دشت بیتاب شبنم آلودهدلِ گمراهِ من چه خواهد کرد؟
چه کسی را به خویش میخواند؟
سبزهها لحظهای خموش خموش
آنکه یارِ منست میداند
آسمان میدود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمیگنجدآه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زِ یاد خواهد بردسردی و ظلمت زمستان را
مینهد روی گیسوانم باز
تاجِ گلپونههای سوزان را
ای بهار ای بهارِ افسونگر
من سراپا خیالِ او شدهام
در جنون تو رفتهام از خویششعر و فریاد و آرزو شدهاممیخزم همچو مارِ تبداری
بر علفهای خیس تازهی سرد
آه با این خروش و این طغیان
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.