خسته ودرمونده بودم ، از آدما خسته بودم
به روی این قشنگیا ، چشمامو من بسته بوم
شکسته دل، شکسته پر؛پرنده بسته بودم
از این همه دوز و کلک، از بدیا خسته بودم
قلبمو این آدمکا، زشت و سیاه کرده بودن
اون همه مهربونی رو ، چه بد تباه کرده بودن
فرشته زخمی بودم، بال و پرم شکسته بود
داد می زدم خدا خدا ، خدا چشامو بسته بود
می گفت سزات همینه که ، تو آدما رهات کنم
منو رها کردی حالا ، چطور تو رو صدات کنم ؟
من که بهت گفته بودم ، از آدما دوری بکن
مهربونی بکن ولی ، نگفتم اینجوری بکن
اونقد رها شدی که غم ، حالا شده خدای تو
فرشته خاکی شدی ، اینه همون جفای تو
فرشته روی زمین ، نمی تونه پر بکشه
اسیر دنیای قفس ، به آسمون سر بکشه
یه روز توی تنهائیام ، باز اومدی سراغ من
من توی تاریکی بودم ، تو هم شدی چراغ من
مهربونی برای تو ، حد و حدودی نداره
مثل دل آدما نیست ، سود و زیانی نداره
دست من شکسته رو ، گرفتی باز مهربونم
من چی بگم از خوبیات ، گرفته باز این زبونم
بازم که شرمنده شدم، باز خجالت دادی ما رو
قربون ناز قدمات ، جلا دادی قلب ما رو