برفی هراس انگیز می بارد
موی سپید من نمیداند
کاین برف بی هنگام شاید از شبی دیگر
از آسمان و کوکبی دیگر
از نیمه ی پنهان من پیغام می آرد!
پیغام او پاکی ست؟ یا پیری؟
این را، به خاموشی، من از آیینه می پرسم
او با نگاه خیره اش، رندانه می کوشد
تا پرسش چشم مرا بیهوده انگارد
اما، دل بیدار من در سینه می گوید:
ـ این نکته از من پرس!
پیغام آن «نادیده» هم پیریست هم پاکی
در پیری اش اوج خردمندیست
در پاکی اش، پهنای افلاکی
پیغام او الهام خلاق خداوندیست
در بهترین اندیشه ی خاکی
او از تو پنهان است! لیکن شوق دیدار تورا دارد
راستی؟! شوق دیدار مرا داری؟