خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
جماعتی که نظر را حرام میگویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال
غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
چنین گفت پیری پسندیده دوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی ، سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
جرمی نکردهام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع مینکشد ترک مست ما
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبهای بکند بت پرست ما
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما
ز چشم مست تو امید خواب می بینم
تو خوش بخفت که ما را قرار خفتن نیست
به دیدن از تو قناعت نمی توانم کردحکایتی
دگرم هست و جای گفتن نیست