چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی ، نه غمگساری

نه به انتظار ياري ، نه ز يار انتظاري

دل من ! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي

چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاري

سحرم كشيده خنجر كه : چرا شبت نكشته ست

تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاري

به سرشك همچو باران ز برت چه بر خورم من؟

كه چو سنگ تيره ماندي همه عمر بر مزاري

نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باري

سر بي پناه پيري به كنار گير و بگذر

كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناري

به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها

بنگر وفاي ياران كه رها كنند ياري