دیوانه شدم عشق تو آخر به سرم زدهر چه به سرم آمده را عشق رقم زد
تن خانه نشین ، روح من اما سر کوچهبر پنجره ای خیره شد و مست قدم زد
شاعر شدم آن شاعر دیوانه که بی توهرشب جگرش سوخت و تا صبح قلم زد
بی خوابی شب ها همه تقصیر دلم بوددر قهوه ی خود چشم تو را ریخت و هم زد
آنروز که گفتم به خدا نیستم عاشقخوردم قسم کذب و خدا بر کمرم زد
در پای تو افتاده ام ای دوست نظرکنمجنون شده ام عشق تو آخر به سرم زد