دوستت دارم چرا باور نداری ذره ای
چشم ها را بسته ای حتی نداری غمزه ای
هر زمان تیر نگاهت می خورد بر قلب من
همچنان گرگی که گیرد جان آهو بره ای
تشنه ی سبز حضورت گشته ام دلدار من
کرده ام هموار این ره کو نباشد دره ای
عشق بازی می کنم در خلوتم با تو ولی
کاش ای جان می شنیدی درد دل را لحظه ای
می شکستم خویشتن را در خیالت نازنین
بر درخت جان من یاد تو همچون اره ای
می برد خط می زند آتش به جانم می کشد
سنگدل رحمی نما برجان خسته ذره ای