عقربه های زمان به کندی می گذرد
شاید می خواهند فرصتم را دو چندان کنند
اما حتی یاسمن ها نیز این را می دانند که کاری از دست من ساخته نیست
و تنها در کنج خلوت این اتاق من ماندم و اشک وآه و التماس . . .
من ماندم و دست هایی به سوی آسمان بی کران هستی ! ! !
صدایش می کنم اما صدایش را نمی شنوم
کلامش را می خوانم اما خوانده نمی شوم
به خاک افتاده ام اما اعتنایی نمی بینم