از ترس تنهايى
به آغوش هاى پيش پا افتاده پناه نبر
هر تازه وارد، رنجى تازه است
يادت باشد تازه واردها هم از ترس تنهـــايى بـــه آغوش تو پناه مى آورند...
دست تنهاييت را
به سمت هيچكس دراز نكن!
تا منتِ هيچ خاطره اشتباهى
بر سر بى كسى ات نباشد....
از ترس تنهايى
به آغوش هاى پيش پا افتاده پناه نبر
هر تازه وارد، رنجى تازه است
يادت باشد تازه واردها هم از ترس تنهـــايى بـــه آغوش تو پناه مى آورند...
دست تنهاييت را
به سمت هيچكس دراز نكن!
تا منتِ هيچ خاطره اشتباهى
بر سر بى كسى ات نباشد....
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
کاش روزمَرِگی ها از ما بُت هایی بی احساس نسازند...
و از یاد نبریم که انسان با عشق زنده است...
مبادا روزی از راه برسد که قلبمان" عاشقی" را یادش رفته باشد...
مبادا خالی از هر حِسی کنجِ سینه بتپد...
آن روز اگر فرا برسد،قطعا ما مُرده ایم...!
مُرده ای که حتی نفس هم بکشد،حس و حالِ زندگی در او کشته شده...
کاش هیچوقت به یک مُرده یِ متحَرِک تبدیل نشویم
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
آدمها حرف هایشان یادشان میرود،
نسبت هایشان با آدمها را از یاد میبرند
و جایگاهی که آدمها یک روزی توی قلبشان داشتند را فراموش میکنند...
آدمها یادشان میرود که روزی قول داده بودند نگذارند خم بیاید به ابرو های یک نفر...
یادشان میرود قرار بود بدوزند آسمان را به زمین که اشک ننشیند توی چشم های همان یک نفر...
آدمها دوستت دارم هایشان را از یاد میبرند،
تا ابد ماندن هایشان را...
آدمها قول هایشان یادشان میرود،
و قرار هایشان را به دست فراموشی میسپارند...
نافِ آدمها را انگار با فراموشی بریده اند...
همه آدمها انگار یک آدمِ پیرِ آلزایمری درونِ خودشان دارند
وگرنه فراموش کردنِ همه چیز به این راحتی،
کارِ هر کسی نیست
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
حرﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐسي ﺑﺰﻥ؛
ﮐﻪﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ...
ﮐسي ﮐﻪ،
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ يخي ميشوي
ﺁﻓﺘﺎبي ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ...
ﺁﺭﺍﻡ...ﺁﺭﺍﻡ...
ﺑﻌﺪ چكه چكه ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﻟﯿﺰ مي ﺧﻮﺭﻧﺪﻭ مي آيند ﭘﺎﯾﯿﻦ،
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑِﺴُﺮﺍﻧﺪ ﻻﯼ ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ...
كسي ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ،ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ مي كني؛
ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭمی تواند ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺁن همه ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﺎﻧﺖ...
كسي ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ بفهمد
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند
اینکه وسط شلوغی کارش خبری از تو نمیگیرد...
سر ظهر قربان صدقه ات نمیرود...
بعدازظهر قراری با تو نمیگذارد...
ناگهان از تو نمیخواهد که طول یک خیابان را با تو قدم بزند...
تمام وقتش پر است و نمیتواند بخاطرت خالی اش کند...
تازه آخر شب یادش می آید که تو هستی
اینها بد است،افتضاح است...
اصلا خودت را معطل چنین آدمی نکن...
حالا فرض کن یکی باشد که همان آخر شب هم به بهانه خستگی طول روز نباشد...
همان را از تو دریغ کند...
این دیگر فاجعه است...
اگر با چنین آدمی ماندی...
به هیچ وجه شبیه به انسانهای با درک و شعور نیستی...
که مثلا شرایطش را درک میکنی...
به صراحت میگویم...
داری به خودت بی احترامی میکنی...
بیش از این نکن
به سلامتی گرگی که فهمید چوپان خواب است
اما زوزه اش را کشید
تا از پشت خنجر نزند