... با من بگو
چگونه بخندم
وقتی که
دور لبهایم را
مین گذاری کرده اند....
زنبورها را مجبور کرده‌ایم
از گل‌های سمّی
عسل بیاورند.
و گنجشکی که سال‌ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه‌ی درخت می‌ترسد

با من بگو
چگونه بخندم
وقتی که دور لب‌هایم را مین‌گذاری کرده‌اند

***
ما
کاشفان کوچه‌های بن‌بستیم
حرف‌های خسته‌ای داریم

تو وقتی می بینی که من افسرده ام نباید بگذری،
سکوت کنی ، یا فقط
کنی !
بنا کننده ی شادی های من باش !
مگر چقدر وقت داریم ؟
یک قطره ایم که می چکیم در تن کویر و تمام می شویم . . .