من یه روزی پسری بودم که از ته دل میخندیدم
من یه روز آروم ترین اعصاب دنیا رو داشتم
اکنون بی آنکه شاد باشم نفس میکشم
بی آن که شاد باشم زیر بارن قدم میزنم
بی آنکه شاد باشم زندگی میکنم
دیگران از کنارم عبور میکنند،سرد و سنگین.
بی آنکه نامم را به یاد بیاورند
جوری عبور میکنن که انگار نیستم
حرفی نیست فقط خسته ام
من پسری هستم که با تمام توان با سرنوشت میجنگد
وچه جنگ نابرابری!
من خسته ام