعد از شام لحظه ای برای هوا خوری از سالن خارج شدم، حیاط بزرگ غرق نور بود ، هوا سرد بود و سوز بدی داشت، چند نفس عمیق کشیدم وریه ام را از هوای تمیز و سرد زمستانی پر کردم. وقتی می خواستم به سالن برگردم سینه به سینه کیارش در آمدم. کیارش نگاهی به سر تا پای من انداخت و بالحن کشداری گفت:
-به به ! ببین کی اینجاست ! خوش می گذره سایه خانم؟
چند قدم عقب رفتم ، گفتم : بله ، متشکرم.
چشمانش خمار بود و انگار حالت طبیعی نداشت.نرده ها رو گرفت و مستانه گفت:
-امشب شب خیلی قشنگیه ، نه؟
جوابی ندادم. همانطور که جلو و عقب می رفت ادامه داد: من هم آرزوی همچین شبی رو با شما دارم.
عصبی و ناراحت گفتم: شما چقدر از خودتون مطمئن هستین...
برگشت. در چشمانش رگه های سرخ دیده می شد . لحظه ای از حضورش ترسیدم ، نگاهی به اطرافم انداختم بلکه کسی را ببینم ، اما کسی نبود. کیارش مستانه خندید و کمی به جلو آمد: خوب معلومه که مطمئنم ، دخترا مگه چه انتظاری دارن؟ پول ، قیافه ، عنوان ، که من همه رو دارم...
بعد به حیاط بزرگ نگاه کرد و گفت : تو واقعاً دلت لک نزده تو همچین خونه ای زندگی کنی؟ اگه بگی نه ، مسلمه که دروغ گفتی.تازه خیلی ها برای همچین خونه و زندگی زن مردایی میشن که جای پدر بزرگشونن ، اما من هم جوون هستم و هم خوش تیپ.
دوباره به طرفم برگشت. صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که بوی تند الکل را از خلال نفسهایش حس می کردم. لحظه ای صورت آشنایی دیدم ک هاز در بیرون آمد و اطراف را نگاه کرد.
شهاب بود. حتماً از غیبت طولانی ام نگران شده بود، قبل از اینکه به طرف من و کیارش بیاد با انزجار به کیارش گفتم : بله شما ممکنه پول و عنوان و حتی قیافه داشته باشید اما اخلاق ندارید و همین بقیه فاکتورهاتون رو بی اهمیت می کنه.
بعد به طرف شهاب که تقریباً به طرفم می دوید رفتم. صورت شهاب از عصبانیت و نگرانی در هم بود. با صدایی دو رگه گفت: اذیتت کرد؟
سرم را تکان دادم. دستش را گرفتم و تقریباً به زور داخل سالن پر سرو صدا و شلوغ کشاندم. لحظه ای بعد همه با هم در راه بازگشت به خانه بودیم ، اما حتی بعد از رسیدن به خانه هم پاهایم می لرزید و نفسم به سختی بالا می آمد.
به محض رسیدن به خانه شهاب به اتاقم آمد و در را بست. چشمانش سرخ سرخ شده بود.
با صدایی که از بغض و خشم می لرزید گفت: سایه تو رو به جون مامان قسم میدم ، این پسره کاری کرد؟ حرفی زد؟
دستش را گرفتم و با ملایمت گفتم: نه شهاب جون ، فقط از این حرصم می گیره که اینقدر از خود متشکرو از خود راضی است.
برای شهاب جریان را تعریف کردم . می دانستم که به سختی سعی در کنترل اعصابش داره و از شدت غیرت و تعصب درحال انفجار است.
وقتی کمی آرام گرفت، گفت:
-سایه به صلاحته محل سگ بهش نذاری . این پسره یک عوضی به تمام معناست. هر چی برادرش سیاوش پسر خوب و نازنینی است این از خود راضی و عوضی هست. این پسره نه تنها به درد زندگی نمی خوره ، بلکه لایق دوستی هم نیست.
آن شب موقع خواب خدا رو شکر کردم که حقیقت رو پیش چشمم روشن کرده بود. قبل از اینکه دست نقره ای خواب پلک هایم را ببندد آرزو کردم هفته ای که در پیش رو داشتم به بدی هفته ای که پشت سر گذاشتم نباشه.
به روزهای پایانی سال نزدیک می شدیم ، تقریباً سرم شلوغ شده بود و هر روز یکی دو مراجعه کننده راداشتم. آن روز بعداز رفتم خانم و آقای وطن دوست که برای حل مشکل پسر نو جوانشان نزدم آمده بودند ، آماده شدم برم که تلفن زنگ زد .
با عجله گوشی را برداشتم ، صدای نازک و تو دماغی خانم احمدی بلند شد: خانم کمالی ، مراجعه دارید، بفرستم بیان تو؟
متعجب گفتم: کی ؟
آهسته گفت : اولین بار است که میان ، خانم مظفری.
دوباره پشت میزم نشستم و گفتم: بفرستشون داخل.
لحظه ای بعد در باز شد وزن میانسال و قد بلندی وارد شد. بی اختیار از جا برخاستم وبعد از سلام و تعارفات معمول هر دو نشستیم.
موشکافانه به زن خیره شدم. البته او هم مرا بررسی می کرد. بسیار بسیار شیک و خوش سلیقه بود. پالتو پوست گرانقیمتی به رنگ قهوه ای به تن داشت که با روسری و کفشهای پاشنه بلند و کِرِم رنگش همخوانی جالبی داشت. بیشتر موهایش از زیر روسری پیدا بود و معلوم بود در آرایشگاه خوبی های لایت عسلی شده.پوست سفید صورتش در کنار چشمها و اندکی در کنار لبهاچروک افتاده بود. ابروهای خالکوبی شده وچشمهای درشت و عسلی رنگش از بقیه اجزای صورتش ، پر رنگ تر و جذاب تر به نظر می رسید.