🌹
#قسمت۴۰_بخش اول
#هوالعشــــــق❤
🌹
بہ حیاط میروم و سلام نسبتا بلندے به پدرت میکنم.مے ایستد و گرم بالبخند و تکان سرجوابم را میدهد.
زهراخانوم روے تخت نشستہ و هندونہ ی بزرگے را قاچ میدهد.مراڪه میبیند میخندد و میگوید
_ بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشہ لبم را بجاے لبخندکج میکنم .فاطمه هم کنارش قالبهاے ڪوچک پنیررا در پیش دستے میگذارد.
زنگ درخانه زده میشود.
_ من باز میکنم
این را درحالے میگویم ڪه چادرم را روی سرم میندازم.
حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
_ کیه؟منم !
🌺🌺
✍خودش است! دررا باز میکنم. چهره ے اشفته و موهاے بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم
_ چی شده؟
اهستہ میگوید
_ هیچی!خیلی طبیعے برید تو خونه...
قلبم مے ایستد.تنها چیزی ڪه بہ ذهنم میرسد..
_ علی!!؟؟؟...علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد...
_ نه! برید ...
پاهایم را بسختے روے زمین میکشم و سعی میکنم عادے رفتار ڪنم. حسین اقا میپرسد
_ کیه بابا؟؟ اقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.
سلام علیکے گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا
"پشت سرش برم ڪه خیلی ضایع است!"
به اطراف نگاه میکنم...
چیزے بہ سرم میزند
_ مامان زهرا!؟...اب اوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_ اب بعد نون پنیر؟
_ خب پس شربت!
زهراخانوم میگوید
_ اره ! شربت ابلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست ڪنم.
ازفرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم.
🌼🌼
✍ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونہ خداحفظت ڪنه !
درراهرو می ایستم و به هال سرڪ میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تڪان میدهد
_ بیاید اینجا...
نگاهش درتاریکے برق میزند
بلند میشود و دنبالم بہ اشپزخانہ می اید.یک پارچ از ڪابینت برمیدارم
_ من تاشربت درست میکنم ڪارتون رو بگید!
و بعد انگار ڪه تازه متوجه چیزے شده باشم میپرسم
_ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می اید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند بہ صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_ راستش...اولن حلال کنید من قایمکے شماره شمارو ظهر امروز از گوشے فاطمه پیدا ڪردم....دومن فکرکردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود علی راضے تر باشه..
اسمت را کہ میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم...حس کردم همسرازهمه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود میشه سریع بگید ...
سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی میکند...یک لحظہ نگاهم میکند."خدایا چرا گریہ میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جملہ را بهم قطارمیکندڪه فقط همین را میشنوم.امروز..خبرررسیدعلی... شهید...
و کلمه اخرش را خودم میگویم شد!
#ادامه_دارد...
🌹