صدایم می زنی آقا ، خطابت می کنم بانو
برای دیدنت دل را ، به دریا می زنم بانو
از آن روزی که مهر تو نشسته بر دلم باید
بگویم که گرفتار دو چشم تو منم بانو
سراپا شور و شعرم من برای آرزوهایت
همین حالا که در حال ترانه گفتنم بانو
به پروانه شدن با تو امید وافری دارم
به جای خود به دور تو که پیله می تنم بانو
کجا پیدا کنم وقتی که رودرروی تو باشم ؟!
همین مصراع هم کافیست برایم مغتنم بانو
بفهمانم به دنیا که زلالی مثل آیینه ...
و من از نسل دل غمگین سنگ آهنم بانو
تو را می خواهمت حتی اگر از نسل بارانی
تگرگم ، باد و بورانم، شبیه بهمنم بانو
نمیدانم چرا از تو سرودن را نمی خواهند
به تو آلوده گردد کاش دوباره دامنم بانو
برای سوی چشم من ، به پاس بی قراری ها
نمی دانی چه آوردند اینجا بر سر پیراهنم بانو
ملالت ها کشیدم من در این دنیای پر حیله
و حالا نوبت این است که باشی تو زنم بانو
به دنیایم قدم بگذار و چای تازه ای دم کن
صدایم کن که ای آقا ، خطابت میکنم جانم ؟!