پس شهاب ماموریتش رو انجام داده بود و از اخلاق خوش مادرم پیدا بود که قانع شده است. چند روزی بود که با پدرم تصمیم داشتند بروند شیراز ، ولی با زنگ زدن بدری خانم برای وقت خواستگاری منصرف شده بودند. بعد هم شروین زنگ زده بود و خبر داده بود که به اتفاق آزاده برای تعطیلات نوروز به تهران میایند.
می دانستم اگر بفهمد باید برای شهاب هم آستین بالا بزند به طور کلی از مسافرت به شیراز منصرف میشود. به طور خلاصه راجع به آوا و خواستگارش صحبت کردم و در ادامه تمایل شهاب برای ازدواج با آوا را به اطلاع مادرم رساندم . مادرم با دقت به حرفهایم گوش می داد و بعد از اتمام حرفهایم گفت:
-دیدی گفتم؟
با لبخند سر تکان دادم :
آره ، حق با شما بود. من هم از خدامه آوا بشه زن برادرم.
مادرم بلند شد و سیب زمینی ها رو درون ظرف آب ریخت ، بعد ظرفی میوه روی میز گذاشت و متفکر پشت میز نشست. بعد در حالی که به فضای روبرویش زل زده بود گفت:
-قسمت چیز عجیبیه! از وقتی شماها بچه بودید من همیشه فکر می کردم اول تو ازدواج می کنی بعد برادرات ، تو همیشه خیلی ظریف و خوشگل و با نمک بودی ، جوری که امکان نداشت کسی تورو ببینه و خوشش نیاد. عزیز و آقاجون عاشقت بودن، همین مادر جون هم جونش برای تو در می رفت.
شروین و شهاب از یک طرف ، تو یک طرف. از همون بچگی هم به قدری عاقل و مهربون بودی که انگار چند سال بزرگتر از شهاب هستی. آقا جون هر وقت تورو بغل می کرد می گفت:
این بچه خیلی نجیبه! مادر جون و پدر جون هم عاشقت بودن، ازبس با نمک و ناز و دانا بودی. هر چی سر شهاب و شروین اذیت شدم ، سر تو راحت بودم. اما حالا ببین هر دو برادرت ازدواج می کنن ، اما تو...
ادامه دارد...